رنگ حیات

" تا زمانی که عشق بورزیم، همواره آرزومندیم بهتر از آن باشیم که هستیم "

رنگ حیات

" تا زمانی که عشق بورزیم، همواره آرزومندیم بهتر از آن باشیم که هستیم "

رنگ حیات

نقطه (نمیتونم دخترم رو حذف کنم اما دیگه اینجا فعالیتی نخواهم داشت) هر کجا هستید، شاد باشید♡

مطالب پربحث‌تر

انگار پیچیده شده ام در خودم، خودم در خودم گیر کردم، از هر طرف که دست و پا میزنم از طرف دیگر دست و پایم می ماند در گل، فراری ها خیلی اند، عاقلانی که دور شدند از من و فرار را بر قرار ترجیح دادند را میگویم، فرقی هم نمی کند، از آدم گرفته تا یک حس مثلاً
حسی مثل آرامش، امنیت، رهایی، آزادی، تمرکز، سبکی، قل خوردگی(خودم ساختمش، وقتی پیش می آید که حال عجیبی داری، هم خوشحالی و هم سر حال تماماً هم روی فرم، عجبت میشود از احوالت و انگار که دوست داری تا دنیا، دنیاست قل بخوری و بروی، فقط قل بخوری و بروی)
آدمیان هم که...عاقل بودند، از عقلانیت که نمیشود گله کرد.
غبطه می خورم به دخترک شیطون هفت هشت ساله ای که عادت داشت چارچوب در را بگیرد و بالا برود، بلد نیستید؟ چقدر متأسف شدم، کاری ندارد که، یک پایتان را می گذارید این طرف چارچوپ و یک پای دیگر هم آن طرف، بعد دستتان را بالا می گذارید و تا جایی بالا میروید که اگر نیم سانت دیگر تکان بخورید، کمرتان برخورد بکند به چارچوب بالایی
_آهای، اونجا چیکار میکنی دختر؟! بیا پایین تا نزدی جاییت رو بشکنی
می خندم و از همان بالا دست تکان میدهم، روش های ابداعی هم داشتم برای پایین آمدن مثلاً یک طرفه می آمدم بدین صورت که کمرم را می چسباندم به یک طرف چارچوب و دو پایم قرار می گرفت آن طرف چارچوب، دستانم دیوارِهای کنار در را می گرفت و آرام آرام خودم را به زمین می رساندم، بعضی ها همیشه درگیر بودند که نقطه ی اتکایم دقیقاً کجاست؟

  • Fatemeh Karimi

در بوسنی هنوز جنگی نبود. برایم مهم نبود بوسنی کجاست، هر جا که بود، قرار بود علی را از من بگیرد.
حالا جنگ من با مادر علی یا مادر افسرده خودم نبود. جنگ من و بوسنی بود! و غنیمت، علی بود! رییسم گفته بود، صربها مسلمانان بوسنی را آزار می‌دهند. ماموریت مخفی علی، حتما درباره صربها بود.
پس حالا جنگ من با صربها هم بود! مگر یک دختر هجده ساله با چند نفر می‌تواند همزمان بجنگد؟ اما این جنگ به خاطر علی ارزش داشت!

پشت در پایگاه، زیر باران ایستادم. آن‌قدر که حس کردم کم‌کم تبدیل به ماهی می‌شوم. آسمان، فریادهایش را سر من خالی می‌کرد، مثل بوسنی قبل از جنگ، آواره ایستاده بودم. پشت در پادگان ویژه ای که آدرسش را مادر علی داده بود و مثل بوسنی آماده دفاع بودم، این همه پنجره تاریک! هیچکدامشان مرا نمی‌دیدند؟

گارد حفاظت دم در برای چندمین بار اخطار داد: خواهر از اینجا برو!
بالاخره جواب دادم: یا حاج علی را صدا کنید یا به من شلیک کنید!

