مادرم گفت: بهتری؟
فقط نگاهش کردم. همیشه زیبا بود. آنقدر که همیشه فقط دلم می خواست نگاهش کنم.
به خاطر من آمده بود؟ آن هم در خانه ای که قسم خورده بود، دیگر پایش رانگذارد؟ پس دوستم داشت.
مثل وقتی کوچک بودم و او شاد بود و امیدوار. از صبح تا شب، پشت ماشین تایپ قدیمی، می نشست و می نوشت. انگشتهایش، بر دگمه های حروف ماشین تایپ، نوک می زدند. پرندگان بازیگوشی بودند که کلمه می دانستند. چه چیزی پرندگان را از انگشتان این زن، فراری داد؟ شاید هیچ. مگر جبر روزگار.
بعد از انقلاب، خانه نشین شد. دیگر کتابهایش چاپ نمی شدند. رمان انجماد را که تازه چاپ کرده بود، جلوی من، تکه تکه کرد. ماشین تایپ قدیمی را در انبار گذاشت و از صبح تاشب، مثل یک کبوتر کوچک، پشت پنجره می نشست و به باغچه مرده ی خانه، خیره می شد.
این زن، مادر من بود. زیبا، با هوش و شکننده که ناگهان حس کرد به کنیزی در خانه بدل شده است. همه می رفتند و می آمدند و رشد می کردند و او رخت می شست، لباس می دوخت. در صف نان، بن و کوپن می ایستاد و کم کم محو می شد. تا یک روز تصمیم گرفت به امامزاده داودبرود. نذری داشت و همان نذر، آنجا مقیمش کرد. اتاقی اجاره کرد که مدتی تنها باشد و چون پدر عاشقش بود و نمی گذاشت، از او جدا شد. حالا به خاطر دخترش، برگشته بود.
گفت: دنیا صبر نمی کنه ما حقمونو بگیریم. باید بری دنبالش. اگه چیزی رو میخوای، باید تا تهش بری.
- ۴ نظر
- ۱۳ آذر ۹۹ ، ۱۸:۱۷