رنگ حیات

" تا زمانی که عشق بورزیم، همواره آرزومندیم بهتر از آن باشیم که هستیم "

رنگ حیات

" تا زمانی که عشق بورزیم، همواره آرزومندیم بهتر از آن باشیم که هستیم "

رنگ حیات

نقطه (نمیتونم دخترم رو حذف کنم اما دیگه اینجا فعالیتی نخواهم داشت) هر کجا هستید، شاد باشید♡

مطالب پربحث‌تر

۴۴ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «چالش» ثبت شده است

 

همین ابتدا متشکرم از دعوت یاس جانم و چالش قشنگش :)

 

احتمالاً می‌دانید که من نقاشی را خوب بلد نیستم و این همیشه از کودکی باعث ناراحتی‌ام بود تا رسیدم به سنی که با استعداد نداشتم کنار آمدم ولی کمبود این خلق کردن باقی بود تا زمانی‌که دوستانی پیدا کردم که احساس کردم دیگر کمبود نقاشی را در زندگی‌ام ندارم مثل آیلین، میم و دوستان دیگر، و مهم‌تر از همه پسران عزیزم که جان‌های من هستند. این است که تا نگاهم می‌رود سمت یأس برش می‌گردانم به سمت حال خوب این نقاشی‌ها.

  • Fatemeh Karimi

چالش سی روزه‌ای دیگر :")
زمان آغاز: ۰۰/۲/۱۹ _ زمان پایان: ۰۱/۴/۲۷
شروع چالش از اینجا

  • Fatemeh Karimi

از آنجایی که این روزها همه دارد میمیرد، یک من که چیزی نیست. یعنی تصور کنید وقتی یک گرده روی یک گل با دست کودکی به پایان حیاتش میرسد، آن کودک با تمام انسانها و تمام زمین و تمام هستی از بین بروند، حالا آن گرده چه اهمیتی میتواند داشته باشد؟ حتی کمتر از صفر درصد. همه دارد میمیرد و این همه تمام اهداف کوچک و بزرگ ماست، تمام قوت ما، تمام امیدهای ما... دارم می‌بینم که چقدر نسبت به خودمان، آینده‌یمان، شهرمان، کشورمان، جهانمان و هستیمان نا امیدیم و این پشیمانی دیده‌ی افکار من میشود. ما داریم خودمان گورستان خودمان میشویم چه نیاز است به خاک. گورستان طفل خنده‌هایمان، گورستان طفل آرزوها و هدفهایمان، و اگر شادی و هدف را از انسان بگیریم از او چه باقی می‌ماند؟ اگر صاحب این وبلاگ که فوت کرده است، تنها با خیال زندگی، زندگی کرده باشد، به من مدیون است و هیچ کداممان این چنین دینی را نخواهیم بخشید مخصوصاً حالا که دو طرف معامله خودمان هستیم. تنها حرف من حالا که نیستم، این است: کاش قاتل من نبوده باشم.
از آنجایی که این روزها همه (دور از جان) دارند میمیرند، من هم گفتم بگذار با این چالش به رنگ حیات، یکجور شوک مرگ پیش از مرگ بدهم.
در پایان اگر خاطره‌ای، تصوری، تفکری از من دارید، خوشحال میشوم بخوانم.

 

پی‌نوشت: شروع چالش از اینجا. دعوت میکنم از هر کسی که دوست دارد بنویسد.

