رنگ حیات

" تا زمانی که عشق بورزیم، همواره آرزومندیم بهتر از آن باشیم که هستیم "

رنگ حیات

" تا زمانی که عشق بورزیم، همواره آرزومندیم بهتر از آن باشیم که هستیم "

رنگ حیات

نقطه (نمیتونم دخترم رو حذف کنم اما دیگه اینجا فعالیتی نخواهم داشت) هر کجا هستید، شاد باشید♡

مطالب پربحث‌تر

۱) عمر من واسه فراموش کردنه تو کفایت نمیکنه، بیخیالِ عصبانیت شدم، انکارو گذاشتم کنار، همه چیز رو قبول کردم نیهان، همه چیز رو. خورشید من از این دستت طلوع میکنه و از این یکی غروب میکنه. "کمال"_"سریال عشق بی‌پایان"

 

۲) مردم به معجزه بیش از واقعیت باور دارن. "لولوش"_"انیمه‌ Code Geass"

 

٣) وقتی موسیقی رو با تموم وجود درک میکنی، وارد عرصه‌ی جدیدی از کشف زیبایی‌های دنیای هنر میشی، میفهمی هر چیزی توی طبیعت آهنگ و موسیقی خاص خودش رو داره، حتی داستانها. "آرمان"_"رمان قهوه‌ی سرد آقای نویسنده"

 

۴) یک شریک زندگی، اگر عشقی در قلبش باشد، حس میکند میتواند برایش زنده بماند. بدون آن، من تا حالا هفت تا کفن پوسانده بودم. "گریس ۳۱ از برمینگم"_"رمان من پیش از تو"

 

۵) مرا می‌بخشد آن پروردگاری   که شاعر را، دلی دیوانه داده "دیوان فروغ فرخزاد"

  • Fatemeh Karimi

وقتی پست بیانیها را میخواندم، پرنده‌ها بدنبال خودنمایی صدای خود بودند در گوش من، هیچ دست از سر صدایشان برنمی‌داشتند، مثل کودکی که اصرار دارند در جواب "کی از همه قشنگتره؟" سه بار بگویید: من، من، من.
آدمی که برای اولین بار به آهنگ توجه کرد در تاریخ اسمی ندارد، نه، مبدع موسیقی را نمی‌گوییم، کسی که برای اولین بار با لباسی برگی بر روی تخته سنگی نشسته‌بود و با ترس اینطرف و آنطرف را نگاه میکرد و همه‌اش بفکر غذا بود و جای خواب، مدام حواسش جمع که هیچ حتی ضرب هم بود! یک لحظه، فقط یک لحظه جدا شد، رفت به ورای تخته سنگ و جای خواب و غذا و حیوانات وحشی، یک دم، تنها یک دم، چشمانش را بست، آنهم وقتی بود که پرنده‌ای خوش‌خوان آمد و نشست روی درخت بالای سرش و او، تنها او و امثال کمی مثل او، حواسشان را دادند به پرنده، شاید عمویش در آن زمان درحال شکار بود و خاله‌اش میوه‌ی درختان را جمع میکرد و مادر و پدرش هم سخت بدنبال تهیه‌ی غاری برای ادامه‌ی حیات بودند اما او، تنها او، در آن لحظه‌ی خاص دل داد به صدای آن پرنده و یادش رفت حواسش را ضرب کند برای حفاظت از خود در برابر هر نوع حمله‌ای. چرا؟ چون به قلب او حمله شده‌بود. احتمالاً در آن یک دم که چشمانش بسته بود، او موفق شد آینده را ببیند، او پیانو را دید و گیتار را و خواننده را و درک کرد آواز را. شاید حتی خواند: آتشی... در سینه دارم، جاودانی... و آن آتش همان معجزه‌ی آواز بود. بعد برگشت، برگشت به دغدغه‌های خودش و نیزه‌اش را بالا گرفت و مواظب خودش شد. شاید او هیچگاه عاشق نشد، شاید این درکش را به بقیه نگفت، شاید مثل قهرمان‌ها به بهترین شیوه نمرد. ولی او فهمید، او یک لحظه آواز را شنید و اصلاً شاید فقط برای همان یک لحظه بدنیا آمده‌بود. آواز اصیل چه‌ها که بسر آدم نمی‌آورد...
صدای اصیل پرنده‌هایی که اولش گفتم را ضبط کردم(:

 
  • Fatemeh Karimi

پیش‌نوشت: اینبار بیشتر پیشنهاد خواندن میدهم.

  • Fatemeh Karimi

 

آمد و گفت: آبجی، انقدر خوبه این انیمیشنِ، محصول مشترک دیزنی و پیکسار که درون و بیرون رو هم ساختن و... و...
انقدر تعریف کرد که گفتم: حتماً دیدیم یادت نمیاد
گفت: بیست بیستُ یکه
دستش درد نکند که از من پیگیرتر است، واقعاً از بهترینِ انیمیشنها
داستانش، داستان رفاقت بود و شجاعت. ساکت کردن بورونو، اسیر روزمره نشدن و از ترس زندگی را فراموش نکردن، پیدا کردن هدف، تسلیم نشدن، اشتباه کردن و بعد پذیرفتن آن، تصور و تخیل، ارزش دانش، اتحاد، قبول کردن تفاوتها، تأثیر مثبت آدمهای خوب و...

_نه، نمیتونم، عمراً بتونم، یعنی...

_ببین، مشکلت رو میدونم، مغزت بورونو کرده
_بورونو؟
_آره، مغز منم یه وقتایی میشه، آلبرتو نمیتونی، آلبرتو میمیری، آلبرتو اونو نکن دهنت D: لوکا، خیلی سادست، بحرف بورونویِ احمق گوش نکن
_چرا اسمش بورونوئه؟
_من چه میدونم! هرچی میخوای صداش کن، فقط بگو که ساکت شه

  • Fatemeh Karimi

میتوانست هزار و یک چیز دیگر باشد، آخ، حواسم نبود شما اول متن هستید، فکر کردم مثل افکارم مدتهاست در جریانید. دارم در مورد دو یادگاری حرف میزنم، دو یادگاری ارزشمند و یادآور دو دوران خوب زندگی. گل بید سفید، نمی‌دانستم چنین درختی وجود دارد که گلش به نرمی پنبه است، وقتی برای اولین بار رفتم به دیدار دانشگاهِ بی‌دانشجو، چشمم خورد به چند گل بید سفید که پایین درخت به چشم می‌آمد، با نگاهی لبریز از شوق و در کمال سرزندگی روح، یکی از آنها را برداشتم و با خودم آوردم، این شد که درخت بید سفید شد درخت مورد علاقه‌ی من در دانشگاه و آن گلی که برداشتم شد یادگار اولین دیدارم با دانشگاه. اما دومی، گوشه‌گیر و غمگین، خنده‌ام سوری صد سال یکبار بود برای خودش. مخصوصاً یازدهم. هر لحظه منتظر که یک اتفاق بشدت هیجان انگیز بیفتد مثلاً اینکه بتوانم پرواز کنم! شاید، شاید در آن صورت یک لبخند خشک و خالی میزدم. بخشی از این احوالات سرچشمه میگرفت از خجالتی بودنم و باحال بودن انسانی‌های کلاسمان. در هیچ کجای دنیا و تاریخ باحال‌تر از انسانی‌های کلاس ما وجود نداشته و ندارد و البته این احتمالاً به این دلیل است که من در مدرسه‌ی انسانی‌های دیگر نبودم یا حالا دیگر رشته‌ها D: اما یکروز دختر خجالتی و فسرده‌ی کلاس قدم‌زنان در حیاط پیش میرفت که چشمش خورد به تکه‌چوب درخت کاجی در ته حیاط، آن موقع بود که آن را برداشت و برد و گذاشت در کیفش تا نگه دارد به یاد آن روزها، میتوانست هزار و یک چیز دیگر باشد، ولی این شد. هنوز و تا پایان تمام زندگی‌های بعدی و بعدی و بعدی دوست دارم که در قلبم یادگاری باشد از گل بید سفید و تکه‌ای از چوب یک درخت کاج. چه کسی میداند؟ شاید آن درخت کاج از یک میوه‌ی کاج بوده باشد که همان من باشد در زندگی قبلی‌اش، شاید هم هزارسال بعد من برویم درست در جای درخت بید سفید و گلهایم را بریزم اطرافم برای تمام کسانی که هرطور هم باشند، خواهند که همیشه حال دلشان با خودشان خوب باشد.

پی‌نوشت: دوست داشتم عکسشان هم باشد اما صبرم را نگه میدارم تا انتخاب سی‌اُم قرنطینه‌نگاری :)

  • Fatemeh Karimi

 

امروز که روزیِ ثبت‌شده بنام گل و گیاهِ میخوام از گل‌های امروزم بگم.
برنامه ریخته بودم برای امروز و به دوستانم در شروع، روزشون رو تبریک گفتم، در جواب احوال‌پرسی یکی از دوستان بنابر آنچه خودمان میدانیم، گفتم: خیلی زنده‌ام. آخر یکروز که از او پرسیده بودم چطور است، گفت: زنده‌ام، مرسی، ابتدا دلم ناراحت شد چون حس کردم جمله‌ی خوبی نیست اما وقتی گفت که: حس میکنم این زنده بودن خودش به تنهایی بتونه کافی باشه، این جمله دقیقاً به این معناست که هرچقدر خوبم یا هرچقدر هم که بدم باز هم زنده‌ام و هنوز برای ساختن لحظات خوب فرصت دارم و بخاطرش خدا رو شکر میکنم... گل از گلم شکفت و از آن ببعد هر وقت حالم خوب بود، بهش میگفتم: زنده‌ام و اگر خیلی خوب بودم، میگفتم: خیلی زنده‌ام، خیلی خوب بودم از برای همان شروع دلنشین و از برای اینکه قرار بود یکی از شیرین‌های روزگار بیان را ببینم، وقتی تارا را دیدم بشدت هیجان‌زده شدم و تعجب کردم از آنهمه حس خوبی که در من مثل گردش خون در جریان بود. در طولی از روز باهم وقت گذراندیم و برای هم کتاب یادگاری گرفتیم و لبخند و لبخند :) حس خوب دیدار کسی که او را فقط از روی نوشته‌ها و گفتگوهایش میشناسی تقدیم شما شود الهی.

  • Fatemeh Karimi

 

من هزاران بار فدای شما بشوم بانوی من ❤

  • Fatemeh Karimi

 

و همانقدری که زن وجود دارد، ملکه هم وجود دارد [هر زنی یک ملکه است] "ZAZ"_"دلکش"

+دخترا، روزتون مبارک **

 

پی‌نوشت: انتشار در آینده‌ست، این روزها سرم خیلی به درس و کار و زندگی و تحقیق و... گرمه، چون آخر ترمِ و منم دقیقه نودی :")

پی ‌پی‌نوشت: بعداً ترجمه همه‌ی این آهنگ دلکش رو میذارم اما فعلاً هم کلیک

  • Fatemeh Karimi

۸. ماجرای اولین عشق شما؟
از همون موقع که این شماره رو دیدم مدام دارم فکر میکنم و فکر میکنم و مطمئنم تا زمانی که نوشتن این متن رو عقب بندازم همچنان این فکرها رهام نمیکنه. هر روز هم رو می‌دیدیم، کنارهم بودیم، در یک شهر نفس می‌کشیدیم و دقایقی در یک نقطه. بارها و بارها به عقب برگشتم و برای خودم گفتم آره، به این دلیل و این دلیل و این دلیل تو از اول هم عاشقش بودی، اصلاً وقتی فهمیدی میتونی توی محیطی باشی که ترجیح میدادی باشی درحالی که هنوز آدی از نزدیک نمی‌شناختی، یه حس بهت دست داد که انگار پرواز اشتیاق بود، و این احساس شور نمیتونست بخاطر یه ترجیح باشه یا دلایلی که الان کاملاً بی‌اهمیته و اون موقع زیاد اهمیت نداشت، با اینکه آد رو فقط به اسم میشناختی و شاید یکبار در محیط یه رقابت دیده بودیش و شاید یکبار هم در جایی دیگر (تازه این رو با کلی فکر بهش رسیدم و در موردش مطمئن نیستم حتی) اما وقتی به اون محیط وارد شدی برای بار اول، یه حس وصف‌ناپذیری داشتی که فقط چندبار بعدش تجربه شد، که همه‌ی اون چندبار بعدش هم مربوط بود به آد. این شروع دلایلی بود که برای خودم میاوردم، بعدش از سال اول حقیقت چیدم روی برگه و افکارم و اینجا حتی، بعد هم از سالهای بعد ولی هیچوقت نمیتونم بگم من از این تاریخ و بخاطر اینکه اینکارو کرد، عاشقش شدم، یعنی میتونم به یه جمع‌بندی برسم و در نتیجه کلی دلیل بیارم برای خودم، بی‌نهایت، ولی نمیدونم دقیقاً از کجا به بعد به خودم اعتراف کردم، شاید تا مدتها بعد از اولین اعتراف به خودم میدونستم که آره عاشق شدم ولی نمی‌پذیرفتم، چون آد شاهزاده سوار بر اسب سفید نیست که از بچگی تصور میکردم و چون باور نداشتم عشق اینطور هم میتونه باشه، تاحدی منظورم از اینطور بی‌توقع بودنِ، و چون و چون...
میتونم توی کلی خاطره‌ی زیبا از آد بگم و در موردش اما نمیخوام اینکارو بکنم، نه بخاطر غرور و نه بخاطر لو رفتن و نه بخاطر اینکه شاید یه روزی اینا رو بخونه و نه بخاطر دوست و آشنا که اینجا رو می‌خونن، بخاطر خودمه چون من از اول ترجیح دادم این باشم، یه عاشق ساکت، یه عاشق که نمیخواد از آرام دلش بپرسه خوبی؟ چون مطمئنه که اونی نیست که ازش چه بخواد چه نخواد، جواب صادق بشنوه، یه عاشق که اگرم خودش رو لو میده از بی‌حواسیشِ، یه عاشق که در لفافه همه‌چیز رو میگه نه چون جرئت نداره چون میدونه که راه به جایی نداره. یه عاشق که دوست داره عنوان پرسش رو تغییر بده: ماجرای اولین و آخرین عشق شما؟
نه بخاطر آد و نه بخاطر باورش، بخاطر عشقی که در مغزشِ و هرچی تلاش کنه نمیتونه بگه منظورش از عشق اینه.

ممنونم از زری جان که دعوتم کرد :)

چالش از اینجا

  • Fatemeh Karimi

پیش‌نوشت: نه ایده برای من است نه کلیت روایت شعر، من فقط بازنویس ایده‌ی قشنگ ریحانه جان بودم که به من لطف داشت و بهم ایده‌ها رو گفت، در واقع من فقط نقش سرهم‌بندی رو برعهده داشتم و نوشتن جزئیات :')

 

دستی بنِشست روی شانه‌ام، پس گریزان شد
گیج برگشتم اما نبود آن کسیکه شتابان شد

 

روی شانه حرارت جای مانده بود و زخم تنهایی
کسی که آمد و خیلی هم زود جانان شد

 

آمد و رخنه کرد در جزء به جزء مویرگها
اما رفتش به مویی بند و آنهم ناگهان شد

 

مادرم سرزنشم میکند از برای زیاده خوابیدن‌ها
من هم تو را برای زیاد آمدن به خوابهایی که هذیان‌ شد

 

نمی‌گویم که وطنی، میهنی، جانِ در تنی، چرا که تو
همان مرزی که میان استضعاف مومن و استکبار کافر، آرمان شد

 

تو صلحی، همان حکومت داد، برگ زیتونی خوش‌پیام
اگر که بی‌مهری قلبت خواهد که روبه عدم جاودان شد

 

درست آن زمان است که صاحبان مهر بازمی‌گردند
به بیت‌الوجود آیند و خوانند که بهاران شد


گفته بودم پنهانی می‌بوسمت؟ گفته بودم یارا؟
آنگاه که به آتش کشیدن رد لبم کار زندانبان شد

 

دودش میرود به چشمهایم و رزمندگان دو جبهه
دو طرف خاموش میشوند چرا که اذان شد

 

ناامید چگونه نباشم با وجود تفرقه میان پرچم‌هامان؟
چطور آرام گیرم وقتی لباس بختم، درع سواران شد؟

 

بیا و عصای موسی باش، بیا و در خیبر شکن باش
بیا تا روزی که فرشتگان به آواز گویند که فقدان، شد

 

بیا و گام‌های مأیوسم را نجات بده از در خود مردن
ایمان کشته‌گانت به من گوید که گر بیایی، رضوان شد

 

در خون شهیدان عشق می‌تازانم عصای مقاومتم را
که تا غرق کند فرعونیانی که نصیبشان آتش‌باران شد

 

آه ای قدس اشغالی! بخوان منجی عشق را
تا روزیکه نماز وحدت بر سینه‌ات مثَل آزادگان شد

 

فاطمه کریمی (صبرا)

  • Fatemeh Karimi