رنگ حیات

" تا زمانی که عشق بورزیم، همواره آرزومندیم بهتر از آن باشیم که هستیم "

رنگ حیات

" تا زمانی که عشق بورزیم، همواره آرزومندیم بهتر از آن باشیم که هستیم "

رنگ حیات

نقطه (نمیتونم دخترم رو حذف کنم اما دیگه اینجا فعالیتی نخواهم داشت) هر کجا هستید، شاد باشید♡

مطالب پربحث‌تر

۲۸ مطلب با موضوع «یادْمان» ثبت شده است

پیش‌نوشت: این یک داستان کوتاه است.

 

حالا که دارم این را در دفتر خاطراتم مینویسم هنوز دوساعت به آخرین آزمون پایان‌ترمم باقی مانده. این را مینویسم که بگویم برای تویِ آینده یک خبر خوش دارم که البته خودت آنرا میدانی. بله، همان است، اینکه من عاشق شدم...

روزها پیش همینجا نوشته‌بودم شاید قرار است دوباره عاشق شوم چراکه با عواطف عجیبی در خودم روبه‌رو هستم. آخرین بار که اِلا را دیدم در مترو بود. تقریباً دوسال پیش. اولین بار که فهیمدم عاشق اِلا هستم قبل از دانشگاه بود. تقریباً شش سال پیش و از آن‌موقع تابحال هیچ آلارمی از عشق نداشته‌ام بجز روزی که تصمیم گرفتم تمام چیزهایی که از اِلا به یادگار دارم را سربه‌نیست کنم. آن‌روز در اینستاگرام تصاویری را پست کردم و هشتگ Love را هم زدم. فقط آن‌روز عشق سری به من زد و بعدش هم که اِلا را در مترو دیدم. او را دیدم و فهمیدم هنوز او را دوست دارم چون بعضی یادگاری‌ها را نمیشود سربه‌نیست کرد اما میدانم دیگر عاشقش نیستم. عواطف عجیبم به آهنگهای عاشقانه‌ای که بیش از پیش گوش میدادم و شب‌زنده‌داری و وقت گذاشتن برای تماشای زیبایی‌های طبیعت محدود میشد تا اینکه زمان مرا آورد به امروز صبح. اتوبوس کنار دانشگاه. هوا بارانی بود و من دختری را دیدم. تو باهوشی. میتوانی باقی‌اش را حدس بزنی. برای پسری مثل من که چند وقت است با عواطف عجیبی روبه‌روست این عجیب‌ترین احساس بود. عاشق شدنِ بی‌دلیل را میگویم. او وارد اتوبوس شد. چترش را آرام بست و به آدمها نگاه کرد، چیزی باعث تعجبش شد. صندلی جلوی من نشست و من نیم‌نگاهی به او انداختم. هنوز عاشقش نشده‌بودم. او از من سوالی پرسید مربوط بود به مسیر و من هنوز عاشقش نشده‌بودم. موقع رسیدن به مقصدش او را آگاه کردم و او تشکر کرد و پیاده‌شد. و من هنوز هم عاشقش نشده‌بودم. اتوبوس حرکت کرد و من از پنجره دیدم که او از خیابان عبور میکند. هنوز هم عاشقش نشده‌بودم. موبایلم را برداشتم و آهنگی تصادفی را پخش کردم. آهنگ درمورد روزهای بارانی بود. لبخند زدم و به دختر فکر کردم. آنجا بود که فهمیدم تمام مدتی که گمان میکردم عاشقش نیستم، یک اشتباه بوده.

  • Fatemeh Karimi

پیش‌نوشت: عنوان تصادفی‌ست.

بعد از یکسال و یک‌ماه نمیدانم از کجا شروع کنم؟! وقتی رفتم دنبال یک چیز بودم که بشود آنرا موفقیتی تلقی کرد که آرزویش را داشته‌ای. موفقیتی که با آن زندگی کنی. برای کار دائم تلاش کردم و به نتایج خوبی هم رسیدیم اما همه می‌دانیم نمیشود چندکار را با دقت بالا و همزمان انجام داد برای همین هم از شغل رویایی‌ام انصراف دادم تا دانشگاه را تمام کنم. برای چاپ کتاب تلاشی نکردم نمیدانم دلیلم احمقانه است یا واقعاً یک دلیل است اما بهرحال خوب است که با وجود اینکه اینجا نبوده‌ام برای نوشتن و بیشتر آشنا شدن با خودم تلاش کردم. اما برگردیم به اول متن، من دنبال موفقیتی بودم که بشود آرزویم یا برعکس! بنظرم به جرئت میتوانم بگویم که آنرا پیدا کرده‌ام. فعلاً میخواهم روی همان تمرکز کنم. از بابت ابهام متأسفم شاید بهتر است پست قبلی را هم بخوانید گرچه باز هم چیزهایی در ابهام باقی می‌ماند.

