رنگ حیات

" تا زمانی که عشق بورزیم، همواره آرزومندیم بهتر از آن باشیم که هستیم "

رنگ حیات

" تا زمانی که عشق بورزیم، همواره آرزومندیم بهتر از آن باشیم که هستیم "

رنگ حیات

نقطه (نمیتونم دخترم رو حذف کنم اما دیگه اینجا فعالیتی نخواهم داشت) هر کجا هستید، شاد باشید♡

مطالب پربحث‌تر

زنده‌ام پس...

دوشنبه, ۲۶ آبان ۱۳۹۹، ۰۵:۳۳ ب.ظ

گاهی باید راست خیابان را بگیری و فقط بروی، قدم های آرامت طعنه بزند به ماشین هایی که با سرعت از کنارت می گذرند و پلک که به هم بزنی دیگر در دیدت نیستند، آری، آرامش قدم های پروانه وارت باید گاز بگیرد سرعت ماشین ها را: آهای، چه عجله ای دارید، زندگی است دیگر، چه خبرتان است؟ مگر سر آورده اید!
خنده ام می گیرد به اینکه سر بریده شده ی قلبم در دستانم است و این چنین سبک قدم بر می دارم
می شود یکبار وقتی می خندی افکار زهرماریت با چکش نکوبند در مغزت
هجوم این فکر که: کجا می روی فاطمه؟
مادرم پرسید: کجا میری فاطمه؟
داشتم دکمه های مانتویم را می بستم که صدایم را شنیدم: کتابخونه
-بازه مگه؟
خودم جواب دادم یا لبخندمانند روی لبهایم؟ نمی دانم اما باز شنیدم: نمی دونم
_پس چرا میری؟
+میرم که بفهمم بازه یا بسته
حرف بعدی این بود لابد: چرا زنگ نمی زنی؟ این همه راه رو...
نگاهش کردم، چه دید در نگاهم نمی دانم اما سکوتش برابر شد با خواندن خواننده در گوشهایم، هنزفری نبود معتادان موسیقی باید سر به بیابان می گذاشتند از جمله خودم
در را باز کردم، با خودم گفتم: این هم بیرون...چقدر عالی!
قدم گذاشتم و گشتم دنبال یک احساس در وجودم
التماس نکردم تا به حال، شاید برای اولین بار آن هم به احساساتم گفتم: تو رو به خدا، فقط یکی
اگر در خودِ هیچ دنبال یک چیز می گشتم زودتر کارم را راه می انداخت تا این احساسات گنگ
صدای گنجشکی را شنیدم، آهنگ را زیاد کردم، چرا؟
فهمیدم شما را هم در جریان می گذارم
جلوتر رفتم و جلوتر و باز هم جلوتر
به کتابخانه نرسیده (می دانستم بسته است) از خودم پرسیدم: کجا بروم؟
همیشه انسان در جستجوی آنیست که مربوط می شود به بعدش
قدم برمی داری، بیهوده، که چی؟
کجا می خواهی بروی؟ همینطور بی برنامه که نمی شود راه افتاد در خیابان ها
می توانم از راهی که آمدم برگردم تا دوباره برسم به خانه
خوشم نیامد، اصلاً برگشتن کار من نبود، وقتی برمی گردی یعنی بی چاره ای، هیچ کاره ای، خسته ای و ضعیف
دوست نداشتم اعتراف کنم همه را هستم، حتی حالا هم که اعتراف کرده ام، دوست ندارم ثابت کنم، پس برنمی گردم
نگاهم فقط جلو را می دید و افکارم قدم می زد در کوره راه ها
هیچوقت نفهمیدم هدفش از سردرگمی کردن مدام و مدام من چیست؟
شاید هم هیچوقت نخواستم ازش بپرسم یا محترمانه بخواهم این فلک زده را رها کند؟
هر چه فکر کردم بیشتر به این نتیجه رسیدم که در وجودم قلیان بی حسی ست...
خدای من، می شود روزی انسانی که قدم می زند در ابرهای آسمانت با هر قدم یک احساس را احساس کند
مثلاً با قدم اول افتخار کند که اکنون در آسمانهاست
با قدم دوم بخندد به آدمهای ریزه میزه ی این پایین
با قدم سوم به این فکر کند که چقدر دلش می خواهد بستنی بخورد
با قدم چهارم نیازمندانه از تو بستنی بخواهد
با قدم پنجم تو برایش بستنی بخری و خوشحال شود
با قدم ششم دلش بخواهد پرواز کند تا آزاد باشد و رها
با قدم هفتم تو به او بال بدهی و او پرواز کند تا احساس کند رها تر از او نیست
با قدم هشتم چشمش بخورد به یک پر از قاصدک و غمگین شود
با قدم نهم بگویید دوست دارد قاصدک باشد تا رها تر باشد
با قدم دهم تو او را تبدیل به یک پر قاصدک کنی
خدا کند آن پر قاصدک آرزوهای من نباشد فقط (رجوع شود به این پست)
خلاصه که تصمیم گرفتم از راهی دیگر بروم و باز برسم به خانیمان
به خودم گفتم: مدیونی اگر فکر کنی اتلاف انرژی بود
ماسکم را پایین کشیدم و درست سه نفس عمیق کشیدم تا حال ریه هایم جا بیایید، ماسکم را درست کردم و گفتم: حداقلش نفسی کشیدم
ریه ام گفت: کی می خواهی این بچه بازی هایت را ول کنی؟
جوابش را ندادم، آدم آخر مگر با ریه اش حرف می زند؟
ریه ام دوباره نطق کرد: آره. آن هم وقتی ریه اش سوال می پرسد
حق داشت، ولی دوست نداشتم با او مکالمه ای داشته باشم فقط می خواستم راه بروم و راه بروم
به خودم نگاه کردم، به نظرم عجیب آمد که چرا هروقت راه میروم چادرم را می گیریم یا دسته ی کیفم را یا موبایلم را
عجیب نیست که باید هر دو دستم را به جایی گیر دهم؟
چرا عجیب باشد...آدم همیشه دوست دارد دستش بند دستی باشد، اگر نبود، دستش را بند کاری می کند، اگر نبود، دستش را بند می کند به وسیله ای
به اطرافم نگاه کردم، ساختمانی در حال ساخت، کارگرهای ساختمان، سگی قهوه ای رنگ که از کنارم می گذرد و گربه ای که نشسته کنار گرانبها ترین سطل آشغال کوچه از نظر خودش البته!
لحظه ای به خودم گفتم: انگار همه کس و همه چیز را دوست دارم
حتی لبخند زدن به گربه ای که اگر یکدفعه ظاهر شود جیغ بنفشم گوش هایش را پشیمان می کند از گربه بودن
زنده ام چون زنده ام و هیچ دلیل دیگری هم ندارد پس زندگی می کنم، پس دوست می دارم، بی دلیل، بی توقع
حالا احساس می کنم، آری، حالا احساس می کنم :)) 