  • Fatemeh Karimi

از نظر من، دیوانه (از نوع غیرِ از مثبتش البته) آن کسی نیست که خیلی بخندد بلکه کسی است که به دردهایش بخندد ((:

 

نگاه کنید

باحالِ، نه؟ :)

 

نام بازی: Tiles Hop

  • Fatemeh Karimi

1) عشق، شاه راه بزرگ انسانیت است...پس در میان مرزهای عشق، هیچ چیزِ پست، هیچ چیزِ حقیر، هیچ چیزِ شرم آور، راه ندارد. "شاملو"_"کتاب مثل خون در رگهای من"

2) از نظر خیلی ها توکّل کردن به معنای منفعل ماندن است، اما درست برعکس. توکّل، آرامش محض است که پذیرش و سازگاری با خود به ارمغان می آورد. پاسیونیست، اکتیو است. می تواند حالت هایی را به ما عرضه کند که قادر به عوض کردنشان نیستیم و به تمام معنا نمی توانیم بر کیفیتشان واقف شویم. با این حالت هاست که می توان به هستی با عشق نزدیک شد. "عزیز"_"رمان ملت عشق"

3) _به نظر من حق با شماست.
+ببینم، نکنه داری از من جانب داری می کنی؟!
_اگه می خواستم جانب داری کنم از معشوقه ی سایه جانب داری نمی کردم. "دفنه-عمر"_"سریال عشق اجاره ای"

4) +به نظر من استعدادشو داری.
_استعداد...نکنه دارین از من جانب داری میکنین؟!
+اگه می خواستم جانب داری کنم از کسی که بی دلیل میذاره میره جانب داری نمی کردم. "عمر-دفنه"_"سریال عشق اجازه ای"

5) اگه هیچ وقت نبینمت، دیگه نیاز نیست از دست بدمت. "جولیت"_"سریال Lost"

  • Fatemeh Karimi

رییس کل، سر علی را بوسید و گفت: به دکتر بگید بیاد. چیکار کردین با حاج علی پلنگ ما؟
بعد محکم به پشت علی زد و گفت: هنوزم، مثل شبای عملیات، حرف گوش نکنی آره؟ پاشو بریم تو اتاقم.
یکی از برادرها گفت: پس پرونده؟
رییس لحظه ای ایستاد. خشمی مثل خمپاره در صورتش بود که می توانست تمام ساختمان را با آن منفجر کند. نگاهش مثل مین، همه را سر جایشان میخکوب کرد.
گفت: هیچ میدونین کیو گرفتین؟ پس لال شین. پرونده مختومه! حاج خانمم بفرستین بره.

نمی دانم چرا از این جمله، دلم مثل اناری شد که زیر پا مانده باشد. زیر پای سپاه رزمندگان ایران! حس کردم همه می روند کشورشان رانجات دهند، اما از روی قلب عاشق من رد می شوند و خون، خون انار دلم، روی خاک می پاشد. خاکی که دوستش داشتم. چه حسی بود نمی دانم!
رییس کل بی‌تفاوت رد شد. ولی علی وقتی داشت از اتاق می رفت، از روی شانه نگاهم کرد، انگار می گفت: ولت نمی کنم توی تنور. ماه پیشونی دودی! نترس!
در اتاق که بسته شد. انگار اتاقی در قلب من درش بسته شد. در ماشین پدر، فقط سکوت. هیچ چیز نپرسید. فقط گفت: مادرت خوب بود؟
گفتم: نه.
گفت: خب چیستا، به قول خودت، یکی بود، یکی نبود. تموم شد!
گفتم: نه پدر! یکی بود. یکی هست و یکی همیشه خواهد بود!

  • Fatemeh Karimi

وقتی عاشق باشی، زمان گاهی قد یک نگاه، کوتاه می شود و گاهی قدر ابدیت کش می آید.

این که چرا عاشق شده اید؟ اینکه چرا انقدر زود، عاشق شده اید! شبیه همان سوالهایی است که در آن اتاق سفید با سقف کوتاه از ما پرسیدند. سوالهای دیگری هم کردند که حتما جوابش را باور نکردند.

کم کم داشتم شک می کردم که تصمیمم درباره ی گشت درست بوده! همیشه سر آن پیچ، ماشین گشت را دیده بودم و می دانستم که اگر صدای بلند و یا مشکوکی بشنوند، خودشان را می رسانند. اما ما آن شب دو بچه ی معصوم بودیم که فقط به خاطر تصمیم عاشقانه من، پایمان به آن مکان رسیده بود. فقط می خواستیم ازدواج کنیم. همین!

نمی خواهم نگاه علی را در آن لحظات به یاد بیاورم. حس میکنم گناهکارم. چیزهایی که شنید، خارج ازحد توانش بود. به پدرم هم زنگ زده بودند.
علی گفت کسی را ندارد و خودش مسولیت را می پذیرد. نمی خواستم قبل از اینکه پدرم برسد، اتفاق بدی بیفتد! اصلا نمی خواستم اتفاقی بیفتد. فقط یک اتفاق باید می افتاد! به حکم دادگاه انقلاب، باید ما را به عقد هم در می آوردند! ولی مثل اینکه اصلا یادشان نبود باید چنین کاری کنند. چون فقط سوال و سوال!