پی‌نوشت یک: باید به میم تبریک بگویم! ** هم‌رشته‌ای و هم‌دانشگاهیِ من💜

پی‌نوشت دو: ممنونم از دوست صادق و ارزشمند من سپیده که من را کشاند به طرف دوباره نوشتن در اینجا💜

پی‌نوشت سه: مثل همیشه مشتاق آشنایی با نویسندگان جدید هستم. من فاطمه‌ام ۲۱ ساله. پاک یادم رفته دیگر چه باید گفت...

پی‌نوشت چهار: از دوستان قدیمی که بعد از این همه مدت آمدند و این متن را خواندند متشکرم.

  • Fatemeh Karimi

این پست قرار بود داستانی باشد که خودم را هم متعجب زده کرد ولی باشد برای کمی بعد.
احتمالاً پستم تحت تاثیر خواندن بابالنگ دراز باشد به هرحال دوست دارم از اخبار خود برایتان بگویم.
زندگی به اندازه‌ی سقف آسمانی رنگ در مسیری که به دانشکده ختم می‌شود، زیباست. روی نیمکت آبی رنگی نشسته‌ام و آفتاب به قدری که نیمکت را درخشان کرده، آزاردهنده است اما مهم نیست. چیزی که مهم است منی هستم که درتلاشم حالم را زندگی کنم، منی هستم که در تلاش هستم به قدم‌های کوچکی که برای خود تعیین میکنم، برسم. اینکه در حال زندگی کنم یعنی به گذشته و آینده وفادارم. اینکه هر چه شد مصمم باشم که از ۱۲ خرداد که مدرسه تمام میشود و برای مدتی معلمی هم، دوچرخه‌سواری باشم که مسیر مترو تا خانه را با علاقه طی میکنم. مهم این است که دوباره به روند برنامه‌هایی که در این پست برای خود تعیین کردم نزدیک بشوم و دوباره پس از مشغله تعلیم و تربیت شاگردان عزیزم شروعش کنم. مهم این است که در مترو کتاب بخوانم، از درخت زیبای در طول راه تعریف کنم، از باد خنکی که تاثیر آفتاب را کم‌رنگ میکند لذت ببرم و از عطرهای مطبوعی که به طرفم می‌آیند استقبال کنم و از اصلاح اندیشه‌هایم خوش باشم. مهم چیزهایی‌ست که ما در زندگیمان تصمیم می‌گیریم پررنگشان کنیم.

  • Fatemeh Karimi

کشش: امتداد، جاذبه، ربایش
فرهنگی: منسوب به فرهنگ

من همیشه معنی کلمات را جستجو میکنم مخصوصاً اگر بلد باشم! از ربایشم به فرهنگ جدیدی میخواهم بگوییم و جزئیاتی که مدتهاست مانده تا امروز. کاشکی خوب از آب دربیایید.
از دلکش برایتان گفتم (هنرمند خواننده فرانسوی: Zaz) و کششم به زبان او و اینکه برای یک دانشجوی ادبیاتِ شیفته رشته‌اش زبان دوم شد.

  • Fatemeh Karimi

در پوست خودم نمی‌گنجم که شهادت حضرت فاطمه (س) به دنبال این مطلبم آمدم که دیدم هم ایشون و هم ایشون مطلب گذاشتند، بقیه‌ی مطلب‌ها رو هم تا غروب می‌خونم، داشت یادم میرفت چقدر بیان حفره‌های خالی درونم را پر کرد :')

به دنبال زندگانی‌ام حتی اگر دارم زندگانی‌ام را خلاصه می‌گذرانم و برای خودم کمترین وقت را هم ندارم که مثل فاطمه‌ی گذشته که دوستش داشتم، باشم، برای این فاطمه بیشتر احترام قائلم ولی نمیدانم دوستش دارم یا نه! عشق و علاقه به معلمی مرا وا می‌دارد به شعر گفتن به زبان دلبندانم:

