از طریق نوشتن و از چشم شخص دیگری در خیابانتان قدم بزنید و به مکان موردعلاقهتان بروید.
امروز هوا آفتابیِ خوب است، خورشید متمایل می تابد، داشتم فکر میکردم خوب است اگر قدم بزنم، نگاه انداختم به ساعت، یازده قبل از ظهر بود، لبخندم مثل پنیر پیتزا کش آمد، هنوز برای انجام تکالیف درسیم وقت داشتم، دویدم بطرف در که مادرم صدایم زد: کجا به سلامتی؟
_قدم بزنم یکم
_الان؟ تکالیفت چی پس؟
_نوشتم، اگرم ننوشته باشم می نویسم!
بلافاصله در را باز کردم و پیش به سوی قدم زنی، همانطور که نقش دونده ی دوی ماراتن را داشتم صدای مادرم را شنیدم: زودی برمیگردی ها
چشم زیر لبم را نشنید اما حسش کرد که در را بست وگرنه حتی امکان پرتاب اشیاء و ایجاد مانع بر سر راهم هم وجود داشت، آنوقت میشد دوی با مانع.
نگاهم که افتاد به آسمان صاف، یاد آن شعر سهراب سپهری افتادم: هر کجا هستم، باشم... آسمان مال من است... پنجره، فکر، هوا، عشق، زمین مال من است...
لبخند زدم و دستانم را باز کردم که یک ماشین بی شخصیت از کنارم گذاشت و هر چه در توان داشت برای تخریب هوای من گذاشت، سرفه ام گرفت: مگر میشود وقتی آدم حالش خوب است، حالش خوب بماند؟..همیشه ماشینی پیدا میشود که روی حال خوبت دود بپاشد.
- ۶ نظر
- ۳۰ اسفند ۹۹ ، ۱۹:۳۵