  • Fatemeh Karimi

گاهی باید راست خیابان را بگیری و فقط بروی، قدم های آرامت طعنه بزند به ماشین هایی که با سرعت از کنارت می گذرند و پلک که به هم بزنی دیگر در دیدت نیستند، آری، آرامش قدم های پروانه وارت باید گاز بگیرد سرعت ماشین ها را: آهای، چه عجله ای دارید، زندگی است دیگر، چه خبرتان است؟ مگر سر آورده اید!
خنده ام می گیرد به اینکه سر بریده شده ی قلبم در دستانم است و این چنین سبک قدم بر می دارم
می شود یکبار وقتی می خندی افکار زهرماریت با چکش نکوبند در مغزت
هجوم این فکر که: کجا می روی فاطمه؟
مادرم پرسید: کجا میری فاطمه؟
داشتم دکمه های مانتویم را می بستم که صدایم را شنیدم: کتابخونه
-بازه مگه؟
خودم جواب دادم یا لبخندمانند روی لبهایم؟ نمی دانم اما باز شنیدم: نمی دونم
_پس چرا میری؟
+میرم که بفهمم بازه یا بسته
حرف بعدی این بود لابد: چرا زنگ نمی زنی؟ این همه راه رو...
نگاهش کردم، چه دید در نگاهم نمی دانم اما سکوتش برابر شد با خواندن خواننده در گوشهایم، هنزفری نبود معتادان موسیقی باید سر به بیابان می گذاشتند از جمله خودم
در را باز کردم، با خودم گفتم: این هم بیرون...چقدر عالی!
قدم گذاشتم و گشتم دنبال یک احساس در وجودم
التماس نکردم تا به حال، شاید برای اولین بار آن هم به احساساتم گفتم: تو رو به خدا، فقط یکی
اگر در خودِ هیچ دنبال یک چیز می گشتم زودتر کارم را راه می انداخت تا این احساسات گنگ

  • Fatemeh Karimi

عاشق شدن، سخت است. عاشق ماندن، سخت تر. آدم شاید در یک لحظه عاشق شود، ولی یک عمر، طول می کشد که از یاد ببرد. به خصوص عشق اول را.

روی موتورنشسته بودم، ساعت دو نیمه شب بود. از امامزاده برمی گشتیم.
ناگهان حسی به من گفت که بعضی چیزها را نمی توان به تقدیر و سرنوشت سپرد. باید به خاطرش جنگید! یک حس آنی بود. ولی یقین داشتم که با دعا و صبر، هیچ چیز خود به خود حل نمی شود!
مادر علی، دختر خواهرش را به من ترجیح می داد. مادر من، حال خوبی نداشت و پدرم، هنوز موضوع را باور نکرده بود و فکر می کرد خیال پردازی های دختر شاعر مسلکش است! اگر می دانست جدی است، واویلا! می شناختمش!

گفتم: علی،بیا کاری کنیم گشت ما را بگیرد!
علی، ناگهان ایستاد."چی گفتی؟"
گفتم: دو تا از همکلاسی های منو، گشت با هم گرفت، بعد از پدر مادرشون خواست که اونا رو عقد هم کنن! استاد منم میگه، وقتی عقد هم شید، دیگه دشمنی ها یادشون میره و کم کم عادت میکنن.
برای اولین بار بود که زیر نور ماه، لبخند علی را دیدم! دلم لرزید. به قول آن شاعر، ماه اگر می خندید، شکل تو می شد! اول لبخند و بعد با صدای بلند. مثل صدای جویدن آبنبات در دهان!

  • Fatemeh Karimi

کرونا، کرونا، کرونا، امان از دست این ویروس منحوس که لنگر انداخته روی زمین و آدمهایش

