رنگ حیات

" تا زمانی که عشق بورزیم، همواره آرزومندیم بهتر از آن باشیم که هستیم "

رنگ حیات

" تا زمانی که عشق بورزیم، همواره آرزومندیم بهتر از آن باشیم که هستیم "

رنگ حیات

نقطه (نمیتونم دخترم رو حذف کنم اما دیگه اینجا فعالیتی نخواهم داشت) هر کجا هستید، شاد باشید♡

مطالب پربحث‌تر

۱۳ مطلب در اسفند ۱۳۹۹ ثبت شده است

از طریق نوشتن و از چشم شخص دیگری در خیابا‌نتان قدم بزنید و به مکان موردعلاقه‌تان بروید.

امروز هوا آفتابیِ خوب است، خورشید متمایل می تابد، داشتم فکر میکردم خوب است اگر قدم بزنم، نگاه انداختم به ساعت، یازده قبل از ظهر بود، لبخندم مثل پنیر پیتزا کش آمد، هنوز برای انجام تکالیف درسیم وقت داشتم، دویدم بطرف در که مادرم صدایم زد: کجا به سلامتی؟
_قدم بزنم یکم
_الان؟ تکالیفت چی پس؟
_نوشتم، اگرم ننوشته باشم می نویسم!
بلافاصله در را باز کردم و پیش به سوی قدم زنی، همانطور که نقش دونده ی دوی ماراتن را داشتم صدای مادرم را شنیدم: زودی برمیگردی ها
چشم زیر لبم را نشنید اما حسش کرد که در را بست وگرنه حتی امکان پرتاب اشیاء و ایجاد مانع بر سر راهم هم وجود داشت، آنوقت میشد دوی با مانع.
نگاهم که افتاد به آسمان صاف، یاد آن شعر سهراب سپهری افتادم: هر کجا هستم، باشم... آسمان مال من است... پنجره، فکر، هوا، عشق، زمین مال من است...
لبخند زدم و دستانم را باز کردم که یک ماشین بی شخصیت از کنارم گذاشت و هر چه در توان داشت برای تخریب هوای من گذاشت، سرفه ام گرفت: مگر میشود وقتی آدم حالش خوب است، حالش خوب بماند؟..همیشه ماشینی پیدا میشود که روی حال خوبت دود بپاشد.

  • Fatemeh Karimi

از اولین آهنگهای خارجی ای که شنیدم، همیشه موقع شروع شدن و همزمان خواندن با خواننده مشکل داشتم، چه آن موقعها و چه حالا، صدای سازش دلنشین است اما مدل خواندن خواننده از آنهایی نیست که دلپسندم باشد ولی همیشه استثناء وجود دارد، این آهنگ یعنی همان لذت موسیقی بدون توجه به زبان، فرهنگ، چرایی و چگونگی، یعنی فقط همان شنیدن :)

 

  • Fatemeh Karimi

تکلیف دوست داشتنی و سخت: برگزیدن یک حکایت از گلستان به انتخاب خودتان
(استاد تأکید داشتند بر روی یکی بودنش و گفتند نهایتاً دو تا)
به خودم میگفتم: نه، نه، حق اینکار را نداری که زود بروی سراغ باب پنجم(در باب عشق و جوانی)، بقیه را هم باید نگاه کنی و بخوانی بعد هر کدام بیشتر دوست داشتی، جسارت کردم و صرفاً از جهت سلیقه ی خودم چندین حکایت را انتخاب و نمره گذاری کردم(شرمنده سعدی جان، کارهای آدمهای معمولیست دیگر)
باب به باب در انتخاب جلو میرفتم از هر باب شاید نهایتاً سه الی چهار حکایت را انتخاب کردم اما از باب مورد نظر، این و این و این و این و این و... (_تموم نشد؟ _این دیگه آخریشه) خلاصه که خودم هم میدانستم در آخر بسی سختی می کشم در انتخاب بین ۹/۵ ها، ۹/۷۵ ها و ۱۰ ها
اما در هر حال این شد انتخابم:

