رنگ حیات

" تا زمانی که عشق بورزیم، همواره آرزومندیم بهتر از آن باشیم که هستیم "

رنگ حیات

" تا زمانی که عشق بورزیم، همواره آرزومندیم بهتر از آن باشیم که هستیم "

رنگ حیات

نقطه (نمیتونم دخترم رو حذف کنم اما دیگه اینجا فعالیتی نخواهم داشت) هر کجا هستید، شاد باشید♡

مطالب پربحث‌تر

۸ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «از نویسنده چه خبر؟» ثبت شده است

پیش‌نوشت: عنوان تصادفی‌ست.

بعد از یکسال و یک‌ماه نمیدانم از کجا شروع کنم؟! وقتی رفتم دنبال یک چیز بودم که بشود آنرا موفقیتی تلقی کرد که آرزویش را داشته‌ای. موفقیتی که با آن زندگی کنی. برای کار دائم تلاش کردم و به نتایج خوبی هم رسیدیم اما همه می‌دانیم نمیشود چندکار را با دقت بالا و همزمان انجام داد برای همین هم از شغل رویایی‌ام انصراف دادم تا دانشگاه را تمام کنم. برای چاپ کتاب تلاشی نکردم نمیدانم دلیلم احمقانه است یا واقعاً یک دلیل است اما بهرحال خوب است که با وجود اینکه اینجا نبوده‌ام برای نوشتن و بیشتر آشنا شدن با خودم تلاش کردم. اما برگردیم به اول متن، من دنبال موفقیتی بودم که بشود آرزویم یا برعکس! بنظرم به جرئت میتوانم بگویم که آنرا پیدا کرده‌ام. فعلاً میخواهم روی همان تمرکز کنم. از بابت ابهام متأسفم شاید بهتر است پست قبلی را هم بخوانید گرچه باز هم چیزهایی در ابهام باقی می‌ماند.

پی‌نوشت یک: باید به میم تبریک بگویم! ** هم‌رشته‌ای و هم‌دانشگاهیِ من💜

پی‌نوشت دو: ممنونم از دوست صادق و ارزشمند من سپیده که من را کشاند به طرف دوباره نوشتن در اینجا💜

پی‌نوشت سه: مثل همیشه مشتاق آشنایی با نویسندگان جدید هستم. من فاطمه‌ام ۲۱ ساله. پاک یادم رفته دیگر چه باید گفت...

پی‌نوشت چهار: از دوستان قدیمی که بعد از این همه مدت آمدند و این متن را خواندند متشکرم.

  • Fatemeh Karimi

سلام خواننده
تا بحال چندبار از خودت پرسیدی حال دلت چطور است و چه میخواهی از لحظه‌ات؟ نه از آینده، از این لحظه‌ات...
خلاصه که وقتی این سوال را از خودم پرسیدم فهمیدم از لحظه‌ام نمیخواهم که اینطور سپری شود، نمیخواهم شما با فاطمه‌ای روبه‌رو باشید که نداند از لحظه‌اش چه میخواهد برای همین احتمالاً مدت طولانی‌ای نباشم که مرا از یاد خواهی برد. اما اگر آمدم یعنی یک موفقیت خوب بدست آوردم که حال لحظه‌ام را خوب میکند شاید یک شغل دائم شاید انتشار یک کتاب و شایدهای دیگر که نمیدانمشان. وقتی این وبلاگ را ایجاد کردم یک موفقیت کسب کرده بودم، اتمام کنکور و این احتمال که خیلی خوب داده‌ام. برای کسانی که کانال رمان و وبلاگ رمان را دارند یک قول دارم روزی که برگشتم ادامه‌اش را منتشر میکنم ببخشید که درحال روحی خوبی نبوده‌ام و شما را هم کنجکاو تسبیح عشق کردم. و در این بین مطمئن باشید من خیلی روزهای خوبی سپری میکنم چون جزئیات حال مرا خوب میکند، چون دارم دو زبان یاد میگیرم که دوست دارم و چون دنیای موسیقی و تصویر هنوز نمرده‌اند :)
اینکه با دوستانی که اینک دارم بخاطر بیان آشنا شدم مرا مدیون بیان کرده. ارتباطم با دوستان نزدیک پابرجاست و برای همه‌ی دوستان آرزوی جسم و روح سفید دارم و دوست داشتن و دوست داشته‌شدن و لذت از زمان✨️💙

  • ۹ نظر
  • ۱۹ شهریور ۰۱ ، ۲۰:۰۰
  • Fatemeh Karimi

هم‌وبلاگی‌های خوب
دل اینجانب لک زده برای وبلاگ‌گردی، پست و پست و آشنایی با هم‌وبلاگی‌های جدید. برای همین اول از هم‌وبلاگی‌هایی که دنبال میشوند سپس از کسانی که درحال خواندن پست هستند میخواهم در وبلاگهایشان بیشتر بنویسند و بنویسند که تنها راه همیشگیِ تسکین، نوشتن است. برسیم به کندو، اینجا قرار است دوباره خوب قفسه‌بندی شود با پستهای برنامه‌ریزی‌شده یا از دل برآمده، سه پست بعدی یک شعر و دو داستان از منست. بدین شکل :)

پی‌نوشت: به دربارۀ من، جان اضافه شده (ارجاع به این پست طولانی)
پی پی‌نوشت: به دیدنی و خواندنی فیلم، سریال و کتاب جدید اضافه شده.
پی پی پی‌نوشت: قرنطینه‌نگاری تکمیل شد بعد از سالها!