عشق و علاقه به معلمی دیگر شده ثانیه به ثانیه‌ی این زندگی و من هم در جریان ثانیه‌ها :)

پی‌نوشت: چرا نورهای چشم من؟

 

پی پی‌نوشت: شهادت حضرت زهرا (س) تسلیت باد 🖤 در مورد شهادت بانوی عشق

  • Fatemeh Karimi

دنبال سلسه‌ای از تغییرات هستم، من کسی هستم که از دور شدن عقاید هراسانم، گمان دورم بر این بود که عقایدم روزی که نزدیک باشد به حالم تغییر خواهند کرد اما نه، تغییر فاطمه لزوماً به معنای تغییر عقاید و شخصیت او نیست. این پست گفت که تغییراتی در مورد فاطمه باید باشد اما تغییر یک‌شبه و یک‌ماهه نیست. اکنون احساس میکنم آماده‌ترینم برای تغییر، احساس میکنم وقتش شده عادتهای خوبی را برای خودم برگردانم و ایجاد کنم. تردید دارم از آنها بگویم اما شاید گفتنشان محکم‌ترم کند، میخواهم مانند گذشته کتاب در دست بگیرم و از دست جدا نکنم مگر برای نفس کشیدن، آب و خوراک و کارهای روزمره و مهم. میخواهم وقتی فیلمهایی که گرفتم تا با داداش کوچیکه ببینیم، تمام شد، خودم، با هندزفری،  که دنیای من است! و حس صحنه‌ها و بازیگران، تنها باشم. میخواهم کتاب صوتی گوش کنم اما یک کتاب صوتی که شخصاً برای خودم است! و خودم هم کتاب صوتی تهیه کنم برای دوست عزیزم. میخواهم رادیو را جزء برنامه‌های پیاپی‌ام قرار دهم. میخواهم چیزهای نو را تجربه کنم. بین خودمان باشد، دارم رمان می‌نویسم که البته زیاد ازش توقع دارم و هنوز کمی از توقعم را هم برآورده نساخته. میخواهم تا چهل روز زیارت عاشورا بخوانم و هر هفته به گلزار شهدا بروم، اگر خدا بخواهد. میخواهم روی مسیر جدیدی که برایم باز شده و برمیگردد به همان شغلی که گفته بودم، بسیار تمرکز کنم و خلاق باشم. میخواهم همچنان برای درآمد کوشا باشم و ایضاً انتخابی داشته‌باشم که با رضایت خاطر از پسش بربیایم نه اینکه تمام وقتم را بگیرد و بی‌خوابی و پژمردگی نصیبم کند. میخواهم روابط دوستانه‌ام را بهبود ببخشم، دلم بهترین هرآنچه که هست را میخواهد، هنوز و تا آخر عمر هم همچنان در این مورد تلاشگرم و الحق که ارزشش را دارد چون حسی که دوستی در من ایجاد میکند، یکتاست. میخواهم هر روز ورزش کنم و هر صبح به پیاده‌روی بروم. میخواهم در زمینۀ انیمه و پادکست پیشرفت کنم و جاری باشم نه که ثابت در یک نقطه بمانم. میخواهم قرنطینه‌نگاری را که قدر عمر نوح طول کشید، به آخر برسانم، اگر مرکز مدیریت با من همکاری کند. میخواهم وبلاگ‌نویسان ارزشمند و قلم‌های بیشتری را پیدا کنم. میخواهم تابستانم را خوب تمام کنم و ترم جدید را خوب شروع. به انجام هشتاد درصدی مواردی که گفتم هم قانع نیستم چونکه جاری و پیوسته نبودم و درمورد بعضی از موضوعات دیر شروع کردم همچنین به دلایل دیگر... فی‌الحال بیشترین چیزی که میخواهم این است که صد درصد میخواهم‌ها را پیش ببرم. دیگر توکّل به خدا.

  • Fatemeh Karimi

در این شلوغی فکر و وظایف روی شانه‌ام دیدار تو آرامش بسیار بود. کسی که هم من است و هم نیست، از آنجایی که هیچ دو انسانی کاملاً شبیه به هم نیستند. کسی که هر دفعه مرا خوشحال و خوشدل کرد، برخلاف من که خوب میدانم چقدر او را غمگین کردم. کسی که مرا بخودم آورد، کنارم بود وقتی خودم هم کنار خودم نبودم و بقول خودش تمام تلاشم را نمیکردم. آدم باید دوستانی داشته باشد که همیشه و همه‌جا به آنها فخر بفروشد که یکی مثل خودشان را ندارند، خدا رو شکر من آنها را دارم. خدا رو شکر که تو را دارم. مطمئنم خورشید قدر دل من گرم نبود وقتی امروز برای اولین بار دیدمت. راستی باغلاری را بگو که نیاوردم، دفعه‌ی بعد بهانه از من قبول نکن.

