رنگ حیات

" تا زمانی که عشق بورزیم، همواره آرزومندیم بهتر از آن باشیم که هستیم "

رنگ حیات

" تا زمانی که عشق بورزیم، همواره آرزومندیم بهتر از آن باشیم که هستیم "

رنگ حیات

نقطه (نمیتونم دخترم رو حذف کنم اما دیگه اینجا فعالیتی نخواهم داشت) هر کجا هستید، شاد باشید♡

مطالب پربحث‌تر

قسمت هشتم داستان پستچی

سه شنبه, ۲۷ آبان ۱۳۹۹، ۰۹:۴۳ ب.ظ

وقتی عاشق باشی، زمان گاهی قد یک نگاه، کوتاه می شود و گاهی قدر ابدیت کش می آید.

این که چرا عاشق شده اید؟ اینکه چرا انقدر زود، عاشق شده اید! شبیه همان سوالهایی است که در آن اتاق سفید با سقف کوتاه از ما پرسیدند. سوالهای دیگری هم کردند که حتما جوابش را باور نکردند.

کم کم داشتم شک می کردم که تصمیمم درباره ی گشت درست بوده! همیشه سر آن پیچ، ماشین گشت را دیده بودم و می دانستم که اگر صدای بلند و یا مشکوکی بشنوند، خودشان را می رسانند. اما ما آن شب دو بچه ی معصوم بودیم که فقط به خاطر تصمیم عاشقانه من، پایمان به آن مکان رسیده بود. فقط می خواستیم ازدواج کنیم. همین!

نمی خواهم نگاه علی را در آن لحظات به یاد بیاورم. حس میکنم گناهکارم. چیزهایی که شنید، خارج ازحد توانش بود. به پدرم هم زنگ زده بودند.
علی گفت کسی را ندارد و خودش مسولیت را می پذیرد. نمی خواستم قبل از اینکه پدرم برسد، اتفاق بدی بیفتد! اصلا نمی خواستم اتفاقی بیفتد. فقط یک اتفاق باید می افتاد! به حکم دادگاه انقلاب، باید ما را به عقد هم در می آوردند! ولی مثل اینکه اصلا یادشان نبود باید چنین کاری کنند. چون فقط سوال و سوال!

بالاخره صبر من تمام شد و چیزی را که نباید می گفتم،
گفتم: حاج آقا، اگر ما به نظرشما، گناه کردیم، خب عقدمان کنید!
اتاق مثل سکوت قبل از بمباران، ساکت شد. حتی علی تاگردن سرخ شد. چه گفتم؟ وقتش نبود. اشتباه کردم!

حاجی یا برادر، که تا حالا به صورت من هم نگاه نکرده بود، با تعجب به من نگاه کرد و گفت: عقد؟! و بعد چیزی روی کاغد نوشت و دست برادری داد و برادر آن را دست خواهری داد و خواهر گفت:با من بیا.
گفتم:کجا؟ نمیام. بی علی نمیام.
خواهر از دهانش پرید و گفت: باید بریم پزشک قانونی!
تازه فهمیدم چه غلطی کرده ام! پدرم حتما سکته می کرد. از کار اخراجم می کردند و علی!
داد زدم: نخیر نمیام! اصلا من بیماری ترس از دکتر دارم. علی نذار منو ببرن تو روخدا!

و ...و این بار به راستی گریه می کردم. نباید گریه می کردم ولی آنقدر از آن کلمه پزشک ترسیدم که زارزار اشک می ریختم. خواهر دست مرا می کشید و همه چیز در یک لحظه اتفاق افتاد! آنجا بودم دیدم علی با گریه من دیوانه شد. از روی میز حاج آقا پرید! و لحظه ای بعد، حاج آقا روی زمین بود و همه برادران روی علی!
جیغ زدم می کشینش!
انگار علی حاضر بود بمیرد، اما حاج آقا را رها نکند. او می خواست حاج آقا را خفه کند و آنها او را! علی چیزی جز دستانش نداشت، آنها داشتند. در باز شد. همه بیحرکت شدند. رییس کل بود.
به صورت خونی علی نگاه کرد و گفت: قربونت برم حاج علی. هنوز بوی خاکریزو میدی! تو کجا. اینجا کجا؟ نور بالا!

چیستا یثربی

  • Fatemeh Karimi

داستان

نظرات (۳)

خیلی دوست دارم داستانشو

پاسخ:
آره، خیلی قشنگه :)

حاج علی!!😬

پاسخ:
:)
  • ... مـــیــم ...
  • چرا برخلاف همه رمان ها این انقدر به دلم میشینه؟!..

    پاسخ:
    شاید چون نویسنده آسون و زیبا نوشته :)
    رمانهایی شبیه به این قلم رو امتحان کن حتماً خوشت میاد :))
    ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
    شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
    <b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
    تجدید کد امنیتی