  • Fatemeh Karimi

۸. ماجرای اولین عشق شما؟
از همون موقع که این شماره رو دیدم مدام دارم فکر میکنم و فکر میکنم و مطمئنم تا زمانی که نوشتن این متن رو عقب بندازم همچنان این فکرها رهام نمیکنه. هر روز هم رو می‌دیدیم، کنارهم بودیم، در یک شهر نفس می‌کشیدیم و دقایقی در یک نقطه. بارها و بارها به عقب برگشتم و برای خودم گفتم آره، به این دلیل و این دلیل و این دلیل تو از اول هم عاشقش بودی، اصلاً وقتی فهمیدی میتونی توی محیطی باشی که ترجیح میدادی باشی درحالی که هنوز آدی از نزدیک نمی‌شناختی، یه حس بهت دست داد که انگار پرواز اشتیاق بود، و این احساس شور نمیتونست بخاطر یه ترجیح باشه یا دلایلی که الان کاملاً بی‌اهمیته و اون موقع زیاد اهمیت نداشت، با اینکه آد رو فقط به اسم میشناختی و شاید یکبار در محیط یه رقابت دیده بودیش و شاید یکبار هم در جایی دیگر (تازه این رو با کلی فکر بهش رسیدم و در موردش مطمئن نیستم حتی) اما وقتی به اون محیط وارد شدی برای بار اول، یه حس وصف‌ناپذیری داشتی که فقط چندبار بعدش تجربه شد، که همه‌ی اون چندبار بعدش هم مربوط بود به آد. این شروع دلایلی بود که برای خودم میاوردم، بعدش از سال اول حقیقت چیدم روی برگه و افکارم و اینجا حتی، بعد هم از سالهای بعد ولی هیچوقت نمیتونم بگم من از این تاریخ و بخاطر اینکه اینکارو کرد، عاشقش شدم، یعنی میتونم به یه جمع‌بندی برسم و در نتیجه کلی دلیل بیارم برای خودم، بی‌نهایت، ولی نمیدونم دقیقاً از کجا به بعد به خودم اعتراف کردم، شاید تا مدتها بعد از اولین اعتراف به خودم میدونستم که آره عاشق شدم ولی نمی‌پذیرفتم، چون آد شاهزاده سوار بر اسب سفید نیست که از بچگی تصور میکردم و چون باور نداشتم عشق اینطور هم میتونه باشه، تاحدی منظورم از اینطور بی‌توقع بودنِ، و چون و چون...
میتونم توی کلی خاطره‌ی زیبا از آد بگم و در موردش اما نمیخوام اینکارو بکنم، نه بخاطر غرور و نه بخاطر لو رفتن و نه بخاطر اینکه شاید یه روزی اینا رو بخونه و نه بخاطر دوست و آشنا که اینجا رو می‌خونن، بخاطر خودمه چون من از اول ترجیح دادم این باشم، یه عاشق ساکت، یه عاشق که نمیخواد از آرام دلش بپرسه خوبی؟ چون مطمئنه که اونی نیست که ازش چه بخواد چه نخواد، جواب صادق بشنوه، یه عاشق که اگرم خودش رو لو میده از بی‌حواسیشِ، یه عاشق که در لفافه همه‌چیز رو میگه نه چون جرئت نداره چون میدونه که راه به جایی نداره. یه عاشق که دوست داره عنوان پرسش رو تغییر بده: ماجرای اولین و آخرین عشق شما؟
نه بخاطر آد و نه بخاطر باورش، بخاطر عشقی که در مغزشِ و هرچی تلاش کنه نمیتونه بگه منظورش از عشق اینه.

ممنونم از زری جان که دعوتم کرد :)

چالش از اینجا

  • Fatemeh Karimi

داستانی را با این خط به پایان برسانید "گفتن هیچ‌چیز تا بحال به این آسانی نبود".

ماهتاب دلبری را از او آموخته بود یا او از ماهتاب؟ غرق در شاگرد یا استاد خود بود، گفتم: به چی فکر میکنی که اقیانوس شدی؟
لبخند زد: میدونی‌، من اگه حق انتخاب داشتم که چی باشم روی این زمین، میگفتم میخوام بدترین انسان باشم!
متعجب گفتم: آجر خورده به سرت؟
مثل گل خندید: نه، میخواستم بدترین آدم باشم ولی نه برای اینکه همیشه بدیها جذاب‌ترن از خوبیها، نه برای اینکه همیشه بدی کردن راحت‌ترِ، نه چون قطعاً کار بدترین آدم رویِ زمین میشه مگس پروندن، حتی راحت‌تر! و نه به این دلیل که اگه همیشه بد باشی پشیمون نمیشی ولی گاهی از خوبی پشیمون میشی، همینطور نه بخاطر اینکه همیشه بدیها حاشیه به‌ همراه داره و معروفیت و حتی محبوبیت، و نه واسه خاطر اینکه برای بدی کردن مقدمه نیاز نیست و یا بدی هیچوقت برداشت اشتباه ایجاد نمیکنه، بلکه میخواستم بدترین آدم روی زمین باشم تا زمانی که عاشق بشم بعد با خودم ببینم آیا میتونم عوض بشم؟ و اگه آره یک تنه میشدم تفاوت عشق با هر احساس خوبِ دیگه‌ای، یک تنه می‌ایستادم در مقابل کسانی که می‌گفتند: عشق بی عشق! یا ورود عشق ممنوع! و روبهشون میگفتم: شما که جای خود داری من که بدترین آدمم هم الان عاشق شدم پس این مسخره‌بازی رو رها کن عزیز من! میدونی، اگه بدترین آدم روی زمین بودم و عاشق میشدم هر روز میگفتم: من بهترینم
نگاه کردم به عمق افکاری که در چشمهایش میرقصید، لبخند زدم: پس من بهترینم
گفت: قدر من؟
خندیدم: قدر تو
فقط ماهتاب درک میکرد که گفتن هیچ‌چیز تابحال به این آسانی نبود.

پی نوشت: بد نیست یادی هم بکنیم از جملۀ پایین عنوانِ وبلاگ :)

پی پی نوشت: من موفق شدم. موضوعی نوشتم و سی روز. حالا درسته که یکم بی‌نظمی ایجاد شد در روند چالش اما سعی کردم تا جایی که در توانم بود به سوالات عمل کنم و موضوع محور بنویسم. مثل کسی که الان به فینال رسیده و براش مهم نیست نفر چندم بشه چون همین که رسیده تا آخرش، باید بگه خدا رو شکر و خدا رو شکر. سپاس از شروع کنندۀ چالش و سپاس از خوانندگانی که همراه بودند :))

  • Fatemeh Karimi

به بزرگ‌ترین ترستان فکر کنید. جوری در موردش بنویسید که دوست‌داشتنی بنظر برسد. اگر یک تجربه است، جوری بنویسید که انگار خیلی باحال است.

پیش نوشت: برای اینکه بتوانم بنویسم اینطور سوال را می‌بینم(: به یکی از ترسهایتان فکر کنید...

از پنجرۀ هواپیما چشم دوختم به ابرها، از کودکی آرزویم بوده دیدن این منظره، میشود گفت هر چه هست در آسمانهاست؟ نمی‌دانم قرار است چه برداشت شود... یعنی در آسمان تنها جای پرندگان است و جای ساختۀ دست انسانها که حسرتِ پرواز به‌ دل از دنیا نروند، نمیدانم اگر یک روز در روزنامه‌ام بجای تیتر "بورس و بازار اقتصادی" تیتر بزنم: هر چه هست در آسمانهاست، چه مدت طول میکشد که بیایند و در دفتر روزنامه‌ام را تخته کنند؟ انسان قربانی دیدگاه خودش میشود اول از همه، چرا که اگر نگاهش را دقیق کند می‌بیند میشود از ترس شنیدن صدای بال پرندگان تنها یک مفهوم برداشت کند: پرواز. پس دیگر نلرزد قلبش و دلهره نگیرد از برای آن صدا. انسانها همه زمینی‌اند، حتی حالا که با تقلب خواستند سری بزنند به آسمانها، باز هم چیزی از این واقعیت که خاکی‌اند کم نشده، پس وقتی میگویم همه چیز در آسمانهاست منظورم این نیست که بخواهم از خدا حرفی بزنم و حرف خودش حاکی بر اینکه همه جا هست را ندید بگیرم. وقتی می‌گوییم همه چیز در آسمانهاست منظورم این نیست که هر که بال دارد، همه چیز را دارد. وقتی میگوییم: همه چیز در آسمانهاست نمیخواهم بگوییم حتماً و الا و بلا شهادت. یا نازل ترش، مرگ و رفتن به دنیایی دیگر که ممکن است در آسمانها باشد. من وقتی می‌گوییم همه چیز در آسمانهاست یعنی همه چیز در آسمانهاست. یعنی اگر نود سال از خدا عمر گرفتی و هنوز به اندازۀ پنج دقیقه سرت را بالا نگرفتی و به آسمانها خیره نشدی بدان زندگی‌ات می‌لنگد.

  • Fatemeh Karimi

شخصیتتان جعبۀ کوچکی را برمی‌دارد. محتوای آن و اهمیتشان را شرح دهید.

خنده میکرد و آدمی به پایش جان میریخت‌! هر چه کوچکتر جان ریزندگانِ بیشتر! نگاه کرد به من، دلم خواست حبیب بازی دربیاورم: اینهمه آدم، چرا فقط به من نگاه میکنید؟ چقدر جدی و در تکاپو نگاهم میکرد، انگار میخواست حل کند من را، درست مثل یک مسئله ریاضی، آخی، شد ریاضی‌دان کوچک من! برش داشتم،‌صدای همه درآمد، بردمش بالا، دور از دستها و گفتم: ریاضی‌دانِ کوچکِ منه. هیچکس سمتش هم نمیاد
مادرش گفت: لوس نشو دختر، پسرم به خودم رفته نقاش میشه، نقاشی به بهِ، مگه نه مامانی؟
نوچ نوچ کرد پدرش: فقط خواننده، من خودم آهنگ میسازم براش، پسرمم میخونه، قربونش بره باباییش
مادرش اخم کرد: نه که تو خیلی داری نون درمیاری میخوای زندگی رو از بچمون هم بگیری؟
تا آنها دعوا میکردند رفتم در اتاق. پادشاه عمه را گذاشتم روی تخت. خندید. عمرم رفت باز.
_تو قراره مثل عمت نویسنده بشی مگه نه فدات بشم؟
دستهایش را بالا برد، بطرف یک جعبه، آن بالای کمد، چشمم برق زد، پرسیدم: بریم فضولی؟
خنده‌اش را علامت رضا گرفتم، جعبۀ آبی رنگ را برداشتم، درش را باز کردم، یک کتاب دیدم، یک کتاب که نامش افسوسم را برد به آسمانها، مست عشق... چقدر بد!

  • Fatemeh Karimi

داستان مردی را تعریف کنید که در مهمان‌خانه زندگی می‌کند.

چهار اتاق، اتاق چهار! اتاق یک، اتاق دو، اتاق سه و اتاق چهار. همین آخری‌ بود، نباید گم میکرد، مدام با خودش تکرار میکرد که یادش بماند: چهار اتاق، اتاق چهار.
یک سگ قهوه‌ایِ خال‌دار، یک سگ قهوه‌ایِ خال‌دار! تکرار، باید تکرار میکرد تا یادش بماند و اشتباهی سگ سیاه خانم ثریا را بجای سگ خودش نبرد گردش. ایناهاش، سیاه دانه، غلاده‌اش را بدست گرفت و سرش را ناز کرد. دقیق شد، سیاه که نبود؟ نه، نبود. باید برود بطرف پارک، باید برود بطرف پارک! باید میگفت تا خاطرش بماند که عطاریِ سر خیابان دیگر برای او نیست. نشست روی نیمکتی زهواردررفته. نگاه سگ تازه بود، انگار هر روز که پیرمرد با سیاه دانه میرفت، یکسری آدم می‌آمدند، پارک را برمیداشتند و یک پارک جدید جایش می‌گذاشتند! پیرمرد گفت: تو خوبی، خیلی خوب! تو هیچوقت گله نمیکنی چرا من هر روز تو رو به یک پارک تکراری میارم و کاملاً درک میکنی که چون اینجا نزدیک مهمان‌خانه‌ست و من هم پا درد دارم باید هر روز بیاییم اینجا. اسمت رو میدونی چه معنی‌ای میده؟

  • Fatemeh Karimi

یک مستندنمای کوتاه بنویسید.

آمد، با یک نگاه برازنده و یک کت و شلوار مشکی، ترس خشک شده بود در چشمهایش، گل بدست داشت، آنهم فقط یکی، یک شاخه نرگس که خودش خواسته بود، ایستاد کنار قامت رفیق شفیقش، نگران بود، رفیق با ناراحتی گفت: انقدر ناراحت نباش، اتفاقیِ که افتاده، همه یه روزی می‌میرن...
بد نگاهش کرد، این حرفهایی نبود که توقع داشت بشنود ولی از رفیق اینها توقع میرفت.
_هنوز بخودت نیومدی، آره؟
سر تکان داد.
رفیق آه کشید: چی بگم؟ من سکوت کنم بهتره.
بالاخره این رفیق یک حرف درست زد.
قدم به قدم جلو میرفت، اشک در چشمهایش حلقه زده بود، یعنی قرار بود در آینده چه اتفاقی بیفتد، شروع کرد به جوییدن ناخونهایش، اشکی مزاحم که آمد رد شد از خیابان صورتش و افتاد در مسیر خودش. رفیق زد روی شانه‌اش: هر چی بشه من کنارتم، خب؟
هنوز می‌ترسید و هنوز مطمئن نبود شجاعت دیدنش را دارد یا نه، انقدر جلو رفت که رسید به مقصد.
رفیق گفت: صبر کن، باید هر چی خاطره داری همینجا خاک کنی، اینطوری راحت‌تره برات
دست برد سمت در، رفیق باز گفت: صبر کن، ببین حالا که به اینجا رسیدی ولی بنظرم بهتر در بری چون ممکنه بتونی با قیافۀ عروس کنار بیای اما با اخلاقش هرگز
و طوری خندید انگار که بامزه‌ترین جوک سال را گفته باشد، صدای نرگس از آیفون خارج شد: من تو رو زنده نمیذارم داداش
رفیق خندید: دیدی گفتم، آدم خوبی بودی، نگران نباش، حواسم هست خرماهات گردو داشته باشن
به آیفون اشاره کرد: ولی مثل اینکه الان این وظیفۀ خطیر افتاد گردن من
رفیق دست کرد لای موهایش و عمیق نگاه کرد: خرماها رو ولشون کن داداش، فقط مواظب باش لپ‌تاپم دست کسی نیفته
با خنده هلش داد داخل و گفت: برو که گلستان شد زیر پای عروسم.

پی نوشت: همونطور که میدونین بزرگداشتِ سعدیِ جانِ💙 پس بفرمایید که توضیحات استاد روح آدمی رو تازه میکنه :)

  • Fatemeh Karimi

یکی از شخصیت‌هایتان را بجای دیگری اشتباه گرفته‌اند. بعد از آن چه می‌شود.

 


پیش نوشت: ایشون که معرف حضورتون هست :) برای دهۀ من نبود اما واقعاً دوستش دارم بعلاوۀ زی زی گولو و آن بستنی‌های مخصوصش که تولید شد و آمد در بازار *دهان خودش اولِ همه تاب می افتد* تاب نه، آب دلبندم! آب که اونه که اسفنجی بود. اون بابِ دلبندم! باب که...D:

خسته بودم و کلافه، چه کسی گفته بود من ۲۴ واحد، پُرِپُرش را انتخاب کنم؟ موقع انتخاب واحد شیر بودم بعدِ آن موش میشدم و خانه خراب با اینهمه درس و تحقیق. موقع امتحان هم که به پشمک می‌مانست مغزم، انگار سوالات را نه استاد و نه از مباحث درسی بلکه یک آدم فضایی از درون شهاب سنگهای مریخی طرح کرده بود. تازه از سر جلسۀ آخرین امتحان خارج شده بودم، قسم خوردم که ایندفعه محمدرضایی که بخواهد بیش از توانش انتخاب واحد کند را به اتم تبدیل کنم بلکم راحت شوم از دستش! پیرمردی از دور بسمتم می‌آمد، عینک بزرگ و فلزی داشت با نخی مشکی که انداخته بود دور گردنش. عصا نداشت اما راحت راه نمیرفت. چکمه‌های سبز پوشیده بود با کتی بزرگ‌تر از قواره‌اش که سرمه‌ای رنگ بود. یک نگاه نافذ داشت و همین که از دانشگاه بیرون آمدم آن نگاه را رهسپارم کرده بود. نگاهم را دزدیدم. داشتم از کنارش رد میشدم که گفت: بریم پسرم؟

  • Fatemeh Karimi