 

پی‌نوشت: عیدتون مبارک :) آنهم چنین عیدی که برای مولاست، چه از این بهتر :)

  • Fatemeh Karimi

ابتدا این پست را ببینید :)

میخوام یه داستان قشنگ و واقعی براتون بگم،
یه دختری بود، ۱۵ ساله، با یه دختر مهربونی آشنا شد، ۱۴ ساله، دختر مهربون نقاشی بلد بود و یه پا هنرمند بود برای خودش، شاد بود و همیشه انرژی‌های خوب میداد به اطرافیانش، همه رو دوست داشت و با همه خوش‌برخورد بود، دختر اول اما نه نقاشی بلد بود نه شاد و پرانرژی بود، اون یه دختر ساکت و سربه‌زیر بود و متعجب از اینهمه هیاهوی دختر اول، این دوتا باهم دوست شدن، دختر مهربون روی دختر ساکت تأثیر گذاشت و اونو حداقل در اون محیطی که باهم یاد میگرفتن، شاد و خوشدل کرد، با خنده‌هاشون همه رو متعجب میکردن که چطور انقدر زود باهم اُخت شدن و مثل دو تا دوست قدیمیِ صمیمی... به دوسال نرسیده بود که دختر اول مجبور شد بخاطر درس و دم‌کنکوری بودنش اون محیط آموزشی و دیدار دختر مهربون رو ترک کنه، اون مطمئن بود که با وجود همه‌چیز و همه‌چیز بازم دختر مهربون رو می‌بینه و تا همیشه باهم دوستن چون بهم کمک میکردن و برای هم مهم بودن، یکروز دیگه وقت داشتن برای خداحافظی اما همدیگه رو بغل کردن و دختر مهربون گفت: جلسه‌ی آخر که میای؟
دختر اول سریع گفت: معلومه که میام، قول میدم
اما زد زیر قولش، اون نتونست روز آخر بیاد و دختر مهربون رو ببینه چون اتفاقاتی افتاد که روی همه‌چیز تأثیر گذاشت، اون روز نه تنها دختر آروم نتونست سر وقت خودش رو برسونه بلکه خط موبایلش رو هم گم کرد و همه‌چیز خراب‌تر شد چون شماره‌ی دختر مهربون رو گم کرده بود و چون تنها آیدی تلگرامش رو حفظ بود، وقتی برای اون پیام فرستاد، جوابی نگرفت، بخاطر اینکه دختر مهربون هم آیدیش رو عوض کرده بود و اینطوری شد که دو تا دوست خوب از هم دور شدن و همش هم تقصیر دختر آروم بود که متأسفانه اینبار همه‌چیز رو بهم ریخته بود، روزها گذشت و دختر اول بابت اون جریان بارها و بارها خودش رو سرزنش کرد، یه روز که دلش گرفته بود و از بابت اون اتفاق خودش رو نمی‌بخشید رفت سراغ نامه‌ای که می‌خواست به دختر مهربون بده اما هیچوقت بدستش نرسیده بود از نامه عکس گرفت و توی یه پست گذاشت توی وبلاگش که روزهای زیادی نمی‌گذشت که ایجادش کرده بود. مدتها از نوشتن اون پست گذشته‌بود که یه پیام خصوصی برای دختر فرستاده شد، پیام از این قرار بود: من آیلینم، خیلی پیامت قشنگ بود، من فکر میکنم تو رو میشناسم، میشه بهم پیام بدی یا ایمیل بزنی شاید هم آیلین تو نباشم
اما خود دختر مهربون بود... آیلین من...
و امروز قولی میدم که اینبار بهش عمل میکنم، من تو رو دیگه رها نمیکنم خوب من، خوب من و خوب من
به تاریخ اولین دیدارمون بعد از سالها: ۰۰/۵/۵

