رنگ حیات

" تا زمانی که عشق بورزیم، همواره آرزومندیم بهتر از آن باشیم که هستیم "

رنگ حیات

" تا زمانی که عشق بورزیم، همواره آرزومندیم بهتر از آن باشیم که هستیم "

رنگ حیات

نقطه (نمیتونم دخترم رو حذف کنم اما دیگه اینجا فعالیتی نخواهم داشت) هر کجا هستید، شاد باشید♡

مطالب پربحث‌تر

داستان شهریار را حتماً میدانید ولی موضوعی که خودم نمی‌دانستم در مورد تخلصش است که گوش به فرمان خواجه حافظ شد و با فال، شهریار را برگزید، بخاطر بار حجیم واژه حتی چند باری فال گرفت و هربار کلمه‌ی کلیدی غزل همان شهریار بود. دیروز که مشغول درست کردن کاردستی بودم، فکر کردم یادم رفته روز بزرگداشت شهریار و همچنین روز شعر و ادب فارسی را تبریک بگویم ولی بعد که فهمیدم امروز بوده گویی خون تازه به رگهایم رسید، غزل‌های دوست‌داشتنی شهریار زیادند اما کله‌ی صبح که پنجره باز بود و هوا خنک. این به مذاقم خوش‌تر آمد:

نسیم زلف جانان کو که چون برگ خزان دیده
به پای سرو خود دارم هوای جانفشانی را
دلم خانه ماندن را تاب نیاورد، آدم بیرونی‌ای! نیستم و نشدم اما نسیم زلف جانان بود انگار، یا حداقل تازگی داشت و حس خوب تنفس را. سعی کردم صدای نسیم را ضبط کنم اما ممکن نیست بنابراین شاید آبی که به سوی مزرعه میرود یا دوچرخه‌سوار و پیادگانی که مثل من خانه ماندن را تاب نیاوردند شما را برساند به منشاء که همان نسیم خنکی‌ست که شهریار خواسته. بشنوید. روزنامه! روزنامه! خبر خوش... پاییز در راه است :)

روز بزرگداشت شهریار و روز شعر و ادب فارسی گرامی باد :)

 

پی‌نوشت: متن کامل غزل مربوط به نسیم زلف جانانِ شهریار.

  • Fatemeh Karimi

خدایا قوتی ده که بهترینِ خودمان را ظهور دهیم.

  • Fatemeh Karimi

امروز ۳۶۰ روزگیِ وبلاگِ. قبل از هر چیز تصویر آن گوشه که اثریست از میم جان هنرمندم را ببینید. *دختر پاییز، منِ تابستانی را هم پاییزی کرد: دی. یک عکس فرستادم، گفتم مثل این ولی نه مثل این :/ اما کاملاً واضح به منظورم نقاشی را کشید، رنگ را هم باوجود تمام بی‌استعدادیم در نقاشی از خودم پرسید، امید که سر نمایشگاهش جبران کنم و سر مراسم امضای کتابش و...* دلم چقدر خوشحال است که اینجا را دارد، دلم چقدر خوشحال است که فاطمه‌ای را شناخته که میتواند افسرده و غمگین نباشد، دلم چقدر خوشحال است که شما را دارد، دلم چقدر خوشحال است که از همان ابتدا، رنگ حیات به حیاتش رنگ بخشید، اینجا و تمامی وبلاگهای دنیا روح دارند، بخاطر نوشتن و بخاطر خواندن، روح رنگ حیات با ارزش‌ترین دارایی من است و شمایید که به دارایی من رنگ بخشیدید، اصلاً گویاتر، خود ما رنگ حیات هستیم. اول برای امروز هیچ ایده‌ای نداشتم اما بعد این بفکرم رسید که هر کدام از شما خوانندگان عزیز میتوانید هرگونه انتقاد و پیشنهادی که دارید یا خوبی‌ای، بدی‌ای که دیده‌اید، زیر همین پست پیام بذارید. درکل هر نظری که در مورد من یا رنگ حیات دارید، خوب باشد، خوش است، خوب نباشد، خوش‌تر (: چون باعث میشود از فاطمه، فاطمه‌ای بهتر و از رنگ حیات، رنگ حیاتی بهتر بسازم. پیشاپیش از اینکه ممکن است پرنده هم زیر این مطلب پر نزند، اظهار ضایع شدن نموده و راه بسوی افق پیش میگیرم.