  • Fatemeh Karimi

نه تا از عمیق ترین لبخندها:
۱) شب تولد دوست عزیزم
۲) دیدن عکسهای پسر آبجی جانم
۳) قبولی در رشته و دانشگاه مورد علاقه ام و بدنبالش پیامهای تبریک عزیزانم(این پست)
۴) وقتی دیدم تلاش دوستانم نتیجه داده و به آنچه که می خواستند رسیدند
۵) وقتی دوستی در بیان بهم گفت قدرت عشق رو در نوشته های من می بینه
۶) زمانیکه شعرم را زیباتر از شعر قبلی و نوشته ام را زیباتر از نوشته ی قبلی می بینم
۷) موقعی که این پست را نوشتم
۸) وقتی بالاخره یک درس تخصصی را بیست گرفتم
۹) وقتی برادرم در مورد سربازی اش گفت: بعضی وقتها جالب هم میشه، مثلاً رمز دیشبمون "تیربار، ژ۳، بادام" بود

شروع چالش: اینجا
دعوت میکنم از هر کسی که دوست داره بنویسه.

پی نوشت: ختم قرآن پایان سالی می چسبد، مخصوصاً وقتی نیت آن شادی روح رفتگان خاک باشد، اگر دوست دارید شرکت کنید، اینجا اعلام کنید.

  • Fatemeh Karimi

دفعه قبل ماندم و از پنجره تماشایش کردم، همه آنجا بودند، راحت نبودم که بخواهم بخاطر اینکه آمدنش منطبق شد با نگاه کردنم به شیشه هایی که زیباترین قاب را نشان میداد، گریه کنم و البته بهتر که نتوانستم اشک شوق بریزم، چرا که عینک نزده بودم و وضوح تصویر همینطوری هم چندان دلپسندم نبود، بغض هم تاری دیدم را شدیدتر کرده بود ولی با این وجود او در میان آن صبح نچندان روشن و در میان جمعیتی حاضر در پایین ساختمان مثل نور می درخشید و اصلاً مگر میشد من، حتی با وجود چشمان ضعیفم، مدل راه رفتنش، رنگ کتونی هایش را نبینم حتی از طبقه دوم.
وقتی دیدمش نزدیک ساختمان بود و چیزی نمانده بود برسد به مقصد، وارد که شد از پنجره دور شدم، آخر دیگر چیزی برای دیدن نداشت.
ایندفعه اما هر چه نشستم منتظر که از راه برسد، نیامد که نیامد، شاید زودتر از اینکه بیایم کنار پنجره، آمده بود و رفته بود دفترش، حیف شد واقعاً، داشتم همزمان با سرزنش خودم از اتاق پنجره دار خارج میشدم که دقیقاً همان موقع از روبه رویم پله ها را بالا آمد، ماتم برد، ولی حتی وقتی ماتم می برد هم باید جواب سلامش را میدادم.
الان مدتهاست از من دور است و دیگر پنجره ای ندارم تا بیایم کنارش و آمدنش را به انتظار بنشینم ولی یک اطمینان قلبی دارم، آن هم اینکه: بالاخره روزی میرسد که باز هم به یکدیگر برمی خوریم و در عین اینکه ماتم برده، دوباره جواب سلامش را میدهم.

پی نوشت: سخت است خاطره را در قالب داستان ریختن، آنهم از چندین و چند لحاظ🙃

پی پی نوشت:

  • Fatemeh Karimi

پیش‌نوشت: روزانه نویسی های خیلی پراکنده که تصمیم برای خواندن یا نخواندنشان را می سپارم به خودتان.

  • Fatemeh Karimi

علت عاشق ز علتها جداست
عشق اسطرلاب اسرار خداست

عاشقی گر زین سر و گر زان سر است
عاقبت ما را بدان سر رهبر است

هر چه گویم عشق را شرح و بیان
چون به عشق آیم خجل باشم از آن

گرچه تفسیر زبان روشن گر است
لیک عشق بی زبان روشن تر است

چون قلم اندر نوشتن می شتافت
چون به عشق آمد قلم بر خود شکافت

عقل در شرح چو خر در گِل بخفت
شرح عشق و عاشقی هم عشق گفت

آفتاب آمد دلیل آفتاب
گر دلیلت باید از وی رومتاب

《مثنوی معنوی: دفتر اول》

  • Fatemeh Karimi

1) عشق او باز اندر آوردم به بند/کوشش بسیار، نامد سودمند
عشق، دریایی کرانه ناپدید/کی توان کردن شنا، ای هوشمند؟
عشق را خواهی که تا پایان بری/بس که بپسندید باید ناپسند
زشت باید دید و انگارید خوب/زهر باید خورد و انگارید قند
توسنی کردم ندانستم همی/کز کشیدن، تنگ تر گردد کمند
"اربعه قزداری"_"کتاب زندگی نامه و گزیده اشعار چهل شاعر"

