رنگ حیات

" تا زمانی که عشق بورزیم، همواره آرزومندیم بهتر از آن باشیم که هستیم "

رنگ حیات

" تا زمانی که عشق بورزیم، همواره آرزومندیم بهتر از آن باشیم که هستیم "

رنگ حیات

نقطه (نمیتونم دخترم رو حذف کنم اما دیگه اینجا فعالیتی نخواهم داشت) هر کجا هستید، شاد باشید♡

مطالب پربحث‌تر

قسمت دهم داستان پستچی

يكشنبه, ۲ آذر ۱۳۹۹، ۰۴:۵۶ ب.ظ

در بوسنی هنوز جنگی نبود. برایم مهم نبود بوسنی کجاست، هر جا که بود، قرار بود علی را از من بگیرد.
حالا جنگ من با مادر علی یا مادر افسرده خودم نبود. جنگ من و بوسنی بود! و غنیمت، علی بود! رییسم گفته بود، صربها مسلمانان بوسنی را آزار می‌دهند. ماموریت مخفی علی، حتما درباره صربها بود.
پس حالا جنگ من با صربها هم بود! مگر یک دختر هجده ساله با چند نفر می‌تواند همزمان بجنگد؟ اما این جنگ به خاطر علی ارزش داشت!

پشت در پایگاه، زیر باران ایستادم. آن‌قدر که حس کردم کم‌کم تبدیل به ماهی می‌شوم. آسمان، فریادهایش را سر من خالی می‌کرد، مثل بوسنی قبل از جنگ، آواره ایستاده بودم. پشت در پادگان ویژه ای که آدرسش را مادر علی داده بود و مثل بوسنی آماده دفاع بودم، این همه پنجره تاریک! هیچکدامشان مرا نمی‌دیدند؟

گارد حفاظت دم در برای چندمین بار اخطار داد: خواهر از اینجا برو!
بالاخره جواب دادم: یا حاج علی را صدا کنید یا به من شلیک کنید!
سرباز فکر کرد دیوانه ام. تلفن زد. رییس کل با همان خمپاره نگاهش ظاهر شد: علی به خاطر کشورش و دینش ماموریت داره حاج خانم. احترام بذار!
گفتم: به خاطر قلبش چی؟ ماموریتی نداره؟ بعدش نوبت کجاست؟ پلنگتونو میفرستین لبنان، سوریه، فلسطین، کجا؟ خوبه به شما بگن خانمت تا آخر عمر ماموریت داره، باید بره اونور دنیا؟
گفت: فقط یه خداحافظی کوتاه، باشه؟

چند لحظه بعد پیک الهی آمد. رنگ پریده با بوی عطر موهایش که روی باران می ریخت.
مرا کناری کشید: نباید می‌اومدی!
گفتم: نباید می‌رفتی. بی خبر!
گفت: از همونشب کمیته دیگه اومدیم اینجا. به مادرم گفتم که بهت...
گفتم: علی! تا کی؟ دشمنا اون بیرون زیادن. میخوای بجنگی بجنگ! ولی قبلش به خاطر قولی که به محسن دادی، زندگی کن!

کنار سیم های خاردار راه می‌رفتیم و نفهمیدیم کی از محوطه پادگان خارج شدیم.
علی گفت: دیشب خوابتو دیدم. یه لباس سفید تنت بود. می‌خندیدی!
گفتم: خیر باشه. حالا کی برمی‌گردی؟
گفت: باید دو نفرو که به اتهام جاسوسی، گیر صربا افتادن..... ـ ترس مرا دید ـ خب بفهم عزیز، جونشون در خطره!
گفتم: تو هم بفهم عزیز! جون منم در خطره.
علی گفت: می‌دونی دلم مخلصته. چیکار کنم باور کنی؟
گفتم: اون لباس سفیدو که خواب دیدی تنم کن. پیش از رفتن عقدم کن!
سکوت کرد. باران از یقه اش، داخل لباسش می‌ریخت. ترسیدم حتی باران، عشق طلایی مرا بشوید و با خودش ببرد.
گفتم: میترسی نه؟

به گورستانی رسیده بودیم. اسم نداشت. نمی دانم قبر چه کسانی بود. شیر آب را باز کرد. وضو گرفت.
گفت: بیا وضو بگیر!
ایستاده بودم.
گفت: حالا تویی که می‌ترسی! سرحرفت وایسا. وضو بگیر. همین جا عقدت میکنم...الان!
جلو رفتم. گورستان، عقد، باران... یاعلی!

چیستا یثربی

  • Fatemeh Karimi

داستان

نظرات (۵)

...

واییییییییییییییییییییی

 

 

گادددد

پاسخ:
:))

حاج علی رزمنده و یه دختر ۱۸ ساله!!!!.....

پاسخ:
نفهمیدم!
عشق مگر سن و سال می شناسد؟!
دختر ۱۸ ساله، چهارده ساله که بود، عاشق شد، زمانی که پسر هم جوان بود و سن زیادی نداشت، الان هم که مردی شده و بهش می گویند حاج علی به خاطر رفتنش به جنگ است
نمی دانم، چرا فکر می کنی حاج علی باید پیرمرد باشد :/
  • آرتـــمیس ツ
  • اعتراف می کنم من دنبال نکرده بودم داستان رو D: و حالا که همشو خوندم به این فکر می کنم که چه چیزی رو از دست دادم واقعاااا 

    خیلی خوبه داستان *_* 

    پاسخ:
    آره :)) خیلی دوستش دارم :))
  • آرتـــمیس ツ
  • فقط یه چیزی... چرا پست قبلی قسمت نهم داستان پستچی بود و قسمت الان قسمت یازدهم ؟؟ D: 

    پاسخ:
    وای...عنوان رو اشتباه زدم🤦🏻‍♀️ الان درستش میکنم
    ممنون که گفتی💛
    ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
    شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
    <b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
    تجدید کد امنیتی