رنگ حیات

" تا زمانی که عشق بورزیم، همواره آرزومندیم بهتر از آن باشیم که هستیم "

رنگ حیات

" تا زمانی که عشق بورزیم، همواره آرزومندیم بهتر از آن باشیم که هستیم "

رنگ حیات

نقطه (نمیتونم دخترم رو حذف کنم اما دیگه اینجا فعالیتی نخواهم داشت) هر کجا هستید، شاد باشید♡

مطالب پربحث‌تر

۴۴ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «داستان» ثبت شده است

پیش‌نوشت: این یک داستان کوتاه است.

 

حالا که دارم این را در دفتر خاطراتم مینویسم هنوز دوساعت به آخرین آزمون پایان‌ترمم باقی مانده. این را مینویسم که بگویم برای تویِ آینده یک خبر خوش دارم که البته خودت آنرا میدانی. بله، همان است، اینکه من عاشق شدم...

روزها پیش همینجا نوشته‌بودم شاید قرار است دوباره عاشق شوم چراکه با عواطف عجیبی در خودم روبه‌رو هستم. آخرین بار که اِلا را دیدم در مترو بود. تقریباً دوسال پیش. اولین بار که فهیمدم عاشق اِلا هستم قبل از دانشگاه بود. تقریباً شش سال پیش و از آن‌موقع تابحال هیچ آلارمی از عشق نداشته‌ام بجز روزی که تصمیم گرفتم تمام چیزهایی که از اِلا به یادگار دارم را سربه‌نیست کنم. آن‌روز در اینستاگرام تصاویری را پست کردم و هشتگ Love را هم زدم. فقط آن‌روز عشق سری به من زد و بعدش هم که اِلا را در مترو دیدم. او را دیدم و فهمیدم هنوز او را دوست دارم چون بعضی یادگاری‌ها را نمیشود سربه‌نیست کرد اما میدانم دیگر عاشقش نیستم. عواطف عجیبم به آهنگهای عاشقانه‌ای که بیش از پیش گوش میدادم و شب‌زنده‌داری و وقت گذاشتن برای تماشای زیبایی‌های طبیعت محدود میشد تا اینکه زمان مرا آورد به امروز صبح. اتوبوس کنار دانشگاه. هوا بارانی بود و من دختری را دیدم. تو باهوشی. میتوانی باقی‌اش را حدس بزنی. برای پسری مثل من که چند وقت است با عواطف عجیبی روبه‌روست این عجیب‌ترین احساس بود. عاشق شدنِ بی‌دلیل را میگویم. او وارد اتوبوس شد. چترش را آرام بست و به آدمها نگاه کرد، چیزی باعث تعجبش شد. صندلی جلوی من نشست و من نیم‌نگاهی به او انداختم. هنوز عاشقش نشده‌بودم. او از من سوالی پرسید مربوط بود به مسیر و من هنوز عاشقش نشده‌بودم. موقع رسیدن به مقصدش او را آگاه کردم و او تشکر کرد و پیاده‌شد. و من هنوز هم عاشقش نشده‌بودم. اتوبوس حرکت کرد و من از پنجره دیدم که او از خیابان عبور میکند. هنوز هم عاشقش نشده‌بودم. موبایلم را برداشتم و آهنگی تصادفی را پخش کردم. آهنگ درمورد روزهای بارانی بود. لبخند زدم و به دختر فکر کردم. آنجا بود که فهمیدم تمام مدتی که گمان میکردم عاشقش نیستم، یک اشتباه بوده.

