دو روز پیش رفته بودم دکتر، از این ناخوشی های معمول، یک خانم پیر را دیدم به همراه شوهرش، مرد پیر جلوتر از همسرش رفت و نشست ردیف جلوی صندلی ها، خانمش اما از پله ها خسته شده بود و تا ردیف جلویی نرفت، همان ردیف دوم نشست، با خودم گفتم: می نشیند صندلیِ پشت همسرش و همین هم شد، لبخند زدم و گفتم: حالا اگر مرده بود عمراً اگه...
حرفم هنوز تمام نشده بود که مرد پیر را دیدم که نگاهی به زنش انداخت و بلند شدو درست کنارش نشست، بدون توجه به علامت ضبدر رعایت فاصله ی اجتماعی روی صندلی حتی.
و خب شرمنده ی خودم شدم و دانستم اینکه بعضی وقتها اینطور نتیجه گیری کنی، چقدر بد است و دیگر اینکه عشق است ها، مرد و زن ندارد که.
اینکه مرد مسن هنگام بالا رفتن از پله ها هر از گاهی بر می گشت تا مطمئن شود همسرش چقدر خسته شده را ندیده بودم اما اینکه خانم مسن به همسرش گفت: الان پایت درد دارد؟ تا مغز استخوانم رفت. اما گاهی دیده نشده ها، شنیده نشده ها و خوانده نشده ها، عمیق تر است از تمام گفته ها و شنیده ها و خوانده ها...
- ۱۶ نظر
- ۲۵ دی ۹۹ ، ۱۶:۴۳