عادت داشت روی صندلی خودش بشیند، صندلیای که میزش کمی بلندتر از صندلیهای دیگر کلاس بود. شاید به خاطر اینکه زمانی که از درس خسته میشد، سرش را تکیه دهد به میز، شاید هم دلیل دیگری داشت که خودش میدانست.
اگر بگوییم برای هر کاری که میکرد و هر چه میگفت، دلیلی داشت، دروغ نگفتهام. نه دیر حاضر میشد و نه زود، برخلاف من همیشه سر موقع میآمد. محبوب معلم بود. یکبار آقای حسینی به او گفت:پسر جان، تو برای من همیشه بیستی.
میدانستم خیلی ها حسادت کردهاند اما من فقط لبخند زدم و در دل گفتم:برای من هم.
در روستایمان، دو کلاس داشتیم، یکی برای ابتداییها و دیگری برای ما، راهنماییها. کلاس دبیرستانیها در روستای کناری بود و معلمشان، مردی مسنتر از آقای حسینی. از برادرم شنیده بودم که دو کلاس بزرگتر از مال ما دارند یکی برای دخترها و دیگری برای پسرها. به همین دلیل هم دبیرستان را دوست ندارم.
آن هفته را بخوبی بیاد دارم، صندلیاش گم شده بود، احتمال میداد که یکی از ابتداییها پنهانی آن را برداشته و صندلی کوچک خود را برای او گذاشته. بهش گفتم:پس چرا نمیری دنبالش؟
خندید:بذار بچه دلش خوش باشد، من میتوانم با همین هم سر کنم.
- ۳ نظر
- ۳۱ شهریور ۹۹ ، ۱۷:۱۶