نظرات (۵)

از یه بیرون رفتن ساده چه متن قشنگی درست کردی=)
دوسش داشتم خیلی زیاد!
دلم برای بیرون رفتن تنگ شده و دلم میخواد یبارم شده همین طوری برم بیرون..تنهایی و بدون این که کسی بهم گیر بده هنزفری رو توی گوشام بزارم و توی ذهنم پرواز کنم:))

پاسخ:
ممنون عزیزجانم :))
آره، خیلی لذت بخشه :)

اصلا تو فقط بنویس

که من بخونم و عشق کنم(((:

پاسخ:
عزیزمی😍
  • آرتـــمیس ツ
  • چه قدر..قشنگ بود ...اصلا خیلی قشنگ بود! ....خیلی خیلی ! 

    پاسخ:
    خیلی ممنونم عزیزجانم :))

    همه ی متن فوق العاده بود

    ولی خب این بخشش رو‌‌ یه جور خاصی دوست داشتم :

    عجیب نیست که باید هر دو دستم را به جایی گیر دهم؟
    چرا عجیب باشد...آدم همیشه دوست دارد دستش بند دستی باشد، اگر نبود، دستش را بند کاری می کند، اگر نبود، دستش را بند می کند به وسیله ای

    البته سه خط اخر رو‌ هم خیلی دوست داشتم

    چرا خودم رو اذیت می کنم

    همشو خیلی دوست داشتم :)

    این دوست داشتن های بی دلیل خیلی احساسات نابین

    قدرشونو بدون :)

    پاسخ:
    ممنون از نگاهت💛
    چشم :))
  • منصوره 🌹🌹
  • عجیب به دلم نشست این متن :)))

    خیلی نویسنده ی خوبی هستی :)

    پاسخ:
    ممنون، خیلی لطف داری :))
    ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
    شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
    <b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
    تجدید کد امنیتی