انگار پیچیده شده ام در خودم، خودم در خودم گیر کردم، از هر طرف که دست و پا میزنم از طرف دیگر دست و پایم می ماند در گل، فراری ها خیلی اند، عاقلانی که دور شدند از من و فرار را بر قرار ترجیح دادند را میگویم، فرقی هم نمی کند، از آدم گرفته تا یک حس مثلاً
حسی مثل آرامش، امنیت، رهایی، آزادی، تمرکز، سبکی، قل خوردگی(خودم ساختمش، وقتی پیش می آید که حال عجیبی داری، هم خوشحالی و هم سر حال تماماً هم روی فرم، عجبت میشود از احوالت و انگار که دوست داری تا دنیا، دنیاست قل بخوری و بروی، فقط قل بخوری و بروی)
آدمیان هم که...عاقل بودند، از عقلانیت که نمیشود گله کرد.
غبطه می خورم به دخترک شیطون هفت هشت ساله ای که عادت داشت چارچوب در را بگیرد و بالا برود، بلد نیستید؟ چقدر متأسف شدم، کاری ندارد که، یک پایتان را می گذارید این طرف چارچوپ و یک پای دیگر هم آن طرف، بعد دستتان را بالا می گذارید و تا جایی بالا میروید که اگر نیم سانت دیگر تکان بخورید، کمرتان برخورد بکند به چارچوب بالایی
_آهای، اونجا چیکار میکنی دختر؟! بیا پایین تا نزدی جاییت رو بشکنی
می خندم و از همان بالا دست تکان میدهم، روش های ابداعی هم داشتم برای پایین آمدن مثلاً یک طرفه می آمدم بدین صورت که کمرم را می چسباندم به یک طرف چارچوب و دو پایم قرار می گرفت آن طرف چارچوب، دستانم دیوارِهای کنار در را می گرفت و آرام آرام خودم را به زمین می رساندم، بعضی ها همیشه درگیر بودند که نقطه ی اتکایم دقیقاً کجاست؟
- ۵ نظر
- ۰۳ آذر ۹۹ ، ۲۰:۵۷