پیشنوشت: این شعر در زمانی که مدتهاست ازش گذشته نوشته شدهاست و انتشار در آینده میباشد.
دلت را به نور الهی رسان
از آفاق حق زندگانی ستان
سرت را ز قبح هوسها رهان
دلت میشود از پی حق روان
پیشنوشت: این شعر در زمانی که مدتهاست ازش گذشته نوشته شدهاست و انتشار در آینده میباشد.
دلت را به نور الهی رسان
از آفاق حق زندگانی ستان
سرت را ز قبح هوسها رهان
دلت میشود از پی حق روان
پیشنوشت: نه ایده برای من است نه کلیت روایت شعر، من فقط بازنویس ایدهی قشنگ ریحانه جان بودم که به من لطف داشت و بهم ایدهها رو گفت، در واقع من فقط نقش سرهمبندی رو برعهده داشتم و نوشتن جزئیات :')
دستی بنِشست روی شانهام، پس گریزان شد
گیج برگشتم اما نبود آن کسیکه شتابان شد
روی شانه حرارت جای مانده بود و زخم تنهایی
کسی که آمد و خیلی هم زود جانان شد
آمد و رخنه کرد در جزء به جزء مویرگها
اما رفتش به مویی بند و آنهم ناگهان شد
مادرم سرزنشم میکند از برای زیاده خوابیدنها
من هم تو را برای زیاد آمدن به خوابهایی که هذیان شد
نمیگویم که وطنی، میهنی، جانِ در تنی، چرا که تو
همان مرزی که میان استضعاف مومن و استکبار کافر، آرمان شد
تو صلحی، همان حکومت داد، برگ زیتونی خوشپیام
اگر که بیمهری قلبت خواهد که روبه عدم جاودان شد
درست آن زمان است که صاحبان مهر بازمیگردند
به بیتالوجود آیند و خوانند که بهاران شد
گفته بودم پنهانی میبوسمت؟ گفته بودم یارا؟
آنگاه که به آتش کشیدن رد لبم کار زندانبان شد
دودش میرود به چشمهایم و رزمندگان دو جبهه
دو طرف خاموش میشوند چرا که اذان شد
ناامید چگونه نباشم با وجود تفرقه میان پرچمهامان؟
چطور آرام گیرم وقتی لباس بختم، درع سواران شد؟
بیا و عصای موسی باش، بیا و در خیبر شکن باش
بیا تا روزی که فرشتگان به آواز گویند که فقدان، شد
بیا و گامهای مأیوسم را نجات بده از در خود مردن
ایمان کشتهگانت به من گوید که گر بیایی، رضوان شد
در خون شهیدان عشق میتازانم عصای مقاومتم را
که تا غرق کند فرعونیانی که نصیبشان آتشباران شد
آه ای قدس اشغالی! بخوان منجی عشق را
تا روزیکه نماز وحدت بر سینهات مثَل آزادگان شد
فاطمه کریمی (صبرا)
ای چشمۀ مطبوع من، ای رود عالم سوز من
ای رقعۀ مکتوم من، کارنامۀ مفروز من
ای مژدۀ رشد زمین، پر بهرتر از هر وزین
ای هستیِ جان سوز من، جان مایه، ماه افروز من
ای نغمۀ آرامشم، دل بافته، آسایشم
ای صاحبِ نور دلم، محبوب من، ای روز من
نُقل از تو می گیرد اثر، جان از تو می گیرد خبر
فریادها از من بخواه ای آدِ جان افروز من
مِهر خودت را کاشتی، یک عمر جان برداشتی
پر نقش تر از هر بهار، باغ دلم، نوروز من
من باختم غم را به غم، کو این غمم، کو آن غمم
خوشبخت تر از من، کراست؟ ای یار، اخترِ افروز من
ای راقبِ هر سوی دل، زینت ده محسوس دل
ای ضابط صلح قلم، کشتیِ جنگ افروز من
ای باعث رنج صبا، سازندۀ دریای آه
صبر مرا خاموش کن گیتیِ آتش سوز من
فاطمه کریمی (صبرا)
معنی چند سخت واژه: رقعه: نامه _ مکتوم: پنهان _ مفروز: جداکرده شده _ راقب: ناظر _ ضابط: نگهبان
پی نوشت: شعر داغ، قلم داغ بتقلید از نان داغ، کباب داغ D: خلاصه که باز هم بماند به یادگار از رهاورد امروز.