  • Fatemeh Karimi

در یکی از دورافتاده‌ترین کهکشانها، رود باریکی جریان داشت که از ابتدا تا انتهای سیاره را طی میکرد. روزی ماهی کوچکی متولد شد و خودش را تنهای تنها دید. به پایین‌ترین قسمت رود رفت و آنقدر گریه کرد که آب رود زلالِ زلال شد. در آن زمان نوری دید که از بالاترین نقطه به او می‌تابید. بالا رفت و به سطح رود رسید. باله‌هایش به نور نرسید. کمی پرید اما دمش هم به نور نرسید. نور خندید. ماهی گفت: تو که هستی؟ نور جواب داد: ماه. تو که هستی؟ ماهی که تابحال اسمش را نمیدانست، گفت: تو ماهی پس من هم میشوم ماهی. ماه با لبخند گفت: من باید درحال حرکت باشم تا بتوانم تمام سیاره را دور بزنم. ماهی گفت: با تو می‌آیم. ماه لبخند زد. ماهی گفت: تو همه چیز را میدانی. در راه همه را برای من بگو. مثلاً از سیاره بگو. ماه سرش را تکان داد و دوباره لبخند زد. ماهی کوچک و ماه زیبا سالها و سالها کنار هم بودند. ماه بارها و بارها دور او میگشت و ماهی سریع و سریع‌تر شنا میکرد تا که هر لحظه در کنار او باشد. زمان همینطور سپری میشد تا اینکه ماهی پیر شد و ماه مجبور شد آرام‌تر حرکت کند تا ماهی بتواند همراهی‌اش کند. این اتفاق باعث شکایت تمام سیاره شد. خورشید برای اینکه ماه را مجبور کند که دوباره به روال عادی برگردد هربار به او نزدیک‌تر میشد و ماهی میترسید که مبادا نور ماه درکنار خورشید آب بشود برای همین گفت از این به بعد میخواهد منتظر شبها بماند تا ماه را ببیند. ماه قبول کرد ولی اینبار مشکل دیگری بوجود آمد. ماه شبها را آرام‌تر و روزها را تند‌تر حرکت میکرد تا زودتر ماهی را ببیند و دیرتر از کنارش برود. خورشید هم عصبانی شد و تاجای ممکن به ماه نزدیک شد. بخشی از سیاره سوخت ولی تمام حواس ماهی به سرنوشت ماه بود. ماه همانطور که ماهی میدانست آب شد و در رود ریخت. ماهی آنقدر گریه کرد که آب رود زلالِ زلال شد. در آن زمان نوری دید که در پایین‌ترین قسمت رود قرار داشت. آنقدر باعجله پایین رفت که باله‌اش به نور برخورد کرد. ماه که حالا صدفی درخشان شده بود، گفت: ماهی کوچک این رود که قلابش نیست/عاشق ماه بلندی‌ست که نورش باقیست
ماهی به صدف زیبا نگاه کرد و گفت: خودت هستی! هنوز هم همه چیز را بلدی. صدف لبخند زد.

  • Fatemeh Karimi

 

 

 

با دوستی مهربان و لطیف خداحافظی کردم. روی اولین صندلی مترو که خالی شد، نشستم. خواننده در گوشم مفهومی میخواند این چنین زیبا: برای عشق ورزیدن منتظر چه هستی؟ از داخل مترو هواپیمایی دیدم، پس از گذشتن هواپیما، نگاهم افتاد به خورشید در حال غروب، همزمان خطوط چشمم تلاقی کرد با مانیتور روبه‌رویم، دریچه‌ای باز شده روبه خورشید در حال طلوع. نگاهم را بین تصویر و حقیقت می‌گرداندم. صدای زندگی از خونم به سمت قلبم پمپاژ می‌شد. پیامی دریافت کردم با این متن: دلم نمیخاد زندگی کنم. خون غلیظ‌تر جوشید و مرا مصمم کرد به محکم نوشتن. از این گفتم که فکر کردی فقط تویی. تعویض موضوع: اگه فقط یکبار به دنیا اومدی که چندسال زندگی کنی و بمیری. تعویض موضوع تا سکوت مخاطب. همچنان مانیتور می‌گشت در طبیعت و همچنان خورشید واقعی رنگ نارنجی‌اش را پراکنده بود بر آسمان و همچنان دوستی لطیف در نقطه‌ای دیگر از مترو پیاده میشد و همچنان در مسیری آن هواپیما که کودک و مادری برش دست تکان می‌دادند، می‌گذشت و همچنان مفاهیم عشق ورزیدن تکرار می‌شد.