  • Fatemeh Karimi

دنبال سلسه‌ای از تغییرات هستم، من کسی هستم که از دور شدن عقاید هراسانم، گمان دورم بر این بود که عقایدم روزی که نزدیک باشد به حالم تغییر خواهند کرد اما نه، تغییر فاطمه لزوماً به معنای تغییر عقاید و شخصیت او نیست. این پست گفت که تغییراتی در مورد فاطمه باید باشد اما تغییر یک‌شبه و یک‌ماهه نیست. اکنون احساس میکنم آماده‌ترینم برای تغییر، احساس میکنم وقتش شده عادتهای خوبی را برای خودم برگردانم و ایجاد کنم. تردید دارم از آنها بگویم اما شاید گفتنشان محکم‌ترم کند، میخواهم مانند گذشته کتاب در دست بگیرم و از دست جدا نکنم مگر برای نفس کشیدن، آب و خوراک و کارهای روزمره و مهم. میخواهم وقتی فیلمهایی که گرفتم تا با داداش کوچیکه ببینیم، تمام شد، خودم، با هندزفری،  که دنیای من است! و حس صحنه‌ها و بازیگران، تنها باشم. میخواهم کتاب صوتی گوش کنم اما یک کتاب صوتی که شخصاً برای خودم است! و خودم هم کتاب صوتی تهیه کنم برای دوست عزیزم. میخواهم رادیو را جزء برنامه‌های پیاپی‌ام قرار دهم. میخواهم چیزهای نو را تجربه کنم. بین خودمان باشد، دارم رمان می‌نویسم که البته زیاد ازش توقع دارم و هنوز کمی از توقعم را هم برآورده نساخته. میخواهم تا چهل روز زیارت عاشورا بخوانم و هر هفته به گلزار شهدا بروم، اگر خدا بخواهد. میخواهم روی مسیر جدیدی که برایم باز شده و برمیگردد به همان شغلی که گفته بودم، بسیار تمرکز کنم و خلاق باشم. میخواهم همچنان برای درآمد کوشا باشم و ایضاً انتخابی داشته‌باشم که با رضایت خاطر از پسش بربیایم نه اینکه تمام وقتم را بگیرد و بی‌خوابی و پژمردگی نصیبم کند. میخواهم روابط دوستانه‌ام را بهبود ببخشم، دلم بهترین هرآنچه که هست را میخواهد، هنوز و تا آخر عمر هم همچنان در این مورد تلاشگرم و الحق که ارزشش را دارد چون حسی که دوستی در من ایجاد میکند، یکتاست. میخواهم هر روز ورزش کنم و هر صبح به پیاده‌روی بروم. میخواهم در زمینۀ انیمه و پادکست پیشرفت کنم و جاری باشم نه که ثابت در یک نقطه بمانم. میخواهم قرنطینه‌نگاری را که قدر عمر نوح طول کشید، به آخر برسانم، اگر مرکز مدیریت با من همکاری کند. میخواهم وبلاگ‌نویسان ارزشمند و قلم‌های بیشتری را پیدا کنم. میخواهم تابستانم را خوب تمام کنم و ترم جدید را خوب شروع. به انجام هشتاد درصدی مواردی که گفتم هم قانع نیستم چونکه جاری و پیوسته نبودم و درمورد بعضی از موضوعات دیر شروع کردم همچنین به دلایل دیگر... فی‌الحال بیشترین چیزی که میخواهم این است که صد درصد میخواهم‌ها را پیش ببرم. دیگر توکّل به خدا.