  • Fatemeh Karimi

میتوانست هزار و یک چیز دیگر باشد، آخ، حواسم نبود شما اول متن هستید، فکر کردم مثل افکارم مدتهاست در جریانید. دارم در مورد دو یادگاری حرف میزنم، دو یادگاری ارزشمند و یادآور دو دوران خوب زندگی. گل بید سفید، نمی‌دانستم چنین درختی وجود دارد که گلش به نرمی پنبه است، وقتی برای اولین بار رفتم به دیدار دانشگاهِ بی‌دانشجو، چشمم خورد به چند گل بید سفید که پایین درخت به چشم می‌آمد، با نگاهی لبریز از شوق و در کمال سرزندگی روح، یکی از آنها را برداشتم و با خودم آوردم، این شد که درخت بید سفید شد درخت مورد علاقه‌ی من در دانشگاه و آن گلی که برداشتم شد یادگار اولین دیدارم با دانشگاه. اما دومی، گوشه‌گیر و غمگین، خنده‌ام سوری صد سال یکبار بود برای خودش. مخصوصاً یازدهم. هر لحظه منتظر که یک اتفاق بشدت هیجان انگیز بیفتد مثلاً اینکه بتوانم پرواز کنم! شاید، شاید در آن صورت یک لبخند خشک و خالی میزدم. بخشی از این احوالات سرچشمه میگرفت از خجالتی بودنم و باحال بودن انسانی‌های کلاسمان. در هیچ کجای دنیا و تاریخ باحال‌تر از انسانی‌های کلاس ما وجود نداشته و ندارد و البته این احتمالاً به این دلیل است که من در مدرسه‌ی انسانی‌های دیگر نبودم یا حالا دیگر رشته‌ها D: اما یکروز دختر خجالتی و فسرده‌ی کلاس قدم‌زنان در حیاط پیش میرفت که چشمش خورد به تکه‌چوب درخت کاجی در ته حیاط، آن موقع بود که آن را برداشت و برد و گذاشت در کیفش تا نگه دارد به یاد آن روزها، میتوانست هزار و یک چیز دیگر باشد، ولی این شد. هنوز و تا پایان تمام زندگی‌های بعدی و بعدی و بعدی دوست دارم که در قلبم یادگاری باشد از گل بید سفید و تکه‌ای از چوب یک درخت کاج. چه کسی میداند؟ شاید آن درخت کاج از یک میوه‌ی کاج بوده باشد که همان من باشد در زندگی قبلی‌اش، شاید هم هزارسال بعد من برویم درست در جای درخت بید سفید و گلهایم را بریزم اطرافم برای تمام کسانی که هرطور هم باشند، خواهند که همیشه حال دلشان با خودشان خوب باشد.

پی‌نوشت: دوست داشتم عکسشان هم باشد اما صبرم را نگه میدارم تا انتخاب سی‌اُم قرنطینه‌نگاری :)

  • Fatemeh Karimi

 

امروز که روزیِ ثبت‌شده بنام گل و گیاهِ میخوام از گل‌های امروزم بگم.
برنامه ریخته بودم برای امروز و به دوستانم در شروع، روزشون رو تبریک گفتم، در جواب احوال‌پرسی یکی از دوستان بنابر آنچه خودمان میدانیم، گفتم: خیلی زنده‌ام. آخر یکروز که از او پرسیده بودم چطور است، گفت: زنده‌ام، مرسی، ابتدا دلم ناراحت شد چون حس کردم جمله‌ی خوبی نیست اما وقتی گفت که: حس میکنم این زنده بودن خودش به تنهایی بتونه کافی باشه، این جمله دقیقاً به این معناست که هرچقدر خوبم یا هرچقدر هم که بدم باز هم زنده‌ام و هنوز برای ساختن لحظات خوب فرصت دارم و بخاطرش خدا رو شکر میکنم... گل از گلم شکفت و از آن ببعد هر وقت حالم خوب بود، بهش میگفتم: زنده‌ام و اگر خیلی خوب بودم، میگفتم: خیلی زنده‌ام، خیلی خوب بودم از برای همان شروع دلنشین و از برای اینکه قرار بود یکی از شیرین‌های روزگار بیان را ببینم، وقتی تارا را دیدم بشدت هیجان‌زده شدم و تعجب کردم از آنهمه حس خوبی که در من مثل گردش خون در جریان بود. در طولی از روز باهم وقت گذراندیم و برای هم کتاب یادگاری گرفتیم و لبخند و لبخند :) حس خوب دیدار کسی که او را فقط از روی نوشته‌ها و گفتگوهایش میشناسی تقدیم شما شود الهی.

  • Fatemeh Karimi