 

پی‌نوشت: بازگشت به قالب پیشین

  • Fatemeh Karimi

ماهی و کویر و کویر و کویر...
نمیشود که! مرگ در ثانیه سلام میکند اینگونه... آری، اغراق شد، یک ابر هم بود آنجا، نادیده گرفتن، درد موجوداتست، برعکسش هم درمان. ابر را دید، آمد، یک قطره لبخند بارید بر لبهای خشک ماهی و رفت. ماهی خندان شد و سرحال‌. هنوز در کویر بود و لبخند هر روزه ی ابر باعث نمیشد کویر را گلستان ببیند، چرا چرا، چندباری سرسبزی و آبشار نعمت را گمان برد، وقتی عمق لبخند ابر بیشتر شد گمان هم همراهش آمد. میتوانست هر چه باشد، افتخار ابر به خودش یک کدام، انتظار و شوق ماهی هم یک کدام. بهرحال لبخند ابر باید تنها لبخند مهربانیِ او معنا میشد، خارج از آن سراب بود و خیال باطل ماهی.

  • موافقین ۵ مخالفین ۰
  • ۱۵ فروردين ۰۰ ، ۱۵:۵۴
  • Fatemeh Karimi

دفعه قبل ماندم و از پنجره تماشایش کردم، همه آنجا بودند، راحت نبودم که بخواهم بخاطر اینکه آمدنش منطبق شد با نگاه کردنم به شیشه هایی که زیباترین قاب را نشان میداد، گریه کنم و البته بهتر که نتوانستم اشک شوق بریزم، چرا که عینک نزده بودم و وضوح تصویر همینطوری هم چندان دلپسندم نبود، بغض هم تاری دیدم را شدیدتر کرده بود ولی با این وجود او در میان آن صبح نچندان روشن و در میان جمعیتی حاضر در پایین ساختمان مثل نور می درخشید و اصلاً مگر میشد من، حتی با وجود چشمان ضعیفم، مدل راه رفتنش، رنگ کتونی هایش را نبینم حتی از طبقه دوم.
وقتی دیدمش نزدیک ساختمان بود و چیزی نمانده بود برسد به مقصد، وارد که شد از پنجره دور شدم، آخر دیگر چیزی برای دیدن نداشت.
ایندفعه اما هر چه نشستم منتظر که از راه برسد، نیامد که نیامد، شاید زودتر از اینکه بیایم کنار پنجره، آمده بود و رفته بود دفترش، حیف شد واقعاً، داشتم همزمان با سرزنش خودم از اتاق پنجره دار خارج میشدم که دقیقاً همان موقع از روبه رویم پله ها را بالا آمد، ماتم برد، ولی حتی وقتی ماتم می برد هم باید جواب سلامش را میدادم.
الان مدتهاست از من دور است و دیگر پنجره ای ندارم تا بیایم کنارش و آمدنش را به انتظار بنشینم ولی یک اطمینان قلبی دارم، آن هم اینکه: بالاخره روزی میرسد که باز هم به یکدیگر برمی خوریم و در عین اینکه ماتم برده، دوباره جواب سلامش را میدهم.

پی نوشت: سخت است خاطره را در قالب داستان ریختن، آنهم از چندین و چند لحاظ🙃

پی پی نوشت:

  • Fatemeh Karimi

میخواهم بخوابم، میخواهم زود، تند، سریع بخوابم، یاد وقتهایی افتادم که تیله بازی میکردم و مادرم گوشم را می پیچاند که: بس است دیگر برو سراغ درس و مشقت، من میگفتم: باشه، الان
و او مصر بود همچنان: زود، تند، سریع
خنده دار نیست که تیله ای ندارم دیگر و دلخوشی ای، حتی درس و مشقی یا خوابی؟
آخ آخ، چقدر محتاجم به آخری، یک خواب سبک، از همانها که بچگی داشتیم، بچه که بودم از شب می ترسیدم، تا تاریک میشد، چهل چراغان میکردم خانه را و تا خاموشی میشد زود میخوابیدم.
بچه که بودم نیازی نبود عطرش را بو کنم تا بتوانم نفس بکشم، هوا پر بود از اکسیژن، اصلاً نمیدانم چطور اینهمه اکسیژن برای مصرف یک آدمیزاد جا شده در یک شیشه!