  • Fatemeh Karimi

پیش‌نوشت: ادامۀ مطلب

  • Fatemeh Karimi

در این شلوغی فکر و وظایف روی شانه‌ام دیدار تو آرامش بسیار بود. کسی که هم من است و هم نیست، از آنجایی که هیچ دو انسانی کاملاً شبیه به هم نیستند. کسی که هر دفعه مرا خوشحال و خوشدل کرد، برخلاف من که خوب میدانم چقدر او را غمگین کردم. کسی که مرا بخودم آورد، کنارم بود وقتی خودم هم کنار خودم نبودم و بقول خودش تمام تلاشم را نمیکردم. آدم باید دوستانی داشته باشد که همیشه و همه‌جا به آنها فخر بفروشد که یکی مثل خودشان را ندارند، خدا رو شکر من آنها را دارم. خدا رو شکر که تو را دارم. مطمئنم خورشید قدر دل من گرم نبود وقتی امروز برای اولین بار دیدمت. راستی باغلاری را بگو که نیاوردم، دفعه‌ی بعد بهانه از من قبول نکن.

 

پی‌نوشت: عیدتون مبارک :) آنهم چنین عیدی که برای مولاست، چه از این بهتر :)

  • Fatemeh Karimi

ابتدا این پست را ببینید :)

میخوام یه داستان قشنگ و واقعی براتون بگم،
یه دختری بود، ۱۵ ساله، با یه دختر مهربونی آشنا شد، ۱۴ ساله، دختر مهربون نقاشی بلد بود و یه پا هنرمند بود برای خودش، شاد بود و همیشه انرژی‌های خوب میداد به اطرافیانش، همه رو دوست داشت و با همه خوش‌برخورد بود، دختر اول اما نه نقاشی بلد بود نه شاد و پرانرژی بود، اون یه دختر ساکت و سربه‌زیر بود و متعجب از اینهمه هیاهوی دختر اول، این دوتا باهم دوست شدن، دختر مهربون روی دختر ساکت تأثیر گذاشت و اونو حداقل در اون محیطی که باهم یاد میگرفتن، شاد و خوشدل کرد، با خنده‌هاشون همه رو متعجب میکردن که چطور انقدر زود باهم اُخت شدن و مثل دو تا دوست قدیمیِ صمیمی... به دوسال نرسیده بود که دختر اول مجبور شد بخاطر درس و دم‌کنکوری بودنش اون محیط آموزشی و دیدار دختر مهربون رو ترک کنه، اون مطمئن بود که با وجود همه‌چیز و همه‌چیز بازم دختر مهربون رو می‌بینه و تا همیشه باهم دوستن چون بهم کمک میکردن و برای هم مهم بودن، یکروز دیگه وقت داشتن برای خداحافظی اما همدیگه رو بغل کردن و دختر مهربون گفت: جلسه‌ی آخر که میای؟
دختر اول سریع گفت: معلومه که میام، قول میدم
اما زد زیر قولش، اون نتونست روز آخر بیاد و دختر مهربون رو ببینه چون اتفاقاتی افتاد که روی همه‌چیز تأثیر گذاشت، اون روز نه تنها دختر آروم نتونست سر وقت خودش رو برسونه بلکه خط موبایلش رو هم گم کرد و همه‌چیز خراب‌تر شد چون شماره‌ی دختر مهربون رو گم کرده بود و چون تنها آیدی تلگرامش رو حفظ بود، وقتی برای اون پیام فرستاد، جوابی نگرفت، بخاطر اینکه دختر مهربون هم آیدیش رو عوض کرده بود و اینطوری شد که دو تا دوست خوب از هم دور شدن و همش هم تقصیر دختر آروم بود که متأسفانه اینبار همه‌چیز رو بهم ریخته بود، روزها گذشت و دختر اول بابت اون جریان بارها و بارها خودش رو سرزنش کرد، یه روز که دلش گرفته بود و از بابت اون اتفاق خودش رو نمی‌بخشید رفت سراغ نامه‌ای که می‌خواست به دختر مهربون بده اما هیچوقت بدستش نرسیده بود از نامه عکس گرفت و توی یه پست گذاشت توی وبلاگش که روزهای زیادی نمی‌گذشت که ایجادش کرده بود. مدتها از نوشتن اون پست گذشته‌بود که یه پیام خصوصی برای دختر فرستاده شد، پیام از این قرار بود: من آیلینم، خیلی پیامت قشنگ بود، من فکر میکنم تو رو میشناسم، میشه بهم پیام بدی یا ایمیل بزنی شاید هم آیلین تو نباشم
اما خود دختر مهربون بود... آیلین من...
و امروز قولی میدم که اینبار بهش عمل میکنم، من تو رو دیگه رها نمیکنم خوب من، خوب من و خوب من
به تاریخ اولین دیدارمون بعد از سالها: ۰۰/۵/۵