آخرین پی‌نوشت: عیدتون مبارک. عکس

  • Fatemeh Karimi

این پست قرار بود داستانی باشد که خودم را هم متعجب زده کرد ولی باشد برای کمی بعد.
احتمالاً پستم تحت تاثیر خواندن بابالنگ دراز باشد به هرحال دوست دارم از اخبار خود برایتان بگویم.
زندگی به اندازه‌ی سقف آسمانی رنگ در مسیری که به دانشکده ختم می‌شود، زیباست. روی نیمکت آبی رنگی نشسته‌ام و آفتاب به قدری که نیمکت را درخشان کرده، آزاردهنده است اما مهم نیست. چیزی که مهم است منی هستم که درتلاشم حالم را زندگی کنم، منی هستم که در تلاش هستم به قدم‌های کوچکی که برای خود تعیین میکنم، برسم. اینکه در حال زندگی کنم یعنی به گذشته و آینده وفادارم. اینکه هر چه شد مصمم باشم که از ۱۲ خرداد که مدرسه تمام میشود و برای مدتی معلمی هم، دوچرخه‌سواری باشم که مسیر مترو تا خانه را با علاقه طی میکنم. مهم این است که دوباره به روند برنامه‌هایی که در این پست برای خود تعیین کردم نزدیک بشوم و دوباره پس از مشغله تعلیم و تربیت شاگردان عزیزم شروعش کنم. مهم این است که در مترو کتاب بخوانم، از درخت زیبای در طول راه تعریف کنم، از باد خنکی که تاثیر آفتاب را کم‌رنگ میکند لذت ببرم و از عطرهای مطبوعی که به طرفم می‌آیند استقبال کنم و از اصلاح اندیشه‌هایم خوش باشم. مهم چیزهایی‌ست که ما در زندگیمان تصمیم می‌گیریم پررنگشان کنیم.

  • Fatemeh Karimi

کشش: امتداد، جاذبه، ربایش
فرهنگی: منسوب به فرهنگ

من همیشه معنی کلمات را جستجو میکنم مخصوصاً اگر بلد باشم! از ربایشم به فرهنگ جدیدی میخواهم بگوییم و جزئیاتی که مدتهاست مانده تا امروز. کاشکی خوب از آب دربیایید.
از دلکش برایتان گفتم (هنرمند خواننده فرانسوی: Zaz) و کششم به زبان او و اینکه برای یک دانشجوی ادبیاتِ شیفته رشته‌اش زبان دوم شد.

  • Fatemeh Karimi

در پوست خودم نمی‌گنجم که شهادت حضرت فاطمه (س) به دنبال این مطلبم آمدم که دیدم هم ایشون و هم ایشون مطلب گذاشتند، بقیه‌ی مطلب‌ها رو هم تا غروب می‌خونم، داشت یادم میرفت چقدر بیان حفره‌های خالی درونم را پر کرد :')

به دنبال زندگانی‌ام حتی اگر دارم زندگانی‌ام را خلاصه می‌گذرانم و برای خودم کمترین وقت را هم ندارم که مثل فاطمه‌ی گذشته که دوستش داشتم، باشم، برای این فاطمه بیشتر احترام قائلم ولی نمیدانم دوستش دارم یا نه! عشق و علاقه به معلمی مرا وا می‌دارد به شعر گفتن به زبان دلبندانم:

عشق و علاقه به معلمی دیگر شده ثانیه به ثانیه‌ی این زندگی و من هم در جریان ثانیه‌ها :)

پی‌نوشت: چرا نورهای چشم من؟

 

