رنگ حیات

" تا زمانی که عشق بورزیم، همواره آرزومندیم بهتر از آن باشیم که هستیم "

رنگ حیات

" تا زمانی که عشق بورزیم، همواره آرزومندیم بهتر از آن باشیم که هستیم "

رنگ حیات

نقطه (نمیتونم دخترم رو حذف کنم اما دیگه اینجا فعالیتی نخواهم داشت) هر کجا هستید، شاد باشید♡

مطالب پربحث‌تر

سلام خواننده
تا بحال چندبار از خودت پرسیدی حال دلت چطور است و چه میخواهی از لحظه‌ات؟ نه از آینده، از این لحظه‌ات...
خلاصه که وقتی این سوال را از خودم پرسیدم فهمیدم از لحظه‌ام نمیخواهم که اینطور سپری شود، نمیخواهم شما با فاطمه‌ای روبه‌رو باشید که نداند از لحظه‌اش چه میخواهد برای همین احتمالاً مدت طولانی‌ای نباشم که مرا از یاد خواهی برد. اما اگر آمدم یعنی یک موفقیت خوب بدست آوردم که حال لحظه‌ام را خوب میکند شاید یک شغل دائم شاید انتشار یک کتاب و شایدهای دیگر که نمیدانمشان. وقتی این وبلاگ را ایجاد کردم یک موفقیت کسب کرده بودم، اتمام کنکور و این احتمال که خیلی خوب داده‌ام. برای کسانی که کانال رمان و وبلاگ رمان را دارند یک قول دارم روزی که برگشتم ادامه‌اش را منتشر میکنم ببخشید که درحال روحی خوبی نبوده‌ام و شما را هم کنجکاو تسبیح عشق کردم. و در این بین مطمئن باشید من خیلی روزهای خوبی سپری میکنم چون جزئیات حال مرا خوب میکند، چون دارم دو زبان یاد میگیرم که دوست دارم و چون دنیای موسیقی و تصویر هنوز نمرده‌اند :)
اینکه با دوستانی که اینک دارم بخاطر بیان آشنا شدم مرا مدیون بیان کرده. ارتباطم با دوستان نزدیک پابرجاست و برای همه‌ی دوستان آرزوی جسم و روح سفید دارم و دوست داشتن و دوست داشته‌شدن و لذت از زمان✨️💙

  • ۹ نظر
  • ۱۹ شهریور ۰۱ ، ۲۰:۰۰
  • Fatemeh Karimi

 

 

دریافت

  • Fatemeh Karimi

 

 

خروش جان او آوازه در گوش جهان دارد...

شما اولین فقدان من هستید استاد. من شما را در حد خود می‌شناسم و خیلی هم با شناخت خودم خوش بودم. وقتی موضوع درس آزاد بچّه‌ها در مورد شما بود با علاقه به نوشته‌هایشان گوش میدادم و خودم صحبت می‌کردم. وقتی شعرخوانی‌های شما را میدیدم با اشتیاق دوباره و دوباره نگاه میکردم. وقتی در دفترچه‌هایم، وبلاگ، تلگرام، اینستاگرام از شما می‌نوشتم، آرزویم بود در زمانی مناسب دیدار شما نصیب جوانیم باشد. با اینحال "هنوز صبر من به قامت بلند آرزوست"

  • Fatemeh Karimi

 

 

 

با دوستی مهربان و لطیف خداحافظی کردم. روی اولین صندلی مترو که خالی شد، نشستم. خواننده در گوشم مفهومی میخواند این چنین زیبا: برای عشق ورزیدن منتظر چه هستی؟ از داخل مترو هواپیمایی دیدم، پس از گذشتن هواپیما، نگاهم افتاد به خورشید در حال غروب، همزمان خطوط چشمم تلاقی کرد با مانیتور روبه‌رویم، دریچه‌ای باز شده روبه خورشید در حال طلوع. نگاهم را بین تصویر و حقیقت می‌گرداندم. صدای زندگی از خونم به سمت قلبم پمپاژ می‌شد. پیامی دریافت کردم با این متن: دلم نمیخاد زندگی کنم. خون غلیظ‌تر جوشید و مرا مصمم کرد به محکم نوشتن. از این گفتم که فکر کردی فقط تویی. تعویض موضوع: اگه فقط یکبار به دنیا اومدی که چندسال زندگی کنی و بمیری. تعویض موضوع تا سکوت مخاطب. همچنان مانیتور می‌گشت در طبیعت و همچنان خورشید واقعی رنگ نارنجی‌اش را پراکنده بود بر آسمان و همچنان دوستی لطیف در نقطه‌ای دیگر از مترو پیاده میشد و همچنان در مسیری آن هواپیما که کودک و مادری برش دست تکان می‌دادند، می‌گذشت و همچنان مفاهیم عشق ورزیدن تکرار می‌شد.

