رنگ حیات

" تا زمانی که عشق بورزیم، همواره آرزومندیم بهتر از آن باشیم که هستیم "

رنگ حیات

" تا زمانی که عشق بورزیم، همواره آرزومندیم بهتر از آن باشیم که هستیم "

رنگ حیات

نقطه (نمیتونم دخترم رو حذف کنم اما دیگه اینجا فعالیتی نخواهم داشت) هر کجا هستید، شاد باشید♡

مطالب پربحث‌تر

داستان ماهی و ماه

جمعه, ۱۲ آبان ۱۴۰۲، ۰۱:۳۱ ق.ظ

در یکی از دورافتاده‌ترین کهکشانها، رود باریکی جریان داشت که از ابتدا تا انتهای سیاره را طی میکرد. روزی ماهی کوچکی متولد شد و خودش را تنهای تنها دید. به پایین‌ترین قسمت رود رفت و آنقدر گریه کرد که آب رود زلالِ زلال شد. در آن زمان نوری دید که از بالاترین نقطه به او می‌تابید. بالا رفت و به سطح رود رسید. باله‌هایش به نور نرسید. کمی پرید اما دمش هم به نور نرسید. نور خندید. ماهی گفت: تو که هستی؟ نور جواب داد: ماه. تو که هستی؟ ماهی که تابحال اسمش را نمیدانست، گفت: تو ماهی پس من هم میشوم ماهی. ماه با لبخند گفت: من باید درحال حرکت باشم تا بتوانم تمام سیاره را دور بزنم. ماهی گفت: با تو می‌آیم. ماه لبخند زد. ماهی گفت: تو همه چیز را میدانی. در راه همه را برای من بگو. مثلاً از سیاره بگو. ماه سرش را تکان داد و دوباره لبخند زد. ماهی کوچک و ماه زیبا سالها و سالها کنار هم بودند. ماه بارها و بارها دور او میگشت و ماهی سریع و سریع‌تر شنا میکرد تا که هر لحظه در کنار او باشد. زمان همینطور سپری میشد تا اینکه ماهی پیر شد و ماه مجبور شد آرام‌تر حرکت کند تا ماهی بتواند همراهی‌اش کند. این اتفاق باعث شکایت تمام سیاره شد. خورشید برای اینکه ماه را مجبور کند که دوباره به روال عادی برگردد هربار به او نزدیک‌تر میشد و ماهی میترسید که مبادا نور ماه درکنار خورشید آب بشود برای همین گفت از این به بعد میخواهد منتظر شبها بماند تا ماه را ببیند. ماه قبول کرد ولی اینبار مشکل دیگری بوجود آمد. ماه شبها را آرام‌تر و روزها را تند‌تر حرکت میکرد تا زودتر ماهی را ببیند و دیرتر از کنارش برود. خورشید هم عصبانی شد و تاجای ممکن به ماه نزدیک شد. بخشی از سیاره سوخت ولی تمام حواس ماهی به سرنوشت ماه بود. ماه همانطور که ماهی میدانست آب شد و در رود ریخت. ماهی آنقدر گریه کرد که آب رود زلالِ زلال شد. در آن زمان نوری دید که در پایین‌ترین قسمت رود قرار داشت. آنقدر باعجله پایین رفت که باله‌اش به نور برخورد کرد. ماه که حالا صدفی درخشان شده بود، گفت: ماهی کوچک این رود که قلابش نیست/عاشق ماه بلندی‌ست که نورش باقیست
ماهی به صدف زیبا نگاه کرد و گفت: خودت هستی! هنوز هم همه چیز را بلدی. صدف لبخند زد.

  • Fatemeh Karimi

داستان

نظرات (۲)

کاش عشق همیشه به زیبایی توی قصه ها بود

توی دنیای واقعی اینقدر حقیقت ها به هم زنجیر شده ان

و اینقدر همه چیز غیر منتظره و گاها دردناکه که به نظر رنج بی عشق زیستن برتری داره به رنج عاشق بودن

 

پاسخ:
سپیده نظر من اینه که عشق دنیای واقعی قشنگتره. دقیقاً بخاطر چیزهایی که گفتی.

چقدر قشنگ (:

ترکیب غم و شادی در عشق همیشه توی قلقلک دادن احساس من به عنوان یه خواننده موفق عمل کرده ^^

پاسخ:
مرسی مرسی *-*
سلیقه منم همینه ؛)
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی