رنگ حیات

" تا زمانی که عشق بورزیم، همواره آرزومندیم بهتر از آن باشیم که هستیم "

رنگ حیات

" تا زمانی که عشق بورزیم، همواره آرزومندیم بهتر از آن باشیم که هستیم "

رنگ حیات

نقطه (نمیتونم دخترم رو حذف کنم اما دیگه اینجا فعالیتی نخواهم داشت) هر کجا هستید، شاد باشید♡

مطالب پربحث‌تر

همیشه در طلب بوییدن عاشقانه ها هستم این را می گویم چون عاشقانه ها را نمی خوانم، من آنها را زندگی می کنم. زمانی که آیات مَس را ورق میزدم، هم اهورا بودم، هم شمیسا و هم کیکاووس خانی که هفتادسال تنها با یاد عشقش در حرمان۱، رنج را نفس می کشید و می دانست اشتباه کرده آخر مگر چه چیز در این دنیا زیباتر است از رام شدن به خاطر عشق؟...

عشق را در نگاه گرشاسب دیدم وقتی قاتلین امام مظلموش را لعن می کرد یا وقتی می گفت:وای بر ما! فرزند پیغمبر به همراه زن و فرزندانش به دعوت کوفیان از مکه بیرون آمده و حالا زیر تیغ همین مردم گرفتار شده! آخر هفتاد نفر در برابر چند هزار؟!

بوی عشق را در کلمات چوپان شنیدم موقعی که می گفت:من شیر می فروشم، مثل کوفی ها دین فروش نیستم...آری...برای امام نامه فرستاده بودند اما عده ای با مژده ی پول و عده ای با تهدید حاکم دست از یاری فرستاده ی امام کشیدند...پدرم وقت مردن سفارشم کرد کسی که به خاندان علی پشت کند، نه در دنیا خیر می بیند و نه در آخرت...

عشق را در دل بی تعلق شمیسا تماشا کردم، هنگامی که در رویایش صدای حسین(ع) را از کربلا شنید:آیا کسی مانده که مرا یاری کند؟

و در نهایت عشق زمینی اهورا را با تمام آزردگی هایش به نظاره نشستم، و از نظرم عشقش ریشه در آسمان ها داشت، چرا که هر لحظه بیشتر او را به حقیقت مطلق ، عشق بی پایان یا همان خدا می رساند.

 

آیات مَس

 

از بهترین کتاب هایی که به زیبایی عشق رو به تصویر کشیده...اشتیاقش را...افسردگیش را...صداقت و فداکاریش را...و در آخر چیزی که کمتر در عاشقانه ها دیده میشود، آسمانی بودن عشق را می گویم.

و این هم جمله ای زیبا از کتاب، امید که مجری آن باشیم و نه فقط خواننده اش:

برای تماشا، چیزی در این دنیا شایسته تر از عشق نیست. و عشق باید به چشمه ای ابدی وصل باشد، چشمه ی ابدی هم تنها در ذات خداست.


۱:حرمان=ناکامی

پی نوشت:اندکی تغیر در جملات اصلی کتاب ایجاد کردم تا بتونم بدون ذکر تمامی بندها، جملات رو کنار هم بچینم، امیدوارم در معنی آن خللی ایحاد نکرده باشم :)

پی پی نوشت:احتمالاً همه این پست رو دیدین اما اگر هنوز اطلاعی ندارید، این جریانات بر می گرده به اقدام زیبایی که در مورد هدیه دادن کتاب به وبلاگ نویس ها انجام شده و از هینجا از عواملش سپاسگذارم چرا که کتاب بهترین هدیست :)

  • Fatemeh Karimi

نزدیک ورودی ایستادم و چشم دوختم به آفتاب، گرمایش جانکاه بود، انگار سایه‌ها از ترس شلاق نگاهش پنهان شده بودند، شاید هم سر بازی برداشته بودند با من، اما ای کاش میدانستند از بچگی از قایم موشک گریزان بودم.

گیر آوردن سایه در آن فصل سال و آن وقت ظهر از یافتن سوزنی در انبارکاه مشکل تر بود، پوفی کردم و نگاه دوختم به ساعت گنده‌ی روی دستم، همه همین را در موردش می‌گفتند، ۱۲:۳۷ دقیقه بود.

برای اینکه حوصله‌ام کمی سر جایش بیاید و تلافی کرده باشم عصبانیت سر نمره امتحانم را، یک بازی راه انداختم با خودم، و لبخندزنان مخاطب قرار دادم کودک درونم را: از این یکی بدت نمی‌آید، اگر سعید تا ۱۲:۵۰ دقیقه سر رسد یعنی خواهرش را خیلی دوست دارد.

نگاهم افتاد به ورودی دانشگاه، میدانستم رفته، کلاس ۱۲:۱۰ دقیقه تمام شده بود و او به احتمال ۹۰ درصد نبود ولی باز هم نتوانستم شیطنت درونم را راضی کنم بیخیالش شود، پس گفتم:اصلاً هر کس تا ۱۲:۵۰ دقیقه از دانشگاه خارج شود و مرا بشناسد، یعنی دوستم دارد.

خنده‌ام گرفت، اگر استاد بیرون می‌آمد شدت خنده‌ام بیشتر هم میشد، میدانم کاظمی حتی از من ذره ای خوشش نمی‌آید، هم به خاطر اخلاق نه چندان دلپذیرش و هم به خاطر خودم، آخر بدجور این واحد را می‌گذراندم، البته اگر می‌توانستم پاسش کنم.

  • Fatemeh Karimi

1) دنیای پس از وصل با وفا بیگانه است. "شمیسا"_"رمان آیات مس"

 

2) داشتن حق انتخاب باعث میشه تصمیم‌گیری، بر اساس چیزی بیشتر از یه غریزه باشه. چیزی که تو رو از یه گراز متمایز میکنه. "جان لاک"_"سریال Lost"

 

3) این مرد خودش هم از جاذبه‌ی نگاه لعنتی‌اش خبر دارد یا فقط من را بیچاره کرده؟ "سارا"_"رمان سیگار شکلاتی"

 

4) تصویر یک منظره‌ی زیبا، تاریک و غم‌انگیز نیست. اما به هر حال فقط یک تصویر است. "فیلسوف، آلبرتو"_"رمان دنیای سوفی"

 

5) وقتی کسی از صمیم قلب چیزی را بخواهد، سراسر کائنات دست به دست هم میدهند تا بتواند رویایش را تحقق ببخشد. "کیمیاگر"_"رمان کیمیاگر"

 

کدوم قشنگتر بود؟

  • Fatemeh Karimi

سلام آقا جان

شرمنده‌ام اگر وجدانم همین که نامت را بردم، یقه‌ام را گرفت که:باز کارت گیر افتاد.

شرمنده‌ام که وقتی خیالم آسوده است و حالم سرجایش، یادم نمیرود فلان کتاب را تا صفحه‌ی چند خوانده‌ام اما فراموش میکنم مدتهاست نه دعای عهدی خوانده‌ام و نه لب باز کرده‌ام برای گفتن یک جمله ساده، اللهم عجل لولیک الفرج را میگویم.

ساده فراموشت میکنم امام نجات...امیر خوبیها نگاهم میکند و میگوید:تو شیعه‌ی مایی، غافل؟

و من نمی‌شنوم، گوشهایم پر است از روزمرگی‌هایم، نه اینکه ندانم، دانسته غفلت میکنم و گناهم را کوچک میشمارم، و چه گناهی بالاتر از کوچک شمردن گناهانم؟

کلی کار مهم دارم، باید تا آخر امروز فلان نامه را ایمیل کنم برای فلان‌جا، باید کمک کنم برای کارهای خانه، باید کلی فیلم ببینم و کلی کتاب را تمام کنم، خلاصه که برای خواندن دعای فرجت وقتی ندارم و به روی خودم هم نمی‌آورم، شرمنده‌ام که خدایت باید سنگی جلوی پایم بیندازد تا زمین بخورم و دستت را برای برخواستن، طلب کنم.

  • Fatemeh Karimi

تعجب نکنید! منظورم دقیقاً همین بود که نوشتم، تا بحال شده از اعماق وجودت خسته باشی؟ دوست نداشتی اگر میشد خستگیت را بگذاری روی طاقچه و بلند فریاد بزنی:من خستگیمو گذاشتم اینجا، کسی دست بهش نزنه.

بعد تأکید کنی:با توام هستم...(نام برادر یا خواهر کوچکترت که معمولاً دنبال هر چیزیست که از آن منع شده باشد)

خنده‌دار می شود اگر اینبار هم گوش نکند :)

احساسات دیگر هم جالب میشد اگر می‌توانستی از شرشان خلاص شوی، مثلاً تنفر، به شدت از کسی متنفر هستی و هر بار  خودت را گول میزنی که نه، من دیگر از فلانی متنفر نیستم، ولی وجدانت نیشگون میگیرد افکارت را و طعنه میزند:درغگو.

خیلی خوب میشد اگر می‌توانستی تنفرت را بیندازی ته یک چاه در بیابان، آنوقت شرش دامن بیچاره‌ای را می‌گرفت که از آن چاه آب می‌نوشد.

یا حتماً بوده زمانی که از عصبانت در حالت انفجار باشی، خوب نمیشد اگر می‌توانستی هر قدرش را که اضافی است، همان لحظه در خاک گلدان کنارت خالی کنی. تصورش کمی مشکل است، نه نه، تخلیه‌ی عصبانیتت را نمی‌گویم، گل در حال انفجار را می‌گویم.

لذت بخش نبود اگر هر وقت از تنهاییت خسته شدی آن را می‌انداختی داخل سطل زباله، آنوقت دیگر تنها نبودی بلکه گربه‌ی بیچاره‌ای که آشغال‌ها را میجوید، تنهای تنها بود.

  • Fatemeh Karimi

عادت داشت روی صندلی خودش بشیند، صندلی‌ای که میزش کمی بلندتر از صندلی‌های دیگر کلاس بود. شاید به خاطر اینکه زمانی که از درس خسته میشد، سرش را تکیه دهد به میز، شاید هم دلیل دیگری داشت که خودش می‌دانست.

اگر بگوییم برای هر کاری که میکرد و هر چه میگفت، دلیلی داشت، دروغ نگفته‌ام. نه دیر حاضر میشد و نه زود، برخلاف من همیشه سر موقع می‌آمد. محبوب معلم بود. یکبار آقای حسینی به او گفت:پسر جان، تو برای من همیشه بیستی.

می‌دانستم خیلی ها حسادت کرده‌اند اما من فقط لبخند زدم و در دل گفتم:برای من هم.

در روستایمان، دو کلاس داشتیم، یکی برای ابتدایی‌ها و دیگری برای ما، راهنمایی‌ها. کلاس دبیرستانی‌ها در روستای کناری بود و معلمشان، مردی مسن‌تر از آقای حسینی. از برادرم شنیده بودم که دو کلاس بزرگتر از مال ما دارند یکی برای دخترها و دیگری برای پسرها. به همین دلیل هم دبیرستان را دوست ندارم.

آن هفته را بخوبی بیاد دارم، صندلی‌اش گم شده بود، احتمال میداد که یکی از ابتدایی‌ها پنهانی آن را برداشته و صندلی کوچک خود را برای او گذاشته. بهش گفتم:پس چرا نمیری دنبالش؟

خندید:بذار بچه دلش خوش باشد، من میتوانم با همین هم سر کنم.

  • Fatemeh Karimi

خیال تو

 

اگر به من بود که پنجاه بار می‌نوشتم: خیال تو

ولی از اونجایی که حوصله‌ی خوانندگان سر میرود، مثل همه مینویسم :)

 

لبخندهای مادرم...شوخی‌های پدرم...گرمای برادر بزرگترم و لجبازی‌های ته تغاری‌یمان که فکر میکند، همه چیز را میداند.

پیامهای گروه دوستانه‌یمان که خنده مهمان میکند به لبهایم...کتاب‌هایی که با آنها زندگی میکنم و فیلم‌هایی که مرا میرد به ورای تصور.

آهنگهایی که حال‌خوب میدهد به قلبم...یادگرفتن آنچه از آموختنش لذت میبرم...نوشتن و مطلب گذاشتن در وبلاگم...پسندیده شدن هم صد البته حس خیلی خوبی دارد...دعا کردن برای همه‌ی کسانی که دوستشان دارم و دیگر...دیگر، بها دادن به هر آنچه که یک طرفش اوست.

امیدوارم صد کلمه شده باشد :) چالش از رادیو وبلاگیها شروع شد. از اونجایی که تازه اومدم و دوستان زیادی رو نمی‌شناسم، هر کسی که این مطلب رو میخونه و هنوز انجام نداده، دعوت میکنم :))

  • Fatemeh Karimi

1) آدمها در هر زمان امکان تحقق بخشیدن به رویاهایشان را دارند. "ملک صدق"_"رمان کیمیاگر"

 

2) زندگیمون قبل از اینکه باهم باشیم، چیزی جز دنبال هم گشتن نبوده. "دفنه"_"سریال عشق اجاره ای"

 

3) وقتی یه آدم پای احساسش هر چیزی که داره می‌بازه...تنهایی از اون آدم عاشق یه کوه بی‌احساس میسازه. "الیا"_"رمان بفض تنهایی"

 

4) انسان به همه چیز خو می‌گیرد، به همه چیز، حتی مصیبت و درد. "مهناز"_"رمان دالان بهشت"

 

5) می‌خوام شکایت کنم، از تو به چشمای خودم که از روی دیوونگی و بی‌خودی عاشقت شدم. "رزا"_"رمان تقاص"

 

کدوم قشنگتر بود؟

  • ۶ نظر
  • ۲۸ شهریور ۹۹ ، ۱۵:۴۸
  • Fatemeh Karimi

قاصدک که پر وا میکند، آرزوها را با خودش میبرد، میبرد که به گوش دنیا برساند، که بگوید: هنوز مشتاقیم به آینده و نفس می‌کشیم به خاطر آرزوهایمان.

آرزوی من اما میشود آن پر سمج قاصدک که میلی به رهایی ندارد، درست همان آخری را می‌گویم.

دلم نمی‌خواهد اجازه دهم این فکر به ذهنم خطور کند که خدا تنها پرهای رها شده را می‌بینند، میدانم که فهمیدید، قضیه همان اشیاق است و امید.

انسان باید تنها چیزی که برایش مانده، سفت بچسبد...اصلاً نکند قاصدک‌ها هم همین طور فکر میکنند؟

 

قاصدک

  • Fatemeh Karimi

آرامش، یک دقیقه و یک ساعت و یک روز و یکسال نسیت.

حتماً بوده لحظه‌ای که از ته دلت لبخند بزنی و بگویی:خودشه، آرامش را می‌گویم.

ولی آرامش با حال‌خوب خیلی فاصله دارد.

اگر عاشق باشی و در ریتمی پر از احساس نگاهش کنی، می‌گویی:آرامش اوست.

اما باز هم می‌گویم نه، باور کنید، آن لحظه که از زمان و مکان و ساعت و دقیقه و زندگی جدا شدی و تنها یک آرزوی همیشگی داشتی:بودنِ او،

این است آرامش.

معشوق، آرام دل هست اما آرامش تک تک ثانیه های تلخ و شیرینی است که در کنارش سپری میکنی.

می‌گویند: در خواب آرامش است، مفت می‌گویند، خواب تنها خواب است.

گاهی شیرین میشود اما نمی‌تواند قلبت را وادار کند، لبخندزنان بگوید که آرام است.

و وای به حال آدم در روزهایی که در هجران شب می‌شوند و با کابوس روز و دوباره و دوباره و دوباره.

سخت میشود، باور آرامش را می‌گویم در این روزها و شبها.

در ساعت‌های تنهایی، باور آرامش، حسی همتراز  با عشق، مشکل میشود.

  • Fatemeh Karimi