2) کلیبیان معتقد بودند که خوشبختی حقیقی در مواهب ظاهری همچون تجملات مادی، قدرت سیاسی، یا تندرستی نیست. خوشبختی حقیقی در این است که انسان خود را از این قید و بند این چیزهای اتفاقی و گذرا رها سازد. و از آنجا که خوشبختی در گرو این چیزها نیست، پس میتواند در دسترس همه باشد. خوشبختی وقتی بدست آمد، دیگر هیچوقت از دست نمیرود. "آلبرتوی فیلسوف"_"رمان دنیای سوفی"

3) بوی شمیسا را میتوانستم از دور دست میان شامه ام احساس کنم. "اهورا"_"رمان آیات مَس"

4) _خب، پس مدالت جور شد دیگه
_منظورت چیه؟
_سرجوخه بلیک با نشان دادن شجاعتی عجیب همرزمش را از مرگ حتمی نجات داد و... و... و...
_تایید میکنی؟
_آره
_خب، خیلی خوب میشه. تو که مال خودت رو گم کردی
_گم نکردم
_پس چه بلایی سرش اومده؟
_با یه سروان فرانسوی عوض بدلش کردیم
_به ازای چی؟
_یه بطری مشروب
_چرا همچین کاری کردی؟!
_تشنم بود
_چه حیف، باید با خودت میبردیش خونه، باید به خانوادت نشون میدادیش، آدمایی بخاطرش مردن، اگه من مدال بگیرم، میارمش خونه، چرا نبردیش خونه؟
_ببین، اون فقط یه تیکه حلبیِ، باعث نمیشه خاص باشی یا با بقیه فرق داشته باشی
_چرا میشه، و فقط یه تیکه حلبی هم نیست، یه روبان هم روشه
_:)...از خونه رفتن متنفرم، خب، ازش متنفرم، وقتی میدونم قرار نیست بمونم، وقتی میدونم دوباره باید برگردم و ممکنه دیگه هیچوقت خانوادم رو نبینم..."ولییام_تام"_"فیلم 1917"

4) افسردگی عاشق، انزوای مطلق است. "لو"_"رمان پس از تو"

5) لوک، تو بالاخره یاد می گیری خیلی از واقعیتهایی که باهاشون سروکار داری، به این بستگی داره که از چه زاویه ای بهشون نگاه کنی. "بن"_"فیلم Star war"

  • Fatemeh Karimi

میخواهم بخوابم، میخواهم زود، تند، سریع بخوابم، یاد وقتهایی افتادم که تیله بازی میکردم و مادرم گوشم را می پیچاند که: بس است دیگر برو سراغ درس و مشقت، من میگفتم: باشه، الان
و او مصر بود همچنان: زود، تند، سریع
خنده دار نیست که تیله ای ندارم دیگر و دلخوشی ای، حتی درس و مشقی یا خوابی؟
آخ آخ، چقدر محتاجم به آخری، یک خواب سبک، از همانها که بچگی داشتیم، بچه که بودم از شب می ترسیدم، تا تاریک میشد، چهل چراغان میکردم خانه را و تا خاموشی میشد زود میخوابیدم.
بچه که بودم نیازی نبود عطرش را بو کنم تا بتوانم نفس بکشم، هوا پر بود از اکسیژن، اصلاً نمیدانم چطور اینهمه اکسیژن برای مصرف یک آدمیزاد جا شده در یک شیشه!

  • Fatemeh Karimi

پیش نوشت: روزانه نویسی های پراکنده که خواندنشان لطفی ندارد، ولی دوست داشتم بنویسم :)

  • Fatemeh Karimi