  • Fatemeh Karimi

"شاعر با عشق دست از همه‌جا کوتاه می‌بیند، میخواهد، میتواند، منتها توانایی‌اش در عالم خیال است و قلبش را تا گول نزند، رها نمیکند. ... یک قطره اشک از گوشه‌ی چشم بی‌حیای آسمان به زمین افتاد، لعنت به آن موقع. وقتی به او نگاه کردند، دیدند به گل خندانی تبدیل شده‌است، همین که آن را به قلب خود زدند، دانستند که پژمرده است، اشخاص خوشحال از او نفرت کردند اما بدبختها با او دوست شدند، شاعر همین قطره‌ی اشک است، همه‌اش سرمست، با این وجود همه‌اش پژمردگی. شاعر پرده‌ی وحشی‌ست که اسیر قفس شده، بیهوده پر و بال میزند، بیهوده آواز غم میخواند، او در جوانی پیر میشود، امیدش مثل امید پیرها متزلزل است، در پیری جوان است، عشق و آرزو در قلبش سماجت خود را به آسانی از دست نداده‌اند، شاعر میترسد، بدون جهت دوست میدارد، بدون امید، به چه تشبیهش کنم؟ وصله‌ی ناجور جمعیت و خانواده، طوفان وحشناک، آتش سوزان، موجهای متلون دریاست. ... محروم، محروم در زمین، معتل در آسمان. لادبن، شاعر است که بجای اساس خانه و بضاعت و آسایش، هر چه دارد، تماشاست. از دور شهرت اسمش را حس میکنند، از نزدیک در رفتار و حرکات عجیبش مبهوت می‌مانند، بالاخره، موجودی که شناسایی‌اش از هم‌جنسانش دشوارتر است، شاعر است. این زندگانی ناکام و تلخ او که به آن بیش از همه‌چیز دلبسته است، این است سرنوشت بدبختی و دیوانگی. چطور است لادبن؟ آیا بهار ممکن است همچو شخصی را دائماً خوش و بی‌قید نگاه بدارد؟"

هر چه فکر کردم دیدم معرفی این پادکست از هر جهت سودمند است و اصلاً نمیشود در بوق و کرنا آن را توصیه نکرد. بنابراین الوعده‌ی شماره‌ی پنج وفا. کسی نیستم که نظرات کارشناسی بدهم آنهم با تمام سهل‌انگاری‌ای که تا به الان انجام داده‌ام درحالیکه میتوانستم سالها قبل شروع کنم به شنیدن متداوم پادکست، ولی آنچه که فهمیدم هر پادکست یک راه درخشان است بسوی آنچه که نمیدانیم یا فکر میکنیم میدانیم یا میدانیم اما نه از هر سوی آن چیز. بعضی از پادکست‌ها پروانه‌اند، از گلی به گلی دیگر میروند و شهد گلها را پراکنده میکنند تا عطرشان بر عمر دانش ما بیفزاید اما بعضی دیگر پرنده‌های مهاجرند، از یکجا شروع میکنند به پرواز و تا زمانیکه بمقصد برسند، اوج میگیرند در ذهن و غذای روحمان. ری‌را جزء دسته‌ی دوم است، یک اقدام واحد در هر قسمت. ریرا فقط برای سرگرمی نیست که بشنوی تا تمام شود، خودم هر قسمت از آنرا را بارها گوش میدهم به امید اینکه حتی یک بخشش هم از یادم نرود. ری‌را پادکست شاعران معاصر است، در هر قسمت از آن یک شاعر را معرفی میکند،‌ از زندگی‌اش میگوید و یکی از چندین و چند شعر ارزشمندش را میخواند و بسط میدهد. شاعرانی که بحق شناخته نشده‌اند و حتی گاهی اسمهایشان هم بگوشمان نرسیده، نه چون کم‌کاری کرده‌اند یا بهترین خودشان نبوده‌اند، اغلب بخاطر خود ماست، ماییم که امروز و فردا میکنیم برای شناخت انسانهای ارزشمند سخن.