 

پی‌نوشت: بازگشت به قالب پیشین

  • Fatemeh Karimi

پنجاه و یک قسمت، فقط سیزده قسمت تماماً باهم بودن جان و صنم، مگر زندگی هم همین نیست؟ تا زمانیکه به قله برسی مدام اتفاقات میریزند و تو را، انسانهایی که دوست داری را، حتی زمان را به بازی میگیرند. حتی وقتی به قله رسیدی باز هم تمام نشده؛ حفظ تعادلت و یادگرفتن اوج تو را به سختی می‌اندازد. پرنده سحرخیز هم مثل زندگی فقط یک قول به ما میدهد آن هم اینکه بالاخره همه چی آن چیزی میشود که تو میخواهی اگر در مسیرت پیش بروی و ناامید نشوی که اگر هم شدی بدانی که روزی که ممکن است همین امروز باشد قرار است باز هم یک انسان امیدوار باشی. و امیدواری حس دم‌دستی‌ای نیست، فکر کنم امیدواری در حدی مهم است که این حرف را گفته‌اند: یک عاشق همیشه امیدوار است... به داستان سریال که برسیم باید بگویم هنوز بعد از سه بار دیدن جاهایی برای کشف دارد. راحت نیست علاقه‌مند شدن من به یک فرهنگ، یک زبان، یک حیات. از آنجایی که دانشجویان ادبیات در هر کشور جذاب‌تر از زبان و ادبیات خود نمی‌یابند خیلی درگیر زبانها نمیشود اما پرنده سحرخیز باعث به وجود آمدن این علاقه در من شد. کمی هم جزئیات: صنم نویسندگی‌اش را با این جمله شروع میکند: "دو تا آرزو دارم، یکیش اینکه یه روز یه نویسنده‌ی بزرگ بشم و اینکه توی گالاپاگوس زندگی کنم." هنوز درگیر این هستم که چطور دو انسان میتوانند انقدر شبیه به هم باشند و انقدر تفاوت داشته‌باشند؟ 

  • Fatemeh Karimi

پیش‌نوشت: برای درک شعر حتماً شعر سپیده را بخوانید.

 

 

روزهای تیرگی را ماه نیست
ماهی بی‌آب زنده دیدنی‌ست

"بی تو من هر آنچه می‌خواهی شدم"
خستگی‌ها مال حوض بی‌کسی‌ست

 

فاطمه کریمی (صبرا)

 

پی‌نوشت: تولدم مبارک :)

  • Fatemeh Karimi

هم‌وبلاگی‌های خوب
دل اینجانب لک زده برای وبلاگ‌گردی، پست و پست و آشنایی با هم‌وبلاگی‌های جدید. برای همین اول از هم‌وبلاگی‌هایی که دنبال میشوند سپس از کسانی که درحال خواندن پست هستند میخواهم در وبلاگهایشان بیشتر بنویسند و بنویسند که تنها راه همیشگیِ تسکین، نوشتن است. برسیم به کندو، اینجا قرار است دوباره خوب قفسه‌بندی شود با پستهای برنامه‌ریزی‌شده یا از دل برآمده، سه پست بعدی یک شعر و دو داستان از منست. بدین شکل :)

پی‌نوشت: به دربارۀ من، جان اضافه شده (ارجاع به این پست طولانی)
پی پی‌نوشت: به دیدنی و خواندنی فیلم، سریال و کتاب جدید اضافه شده.
پی پی پی‌نوشت: قرنطینه‌نگاری تکمیل شد بعد از سالها!

آخرین پی‌نوشت: عیدتون مبارک. عکس

  • Fatemeh Karimi

این پست قرار بود داستانی باشد که خودم را هم متعجب زده کرد ولی باشد برای کمی بعد.
احتمالاً پستم تحت تاثیر خواندن بابالنگ دراز باشد به هرحال دوست دارم از اخبار خود برایتان بگویم.
زندگی به اندازه‌ی سقف آسمانی رنگ در مسیری که به دانشکده ختم می‌شود، زیباست. روی نیمکت آبی رنگی نشسته‌ام و آفتاب به قدری که نیمکت را درخشان کرده، آزاردهنده است اما مهم نیست. چیزی که مهم است منی هستم که درتلاشم حالم را زندگی کنم، منی هستم که در تلاش هستم به قدم‌های کوچکی که برای خود تعیین میکنم، برسم. اینکه در حال زندگی کنم یعنی به گذشته و آینده وفادارم. اینکه هر چه شد مصمم باشم که از ۱۲ خرداد که مدرسه تمام میشود و برای مدتی معلمی هم، دوچرخه‌سواری باشم که مسیر مترو تا خانه را با علاقه طی میکنم. مهم این است که دوباره به روند برنامه‌هایی که در این پست برای خود تعیین کردم نزدیک بشوم و دوباره پس از مشغله تعلیم و تربیت شاگردان عزیزم شروعش کنم. مهم این است که در مترو کتاب بخوانم، از درخت زیبای در طول راه تعریف کنم، از باد خنکی که تاثیر آفتاب را کم‌رنگ میکند لذت ببرم و از عطرهای مطبوعی که به طرفم می‌آیند استقبال کنم و از اصلاح اندیشه‌هایم خوش باشم. مهم چیزهایی‌ست که ما در زندگیمان تصمیم می‌گیریم پررنگشان کنیم.