پی پی‌نوشت: شهادت حضرت زهرا (س) تسلیت باد 🖤 در مورد شهادت بانوی عشق

  • Fatemeh Karimi

دنبال سلسه‌ای از تغییرات هستم، من کسی هستم که از دور شدن عقاید هراسانم، گمان دورم بر این بود که عقایدم روزی که نزدیک باشد به حالم تغییر خواهند کرد اما نه، تغییر فاطمه لزوماً به معنای تغییر عقاید و شخصیت او نیست. این پست گفت که تغییراتی در مورد فاطمه باید باشد اما تغییر یک‌شبه و یک‌ماهه نیست. اکنون احساس میکنم آماده‌ترینم برای تغییر، احساس میکنم وقتش شده عادتهای خوبی را برای خودم برگردانم و ایجاد کنم. تردید دارم از آنها بگویم اما شاید گفتنشان محکم‌ترم کند، میخواهم مانند گذشته کتاب در دست بگیرم و از دست جدا نکنم مگر برای نفس کشیدن، آب و خوراک و کارهای روزمره و مهم. میخواهم وقتی فیلمهایی که گرفتم تا با داداش کوچیکه ببینیم، تمام شد، خودم، با هندزفری،  که دنیای من است! و حس صحنه‌ها و بازیگران، تنها باشم. میخواهم کتاب صوتی گوش کنم اما یک کتاب صوتی که شخصاً برای خودم است! و خودم هم کتاب صوتی تهیه کنم برای دوست عزیزم. میخواهم رادیو را جزء برنامه‌های پیاپی‌ام قرار دهم. میخواهم چیزهای نو را تجربه کنم. بین خودمان باشد، دارم رمان می‌نویسم که البته زیاد ازش توقع دارم و هنوز کمی از توقعم را هم برآورده نساخته. میخواهم تا چهل روز زیارت عاشورا بخوانم و هر هفته به گلزار شهدا بروم، اگر خدا بخواهد. میخواهم روی مسیر جدیدی که برایم باز شده و برمیگردد به همان شغلی که گفته بودم، بسیار تمرکز کنم و خلاق باشم. میخواهم همچنان برای درآمد کوشا باشم و ایضاً انتخابی داشته‌باشم که با رضایت خاطر از پسش بربیایم نه اینکه تمام وقتم را بگیرد و بی‌خوابی و پژمردگی نصیبم کند. میخواهم روابط دوستانه‌ام را بهبود ببخشم، دلم بهترین هرآنچه که هست را میخواهد، هنوز و تا آخر عمر هم همچنان در این مورد تلاشگرم و الحق که ارزشش را دارد چون حسی که دوستی در من ایجاد میکند، یکتاست. میخواهم هر روز ورزش کنم و هر صبح به پیاده‌روی بروم. میخواهم در زمینۀ انیمه و پادکست پیشرفت کنم و جاری باشم نه که ثابت در یک نقطه بمانم. میخواهم قرنطینه‌نگاری را که قدر عمر نوح طول کشید، به آخر برسانم، اگر مرکز مدیریت با من همکاری کند. میخواهم وبلاگ‌نویسان ارزشمند و قلم‌های بیشتری را پیدا کنم. میخواهم تابستانم را خوب تمام کنم و ترم جدید را خوب شروع. به انجام هشتاد درصدی مواردی که گفتم هم قانع نیستم چونکه جاری و پیوسته نبودم و درمورد بعضی از موضوعات دیر شروع کردم همچنین به دلایل دیگر... فی‌الحال بیشترین چیزی که میخواهم این است که صد درصد میخواهم‌ها را پیش ببرم. دیگر توکّل به خدا.

  • Fatemeh Karimi

گاهی باید راست خیابان را بگیری و فقط بروی، قدم های آرامت طعنه بزند به ماشین هایی که با سرعت از کنارت می گذرند و پلک که به هم بزنی دیگر در دیدت نیستند، آری، آرامش قدم های پروانه وارت باید گاز بگیرد سرعت ماشین ها را: آهای، چه عجله ای دارید، زندگی است دیگر، چه خبرتان است؟ مگر سر آورده اید!
خنده ام می گیرد به اینکه سر بریده شده ی قلبم در دستانم است و این چنین سبک قدم بر می دارم
می شود یکبار وقتی می خندی افکار زهرماریت با چکش نکوبند در مغزت
هجوم این فکر که: کجا می روی فاطمه؟
مادرم پرسید: کجا میری فاطمه؟
داشتم دکمه های مانتویم را می بستم که صدایم را شنیدم: کتابخونه
-بازه مگه؟
خودم جواب دادم یا لبخندمانند روی لبهایم؟ نمی دانم اما باز شنیدم: نمی دونم
_پس چرا میری؟
+میرم که بفهمم بازه یا بسته
حرف بعدی این بود لابد: چرا زنگ نمی زنی؟ این همه راه رو...
نگاهش کردم، چه دید در نگاهم نمی دانم اما سکوتش برابر شد با خواندن خواننده در گوشهایم، هنزفری نبود معتادان موسیقی باید سر به بیابان می گذاشتند از جمله خودم
در را باز کردم، با خودم گفتم: این هم بیرون...چقدر عالی!
قدم گذاشتم و گشتم دنبال یک احساس در وجودم
التماس نکردم تا به حال، شاید برای اولین بار آن هم به احساساتم گفتم: تو رو به خدا، فقط یکی
اگر در خودِ هیچ دنبال یک چیز می گشتم زودتر کارم را راه می انداخت تا این احساسات گنگ

  • Fatemeh Karimi