قسمت هفتم داستان پستچی
عاشق شدن، سخت است. عاشق ماندن، سخت تر. آدم شاید در یک لحظه عاشق شود، ولی یک عمر، طول می کشد که از یاد ببرد. به خصوص عشق اول را.
روی موتورنشسته بودم، ساعت دو نیمه شب بود. از امامزاده برمی گشتیم.
ناگهان حسی به من گفت که بعضی چیزها را نمی توان به تقدیر و سرنوشت سپرد. باید به خاطرش جنگید! یک حس آنی بود. ولی یقین داشتم که با دعا و صبر، هیچ چیز خود به خود حل نمی شود!
مادر علی، دختر خواهرش را به من ترجیح می داد. مادر من، حال خوبی نداشت و پدرم، هنوز موضوع را باور نکرده بود و فکر می کرد خیال پردازی های دختر شاعر مسلکش است! اگر می دانست جدی است، واویلا! می شناختمش!
گفتم: علی،بیا کاری کنیم گشت ما را بگیرد!
علی، ناگهان ایستاد."چی گفتی؟"
گفتم: دو تا از همکلاسی های منو، گشت با هم گرفت، بعد از پدر مادرشون خواست که اونا رو عقد هم کنن! استاد منم میگه، وقتی عقد هم شید، دیگه دشمنی ها یادشون میره و کم کم عادت میکنن.
برای اولین بار بود که زیر نور ماه، لبخند علی را دیدم! دلم لرزید. به قول آن شاعر، ماه اگر می خندید، شکل تو می شد! اول لبخند و بعد با صدای بلند. مثل صدای جویدن آبنبات در دهان!
گفت: تو محشری به خدا! گفتم از تنور درت میارم، اما اینجوری؟
گفتم: مگه چشه؟
گفت: آبروریزیه! به بچه هامون چی بگیم؟ بگیم خلاف می کردیم به زور عقدمون کردن؟
گفتم: عشق خلافه؟
گفت: نه قربونت برم، راهش این نیست!
از موتور پایین آمدم و لب جاده، زیریک کاج دراز کشیدم.
گفت: خوابت میاد؟
گفتم: نه منتظر گشتم که بیاد!
گفت: خودتو لوس نکن، بلند شو!
گفتم: من لوس نیستم. عاشقم و به خاطرش هر کاری می کنم.
گفت: من میرما.
گفتم: منم جیغ میزنما!
نمی دانم خدا خواست یا بنده خدا ! همیشه آن قسمت جاده، گشت را دیده بودم.
برادری پیاده شد و گف: این وقت سحر؟ به به! اینجا، چه خبر؟
علی سلام داد وگفت: من پستچی محل ایشونم. تو راه امامزاده دیدمشون. ماشین نبود. گفتم برسونمشون.
برادر گفت: راست میگن خواهر؟
گفتم: برادر، بده آدم با پستچی سابقشون دوست شه؟ ما فقط می خواستیم یه جا تنها باشیم وحرف بزنیم. مگه بده آدم عاشق شه برادر؟
اولین بار بود که علی با خشم به من نگاه کرد. شکل رستم شده بود قبل از کشتن سهراب!
برادر گفت: کارت شناسایی!
من گفتم: ندارم.
علی ازجیبش کارتی درآورد.
برادر گفت: خجالت نمی کشید شما دوتا؟ این ساعت شب اینجا؟ خواهر بلند شو! چرا افتادی؟
گفتم: خسته ام حاج آقا. نگفتید عاشقی جرمه؟ ما که کار بدی نکردیم. فقط عاشق هم شدیم!
علی گفت: ببخشید ایشون تب دارن!
برادر گفت: تو از کجا میدونی؟ دکتری!
خندیدم.
مرد گفت: با من بیاین! شکر! حتما تا فردا عقدمان می کردند. من و پیک الهی را.
به برادر گفتم: یا علی!
چیستا یثربی
آخییی*-*