  • Fatemeh Karimi

کشش: امتداد، جاذبه، ربایش
فرهنگی: منسوب به فرهنگ

من همیشه معنی کلمات را جستجو میکنم مخصوصاً اگر بلد باشم! از ربایشم به فرهنگ جدیدی میخواهم بگوییم و جزئیاتی که مدتهاست مانده تا امروز. کاشکی خوب از آب دربیایید.
از دلکش برایتان گفتم (هنرمند خواننده فرانسوی: Zaz) و کششم به زبان او و اینکه برای یک دانشجوی ادبیاتِ شیفته رشته‌اش زبان دوم شد.

  • Fatemeh Karimi

۱) _فکر کنم دوباره عاشقت شدم.
+نه دیگه! همه چیز از اول شروع نشه.
_از اول نیست دوباره و دوباره‌ست. "بدیر-سودا"_"سریال دلدادگی"

۲) دختر عصبی! دفنم! من دیوونه‌ی تو میشم، وقتی نیستی احساس میکنم ناقصم. وقتی تو رو ناراحت میکنم از خودم متنفر میشم. تو وقتی با فکت مغز منو میخوری من ازت سیر نمیشم. من عاشقتم. میمیرم. "یالین"_"سریال عشق از روی لجبازی"

۳) _من بخاطر اینکه خواهرم رو زدی میزنمت. بخاطر اینکه اشک خواهرم رو درآوردی.
+من هدفم ناراحت کردن دفنه نبود. فقط واقعیتها رو گفتم.
_کدوم واقعیتها؟
+با یشیم حرف میزدیم، در مورد ازدواجش با چنار، گفتم عشقشون تموم بشه هیچ نقطه‌ی مشترکی توی دستشون نمیمونه جز یه بچه‌ای که این وسط میمونه. یشیم ادعا کرد عشقشون تموم نمیشه. منم گفتم همه‌ی عشقها حتی برای منم تموم میشه. دفنه، دفنه اینو شنید.
_پس عشق تو از جنسیه که تموم میشه؟
+انگار مال تو نیست؟ فقط وقت نکردی کامل تمومش کنی.
_تو منو از کجا میشناسی که قضاوتم میکنی؟
+از خودم میدونم. فکر کردی من عاشق نیستم داداش؟ برای خواهرت نمیمیرم؟ برای اینکه ترکم کرد جیگرم آتیش نگرفت؟ مثل تو. ولی من میدونم مال ما هم یه روز تموم میشد و جاشو به چیزهای قابل اعتمادتری میداد فقط کسی با بعدش کاری نداره؛ همه گیر دادن به عشقو دارن میرن، چیه عشق عشق؟ یه چیز گذراست بگو دیگه داداش توپراک، عشق به چه دردتون خورد؟ برای اون بچه یه خانواده شد عشق؟ شما رو نجات داد؟
_(سکوت)
+آره اینطوریه داداش،‌ زودباش، حالا ادامه بده. "توپراک-یالین"_"سریال عشق از روی لجبازی"

۴) حسادت میکنم جی جی... من به سال‌های بی من اون حسادت میکنم. "صنم"_"سریال پرنده سحر خیز"

۵) جی جی من صنم رو خیلی دوست داشتم، خیلی زیاد، کسی رو اندازه‌ی اون دوست نداشتم، مثلاً من بیشتر از انسانها کوه‌ها رو دوست دارم ولی از کوه‌ها هم زیادتر، صنم رو دوست داشتم، مثلاً من کوه‌های تبت اینا رو هم دیدم، جنگهای آمازون رو هم دیدم، وقتی دیدم گفتم دیگه هیچی نمیتونه منو در این حد به وجد بیاره ولی اشتباه کردم، تو این دنیا هیچی به اندازه‌ی لبخند صنم منو به وجد نمیاره. اون یه چال گونه داره، من اون چال گونه رو با هیچی عوض نمیکنم، با هیچی. اما صنمه دیگه، گذاشت رفت. جی جی بهم بگو من الان اگه نرم چیکار کنم؟ "جان"_"سریال پرنده سحر خیز"

  • ۴ نظر
  • ۰۹ ارديبهشت ۰۱ ، ۱۴:۵۷
  • Fatemeh Karimi