  • Fatemeh Karimi

_میدون انقلاب
فکر میکنم: نمیدونم، دیر وقته...
_تا کجا میری؟
+عیب نداره، بیا بالا
سوار میشود و در تاکسی را می بندد.
_دمت گرم داداش، این ساعت اصلاً ماشین گیر نمیاد
سر تکان میدهم.
موبایلش زنگ میخورد، با مکث جواب میدهد، به تماس های مسافران توجه نمیکنم، اما لحن این مسافر عجیب به گوشهایم بهانه جلب توجه میدهد: الو... سلام... خوبی؟... منم خوبم... مامانم خوبه... باشه، بهش میگم... نه... نه... من میدونم که اینطوری نیست... (صدایش رفته رفته اوج می گیرد) کی گفت؟... غلط کرده مرتیکه ی... لااله الاالله... باید قطع کنم مرضیه... پشت خطی دارم... باشه... باشه... خدافظ

  • Fatemeh Karimi

ذهنم را مشغول کرده بود، کلمات راه می رفتند در مغزم: چشم دنیا رو میبندم که کسی نگاهت نکنه!
با لحنی آهنگین هم میخواندم این را...
به خودم طعنه زدم: چرا پرت و پلا میگی دنیا؟...حواست رو جمع درست کن.
کتاب تست شیمی را باز کردم و دوباره شروع کردم از تست قبل، تست زدن مشکلی نبود به قول عاطفه مشکل تازه بعد از تست زدن و تحلیل‌هایش شروع میشد، این در مورد آزمونها هم صادق بود البته.
آهنگ باز ویبره رفت روی اعصابم: چشم دنیا رو میبندم که تو فقط منو بخوای
یکی کوبیدم در پیشانی ام، نه، اینطوری نمیشد، جستجو را آغاز کردم: آهنگ چشم دنیا رو میبندم که نمی دونم چی چی بشه
روان گوگل را هم شاد شد.
بالاخره یافتنش، درسته، خودشه.
به چشم دنیا نرسیده بود که اشک بر چشمهایم جاری شد و جاری شد و باز هم جاری شد.
دارم به این فکر میکنم که میگویند همه چیز بر اساس عدل خداست... گاهی به آن شک میکردم!
مثلاً با خودم میگفتم: چه کسی میتواند در ۶۰ ثانیه ۶۰ تصویر از او به خاطر بیاورد؟ چه کسی به جز من
آیا معشوقه اش...
ذهنم را باز، بازی دادند کلمات:
یقین دارم کسی ظرف دعا را جا به جا کرده
تو را من آرزو کردم کس دیگر تو را دارد

لبخند تلخی مهمان خیسی صورتم میشود و مداد را برمی دارم، خب، تست بعدی.

  • Fatemeh Karimi

پیش نوشت: از زحمتی که برای متن کشیدم همانقدر بگوییم که چندین و چند مصاحبه، نقد و برنامه را خواندم و دیدم، انقدر در مورد این داستان جستجو کردم که مرورگر بهم گفت: بعدی دیگه وبلاگ خودته بخدا و راست هم میگفت رسیدم به رنگ حیات، پس خیلی خوشحال میشوم اگر بخوانیدش و بازخوردهایتان را ببینم :)

  • Fatemeh Karimi

من دیگر آن دختر هجده ساله نبودم که زود گریه ام بگیرد. علی هم مرد سی و یک ساله ای بود که از سخت ترین میدانهای جنگ برگشته بود. ریحانه هرچه داد می زد، بدتر می شد. ما خونسرد بودیم.
من، پدر، علی و حتی مادر. با خودم گفتم یا همه چیز یا هیچ! پدرم انقدر به من یقین داشت که میدانست اگر تا صبح هم بالای سر علی می نشتم هیچ اتفاقی نمی افتاد.

آرامش ما ریحانه را عصبی تر کرد. به علی گفت: بهت گفتم داغ این دختره رو به دلت می ذارم! من که با سیاوش میرم. اما تو به عشقت نمیرسی. هیچوقت!

  • Fatemeh Karimi