ای دوست و مخاطب این نامه از آینده، بدان که من یک عدد کنکوری سال 99 بودم (حتماً در موردش اطلاعات زیادی در تاریخ ثبت شده، و اصلاً نیازی به توضیح نیست اما اگر نمی دانی باید بگویم که بی گمان از نحس ترین سالهای تاریخ بشریت بوده) بنده در سن 18 سالگی به استیصالی رسیده بودم که در یک روبه موتِ 180 ساله نبود...باور نمی کنی؟...اولین روزی که مدارس تعطیل شد، کلاس ما قرار بود به وسیله ی یک معلم سختگیر مورد امتحان قرار بگیرد، سختگیر که می گویم فکر نکنی فقط سختگیر بود، گردآفریدی بود برای خودش، جرئت نمی کردی به چشم هایش نگاه کنی، مخوصوصاً وقتی می گفت: نازنین و آن را طوری بیان می کرد که انگار می خواست "کودن" معنا شود، خلاصه که معلم درس تاریخمان بود و ما در سه سال دبیرستان می دانستیم که اگر ریاضی، زبان و یا فنون را ورق هم نزنیم، باید حتماً تاریخ را حفظِ حفظ باشیم، مدارس که تعطیل شد کلی خوشحال شدیم حتی تا جایی که به یاد دارم برای تعطیلی صلوات نذر کرده بودیم، فکر می کردیم به خیر گذشته اما ای کاش دهابار تاریخ 3 را با تمام وقایع دلنچسبش می خوانیدم یا هزار بار می شنیم معلم درس تاریخمان، طوری به ما نازنین می گوید که ابله معنا دهد، اما مدارس تعطیل نمی شد، به وضوح عذاب کشیدیم، هر بار که اخبار اعلام می کرد همه چیز باز هم عقب افتاده مساوی بود با حرص خوردن تا سر حدِ مرگ، چند ماهی هم که کلاً امروز و فردایمان می کردند و انگار که بازیچه ی دست این مقام و آن مسئول بودیم، هر کس هر حرفی می زد ما اهمیت نمی دادیم و منتظر حرف بعدی بودیم و بعدی و باز هم بعدی...من یکیِ که تا صبح روز امتحانات نهایی فکر می کردم دوباره همه چیز عقب بیفتد و فکر کنم حتی سر جلسه ی کنکور هم منتظر بودم جناب مسئولی از راه برسد و بگویید: اینها اینجا چیکار می کنند؟ سرنوشتشان را رقم بزنند و این دانشگاه و آن دانشگاه قبول شوند می ازد به اینکه کرونا بگیرند؟!!!

یک مسائلی هم هست که در دلم جایشان امن تر است و سخت است گفتنشان اصلاً، به هر حال هر کس هر قصدی داشت، چه درست کردن اوضاع و چه خراب تر کردنش، چه پر کردن جیبش و چه سلامت مردم، دستش درد نکند، حتی دست رستوران هایی که سوپ خفاش سرو می کردند هم درد نکند...

پی نوشت: دوستم، یه سوال، آیا در آینده هم از آن معلم های ترسناکی که وقتی می گویند نازنین انگار می گویند ابله، ولی باز هم نمی شود دوستشان نداشت، وجود دارد؟

شاید کمی سبک شدم پس ممنونم از یومیکو که این چالش رو راه انداخت و خیلی ممنونم از آرتمیس که منو به این چالش دعوت کرد :)

دعوت می کنم از: وایولت، زری، منصوره

  • Fatemeh Karimi

1) هیچ عصری را نمی توان مطلقاً خوب یا بد دانست. نیکی و بدی دو رشته ی قرینه است و در تاریخ بشر سر دراز دارد. و گاهی درهم می تنند. "آلبرتوی فیلسوف"_"رمان دنیای سوفی"

 

2) _شما مردا همتون موجودات خودخواه و بدی هستید، از همتون متنفرم

_ولی نه بدتر از شما که انقدر یر غرور و مرموزید که تا آدمو جون به لب نکنید، حاضر نیستید از حس درونتون حرف بزنید "رمان پسران مغرور، دختران شیطون"

(خودم می دونم، در موردش میشه خیلی بحث کرد)

 

3) رنج و اندوه می تواند شما را به رفتارهایی وادارد که حتی نمی توانید کمترین درکی از آنها داشته باشید. "لو"_"رمان پس از تو"

 

4) شاید با کمی شانس کنار تو کار درست رو بکنم، چون شاید هزار مایل دورباشی یا 100 سال، ولی هنوزم با منی و قلبم درست در کنار توئه تا وقتی که پیشم برگردی "دیمن"_"سریال The Vampire Diaries "

 

5) آیدا تو بهار منی و من خاک و مزرعه ام...باید بیایی و کنار من بمانی تا سبز شوم، و برویم و شکوفه کنم. من بی تو هیچ نیستم، بی تو هیچ نیستم، بی تو هیچ نیستم. خوشا آن لحظه ی ابدی، خوشا آن دم جاودانه که تو بهار من با این خاک درآمیزی و تمامی فضاها و فاصله ها را از میان من و خود به دور افکنی! "شاملو"_"کتاب مثل خون در رگهای من"

  • Fatemeh Karimi