آتشی افروختی بر قلب و اندر سینهام
چشم بستم که نبینم پر گیسویِ تو را
با عنانها و سنانها کشته ات را زخم زن
تا که عادت بکند رهروی خویِ تو را
دست از جام شراب و می، شستم زین پس
زان سبب دان که ندارد مستی بویِ تو را
بخت را با من نشاندی سوی یک میدان، چرا؟
زهر هم بر من چشاندی، بس همان اویِ تو را
نه منم دوست اگر دل بکنم، دور شوم
آرزوی سر شکستن نیست جز در کویِ تو را
گرچه خواهم که بیایم همی در قلبت
صبر من دیریست چون کمانِ ابرویِ تو را
کاش قالی باف بودم، بلد بافتن زیبایی
تا توانم که ببافم یک خم مویِ تو را
دست بر دست، دعا شغل من است ماه زمین
قسمتم کن که زیارت بکنم رویِ تو را
فاطمه کریمی (صبرا)
پی نوشت: من یک عذرخواهی به محضر دوست بدهکار شدم، بابت بیت دوم، اصلاً جفای معشوق بهتر از گُلِ (:
طعمه ایم خسته، آبها یخ بسته
غم عشقت، اینجا، ره من را بسته
در سکوت پرحرف، مغز هم حیران است
در تماشای هیچ، قاب، سرگردان است
جاده را پر برف کن، برف تنها کافیست
چون که تنهایی هم پی قلاب باقیست
درد را هم گم کن، درد باریست خفا
دگر اینجا از من، صبر، صبری نخواه
پشت معنای شب، صبحها پنهان است
من به تو مشتاقم، این همان درمان است
فاطمه کریمی (صبرا)
پی نوشت: خواستم برف بیاید بعد منتشرش کنم ولی دیدم باید مثل یک طعمه ی خسته همچنان منتظر بمانم :*)
در ره عشق اگر جان بدهم، چیزی نیست
در کنارش اگر منزل به منزل نروم، چیزی نیست
عاشقان جز حرم یار کجا می خندد؟
عاشقان در حرم یار کجا می گریند؟
خسته ام من، پر زِ خالی هستم
من غریبم در خودم بس که خیالی هستم
با نسیم عاشقی، کوه فرو می ریزد
در فروریختنش کوه به خود می پیچد
هر بار که پر در قفسی می میرد
باز بسیار پری دوباره جان می گیرد
خوب دانی که اگر باز زمستان برسد
بعدِ فردا تا خدا بوی بهاران برسد
خوب دانی که گر امروز بسی آدم مرد
فردا که رسد، باز، بسی آدم رویْد
در تمام زندگی بی سر و پا رقصیده ایم
بس که هر بار به خمِ تقدیر خود خندیده ایم
فاطمه کریمی (صبرا)
آن زمان که بروی دور از این حال، خوش است
آن زمان که بپری در بغل خیال، خوش است
پاییز، تماشاگه عشق است، کمی یاد بگیر
پاییز، پر است از نفس یار هوادار، خوش است
در ره یار، خریدار، دلی صاحب نیست
در ره یار، خریدارِ بی دار و ندار، خوش است
عاشقی کن، غم پاییز خاطرخواه است، به خدا
حسرت دیدار نگه دار، تمنای خوش است
در حریم نگهت بال پریدن بگرفت
پس بدان نیست درین حافظه بی یار، خوش است
فاطمه کریمی (صبرا)
پی نوشت: در اواسط کلاس گفته و سپس پست شده، باید بروم هنوز ۴۰ دقیقه ای از دستور زبان فارسی باقیست :)
همه غم می چشم و در انتظارم
هر چه تنها می شوم، سر ریز ندارم
همه تنهایم و من در یک تمنا
هر چقدر صبر کنم باز انتظارم
در پیم می دوند غم های خاموش
پس چرا دوباره من، امید دارم؟
اصلاً این امید چرا، ارزان فروشند؟
من چرا پاروی بی قایق سوارم؟
آدِ من، تنها تو را جویم همیشه
یک تمنای حضوری ست که می دانم ندارم
من چرا باید شبیه آسمان باشم؟
خود به تنهایی امانت را خریدارم
عمر نیست بی عشق را تا عاقبت
پس نباید خواند که با مرگ هم قطارم
فاطمه کریمی (صبرا)
پی نوشت: سعی خودم رو کردم ولی مثل همیشه برای انتقادها و نظرات شما چشم انتظارم :)
دل اگر مرا شناسی غم جان به من نگویی
که همیشه هست پنهان غم دل درین سیاهی
دل اگر مرا شناسی ز دری دگر ننالی
که همیشه هست دردت پی امتداد دردی
دل اگر مرا شناسی پس هر غمی نگریی
که همیشه هست اشکی پس انتهای شوری
دل اگر مرا شناسی نتوانی بگریزی
که در این نمود بازار پر التماس مکثی
دل اگر مرا شناسی ندهی ز زخم نشانی
که تمام نوشدارو بر سهرابیست فانی
دل اگر مرا شناسی یک شبی دگر نمانی
که گر انتهای آنش نبود روی سپیدی
تو هم از سهام عمرت دگر اینبار تمامی
دل اگر مرا شناسی غم جان به من نگویی
فاطمه کریمی (صبرا)