آدرس ری‌را در کست‌باکس: کلیک

آدرس ری‌را در کانال تلگرام: کلیک

  • Fatemeh Karimi

مدتی به تولدم مانده که این را می‌نویسم،‌ شاید الان بخاطر فرار از کتابی که جلویم است و امتحانش که مرا فریاد میکشد، می‌نویسم. دلم خوش‌تر میشود، من همیشه بدنبال شکوفه‌ی خوشحالی بودم، از اتمسفر زمین خارج میشد و باز دوباره می‌آمد و مینشست روی شانه‌ام و باز هم دلش میخواست تغییر سیاره دهد و برود دور و دورتر. دختر گرم‌ترین ماه تابستان بودن اما بدنبال شکوفه‌ی بهار گشتن! از کودکی‌هایم گفته‌ام و نوجوانی‌ها و گذر روزهایم... تلاش میکنم برای تلاش کردن، برای حس خوب، برای کشف زیبایی‌های هستی، برای دوستی و برای عشق. اول خبر خوب را دادم بخودم اما الان باید بگویم خبر بد اینکه همه‌چیز ناهموارتر شده و میشود ولی تو همیشه با منی و کسانی که دوستشان داری پس نگران نباش.

 

پی‌نوشت: عنوان برگفته از سخن دوستِ جانم.

  • Fatemeh Karimi

از آنجایی که این روزها همه دارد میمیرد، یک من که چیزی نیست. یعنی تصور کنید وقتی یک گرده روی یک گل با دست کودکی به پایان حیاتش میرسد، آن کودک با تمام انسانها و تمام زمین و تمام هستی از بین بروند، حالا آن گرده چه اهمیتی میتواند داشته باشد؟ حتی کمتر از صفر درصد. همه دارد میمیرد و این همه تمام اهداف کوچک و بزرگ ماست، تمام قوت ما، تمام امیدهای ما... دارم می‌بینم که چقدر نسبت به خودمان، آینده‌یمان، شهرمان، کشورمان، جهانمان و هستیمان نا امیدیم و این پشیمانی دیده‌ی افکار من میشود. ما داریم خودمان گورستان خودمان میشویم چه نیاز است به خاک. گورستان طفل خنده‌هایمان، گورستان طفل آرزوها و هدفهایمان، و اگر شادی و هدف را از انسان بگیریم از او چه باقی می‌ماند؟ اگر صاحب این وبلاگ که فوت کرده است، تنها با خیال زندگی، زندگی کرده باشد، به من مدیون است و هیچ کداممان این چنین دینی را نخواهیم بخشید مخصوصاً حالا که دو طرف معامله خودمان هستیم. تنها حرف من حالا که نیستم، این است: کاش قاتل من نبوده باشم.
از آنجایی که این روزها همه (دور از جان) دارند میمیرند، من هم گفتم بگذار با این چالش به رنگ حیات، یکجور شوک مرگ پیش از مرگ بدهم.
در پایان اگر خاطره‌ای، تصوری، تفکری از من دارید، خوشحال میشوم بخوانم.

 

پی‌نوشت: شروع چالش از اینجا. دعوت میکنم از هر کسی که دوست دارد بنویسد.

  • Fatemeh Karimi