گشتی در کودکی
انگار پیچیده شده ام در خودم، خودم در خودم گیر کردم، از هر طرف که دست و پا میزنم از طرف دیگر دست و پایم می ماند در گل، فراری ها خیلی اند، عاقلانی که دور شدند از من و فرار را بر قرار ترجیح دادند را میگویم، فرقی هم نمی کند، از آدم گرفته تا یک حس مثلاً
حسی مثل آرامش، امنیت، رهایی، آزادی، تمرکز، سبکی، قل خوردگی(خودم ساختمش، وقتی پیش می آید که حال عجیبی داری، هم خوشحالی و هم سر حال تماماً هم روی فرم، عجبت میشود از احوالت و انگار که دوست داری تا دنیا، دنیاست قل بخوری و بروی، فقط قل بخوری و بروی)
آدمیان هم که...عاقل بودند، از عقلانیت که نمیشود گله کرد.
غبطه می خورم به دخترک شیطون هفت هشت ساله ای که عادت داشت چارچوب در را بگیرد و بالا برود، بلد نیستید؟ چقدر متأسف شدم، کاری ندارد که، یک پایتان را می گذارید این طرف چارچوپ و یک پای دیگر هم آن طرف، بعد دستتان را بالا می گذارید و تا جایی بالا میروید که اگر نیم سانت دیگر تکان بخورید، کمرتان برخورد بکند به چارچوب بالایی
_آهای، اونجا چیکار میکنی دختر؟! بیا پایین تا نزدی جاییت رو بشکنی
می خندم و از همان بالا دست تکان میدهم، روش های ابداعی هم داشتم برای پایین آمدن مثلاً یک طرفه می آمدم بدین صورت که کمرم را می چسباندم به یک طرف چارچوب و دو پایم قرار می گرفت آن طرف چارچوب، دستانم دیوارِهای کنار در را می گرفت و آرام آرام خودم را به زمین می رساندم، بعضی ها همیشه درگیر بودند که نقطه ی اتکایم دقیقاً کجاست؟
بیخیال، بگذارید ساده ساده بگذریم، داشتم می گفتم، چقدر حسادت میکنم به دخترک چهار ساله ای که غمگینانه لب برچید چون وقتی سنگ پای حمامشان را با گوشکوب خرد کرد، درونش نه تنها الماس بلکه هیچ چیزی دیگری هم نبود، آخر کارتن نشانش داده بود، مرد سنگ پای شبیه به سنگ پای ما را خرد کرد و الماسی از آن بیرون کشید و دخترک تیتراژ تمام نشده افتاد به جون سنگ پای بخت برگشته و دو دقیقه ی بعد سنگ پا وضعش از جگر زلیخا هم بدتر می نمود.
یکبار هم با باتری ای قلمی همین کار را انجام داد، از باتری چه می خواست که با هزار زحمت باتری را باز کرد و آن را پشیمان کرد که چرا محتویاتش را پنهان نموده.
خنده ام میگیرد به تمام آن دوران، به زمانی که همه ی کارهای خانه بعد از یک مهمانی شلوغ و پر زحمت مانده بود روی دست مادرم، دیگی نشسته هم. چربِ چرب بود، ماکارونی خورده بودیم به گمانم. خواستم بگذارند من دیگ را تمیز کنم، خندید و گفتند: نمی توانی بچه جان.
ده دقیقه ی بعد که برگشتند، دیگ شده بود عین آینه و سیم ظرفشویی در دست من شده بود چرب ترین در دنیا، بخت برگشته ی بیچاره. شش ساله بودم آن زمان، همان موقع بود که همه اطمینان یافتند هر کاری که بخواهم صرفاً نخواسته ام بلکه انجام داده ام، این اطمینان بد روی شانه ام سنگینی کرد البته، بماند، قرار شد ساده رد شویم.
روغن پنج کیلویی را چه می گویید؟ یک دختر شاید چهار ساله شاید هم کمتر، آن را چهار طبقه حمل کرد بدون آنکه بریزد یا کوچکترین خراشی بردارد.
اُپن مادربزرگم هم یادم است، همه می گفتند دست محکم را از پشت بسته، من در هفت سالگی بلندش کردم، با تمام وسایل رویش، اینها را که می گویم فکر نکنید هرکولی بودم برای خودم، کمی تپل بودم ولی نیروی من بیرونی نبود.
نیروی درونم تشویقم میکرد: فاطمه...تو این را می خواهی پس بدستش بیاور، خودت را بُکش ولی بدستش بیاور.
می دانید فرق این فاطمه و آن فاطمه چیست؟
هیچ...این فاطمه و آن فاطمه کوچکترین فرقی ندارند، هیچ برتری ای هم نسبت به هم ندارند، کاملاً منطبق اند بر هم اما...
اما گذر زمان اقیانوس را هم خشک میکند، فاطمه که جای خود دارد...
می دانی مهم چیست؟
مهم این است که کویر بداند روزی اقیانوس بوده
حالا سوالی که پیش می آید این است که: آیا این کافیست؟ کافیست برای یک کویر؟
ای وای...باز که پیچیده شد...دوباره بگذریم پس...
متنت منو به بچه گیام برد..
اراده ی قوی ای داشتی بچه گیات:)امیدوارم همینجور اراده قوی داشته باشی^-^
منم باید یکم از بچه گیات یاد بگیرم!D: