بهار طعم دارد، بهار طعم سر زندگی میدهد، قصههای غصهدار را هم خوشلعاب جلوه میدهد، این جلوه بهار است. این مثبتنگری در خون بهار جریان دارد، با بارانش، با صدایش، با شکوفههایش، با زنده کردنش، با هر کدام از نشانههایش ما را به امید فرا میخواند، برای همین هم هست همه بهار را دوست داریم. حال بهار حال مرا خوب کرده، اگر هنوز نمیدانم دوست دارم آینده چه خبر باشد، اگر هنوز مصمم نمیبینم فاطمه را، اگر هنوز غرق در حسرتم، در هر حال باور دارم بهار حال مرا خوب کرده. صبح یک فنجان قهوه برای خودم درست کردم، رفتم در تراس را باز کردم و فهمیدم چقدر دوست داشتم اتاقم تراس داشته باشد و یادم رفته بود، از وقتی که به خانه جدید آمدیم اگر این را به خودم گفته بودم هم حق مطلب را ادا نکرده بودم که چیزی خاطرم نبود، این است رسیدن به خواسته و از دست دادن خواسته. داخل تراس نفس کشیدم و قهوه خوردم، بعد هم آمدم سراغ سریال افسانهای که میبینم، پرنده سحر خیز، یکی از بهترین سریالیهایی که تا به الان دیدم. زندگی من هم همین شده، انگار هر چقدر هم به خودم اعتراف کنم موفقم، و میتوانم موفقتر باشم و آینده چقدر درخشان به نظر میرسد باز هم با حالم مشکل دارم... باز هم با احوالات الانم نمیخوانم. با لحن زیبایی دوباره عنوان را میخوانم: Her Şey Biraz Hala Sen (در همه چیز حالا یکم از تو هست)