رنگ حیات

" تا زمانی که عشق بورزیم، همواره آرزومندیم بهتر از آن باشیم که هستیم "

رنگ حیات

" تا زمانی که عشق بورزیم، همواره آرزومندیم بهتر از آن باشیم که هستیم "

رنگ حیات

نقطه (نمیتونم دخترم رو حذف کنم اما دیگه اینجا فعالیتی نخواهم داشت) هر کجا هستید، شاد باشید♡

مطالب پربحث‌تر

آخرین قطره ی آب قند را که داخل دهانم ریختند، تازه یادم آمد کجا هستم. روی نیمکتهای اداره پست، مرا خوابانده بودند و خانمی با قاشق چایخوری، قطره قطره آب قند در دهانم می ریخت،
پیرمرد عینکی مدام می گفت: چیتا خانم صدای منو می شنوی؟ خوبی؟ چت شد یه دفعه؟
سرم را بلند کردم. اتاق دور سرم می چرخید. اما اثری از پیک الهی نبود! نکند همه را خواب دیده بودم! چطور باید از آنها می پرسیدم؟ خدا به دادم رسید.
پیرمرد گفت: حاج علی رفته موتورشو بیاره برسونتت خونه. از بس شما جوونا از خودتون کار می کشید!
موتور؟ علی؟ یعنی من، سوار موتور علی؟ مگر می شد!؟

خودش رسید. گفت: خدا رو شکر، بریم؟
گفتم: من تا حالا موتور سوار نشدم، راستش می ترسم.
گفت: کیفتونو بدین من.
کیف که چه عرض کنم! ساک بزرگی بود قد قبر بچه! بند بلند کیف را انداخت دور گردنش. سوار موتور شد و گفت: کیف بین ماست. محکم نگهش داری، نمی افتی! .. و تا من بخواهم بفهمم چه شده، با پیک آسمانی در آسمان بودیم! 

  • Fatemeh Karimi
برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
  • ۰۹ آبان ۹۹ ، ۲۳:۲۰
  • Fatemeh Karimi

1) هر که باشیم، هر کجای دنیا که زندگی کنیم، همگی جایی در اعماقمان نوعی حس کمبود داریم. انگار چیزی اساسی را گم کرده ایم و می ترسیم نتوانیم آن را پس بگیریم. آن هایی هم که می دانند چه چیزی کم دارند، واقعاً انگشت شمارند. "عزیز"_"رمان ملت عشق"

 

2)_چرا نمی ذاری آدما چهره ی خوب تو رو هم ببینن؟

_چون وقتی آدما خوبی ببینن، انتظار خوبی دارن و من نمی خوام زندگیم رو بر اساس انتظارات آدمای دیگه بنا کنم. "الینا-دیمن"_"سریال  The Vampire Diaries"

 

3) ازت می خوام یه چیز مهم رو به یاد بسپاری: تو بردی، نه با روش بازیِ هارلن، بلکه با روش خودت. تو آدم خوبی هستی... "بنویت بلانک"_فیلم Knives.out"

 

4) _آن کفش های برق برقی و جوراب شلواری با طرح زنبور، لباس مورد علاقه ام بود.

_ با طرح زنبور؟

_آره، راه راه زرد و سیاه، مثل زنبور.

_چه جالب!

_آره، ولی کمی تند و زننده بود.

_آره خب. چشم را می زند.

_شاید چشم تو را بزند، اما ویل ترنر، باید بگویم همه ی دخترها برای خوشامد مردها لباس نمی پوشند.

_حرف مفت است.

_نه، نیست.

_زن ها هر کاری که انجام می دهند، مردها را توی فکرشان دارند. اصلاً هر کاری آدم ها می کنند، به روابط مرد و زن برمی گردد. ملکه ی سرخ را نخواندی؟

_نمی دانم از چی حرف می زنی. اما می توانم بهت اطمینان بدهم که این جا روی تخت ننشسته ام و آواز نمی خوانم چون دنبال این چیزها هستم، سه ساله که بودم، از ته دل دوست داشتم پاهایم راه راه باشند. "لو-ویل"_"رمان من پیش از تو"

 

5)کاش می دانستی که حاضرم به جای هر دقیقه که با من از قلبت سخن بگویی، یک سال از عمرم را بدهم. "شاملو"_"کتاب مثل خون در رگهای من"

 

کدوم قشنگ تر بود؟

  • Fatemeh Karimi

آن روزها، همه چیز، طلایی بود. برگ درختان پاییز، آسمان، رنگ موی تمام مردان خیابان، حتی صدای آژیر قرمز!
جنگ شدیدتر شده بود و محله ی ما، گیشا، هر شب میزبان بمباران عراقی ها بود. اما دل من، حتی در تاریکی بمباران، همه چیز را طلایی می دید.
چند بار به دفتر پست محله رفتم و سراغ پسرک پستچی موطلایی را گرفتم که نامش را هم نمی دانستم.
فوری می گفتند: امرتان؟
می گفتم: با خودشان کار دارم.
با اخم دفاترشان را نگاه می کردند و می گفتند: نمی شناسیم. بشناسیم هم اجازه نداریم به شما چیزی بگیم! دختر جان. چرا نمی روی سراغ درس و زندگیت؟!

زندگی؟! زندگی من، تمام مردان کوچه بودند که با او اشتباه می گرفتم، پسرانی رنگ پریده با چشمان معصوم و دهانی خونین. دیگر می دانستم که دنیا جای کوچکی است. مثل یک انبار تاریک که آدمها در آن، هرگز همدیگر را پیدا نمی کنند.
دلم تنگ بود. فقط برای یک بار دیدنش، خودکارش را پس دادن و معذرت خواستن از خون خورشید روی موهایش. حسی به من میگفت دیگر دیدار در این دنیا، ممکن نیست. هر چه را گم کنی، برای همیشه گم کرده ای!

هجده ساله بودم.خبرنگار، منتقد مجله و دانشجوی سال اول روانشناسی.
قرار بود برای جشنواره ی تاتر دفاع مقدس، از طرف مجله، به یزد بروم. گفتند بلیتها را پست می کنند. بلیت من نیامد!
سردبیرم گفت: برو اداره ی پست مرکز. شاید آنجا مانده.
اداره ی پست مرکز، شلوغ بود. مثل صف کوپن! انگار همه، چیزی گم کرده بودند یا آمده بودند برای خودشان، نامه ای پست کنند! این همه عاشق در یک اداره!
چرا یادم نمی رفت؟ خدایا هجده سالم بود! باید یادم می رفت. 

  • Fatemeh Karimi

کمی مقدمه‌چینی:

خیلی معذرت میخواهم که به آخرین ملاقاتمان نرسیدم،

و خیلی خیلی معذرت میخواهم که قول دادم می‌آیم اما نتوانستم...

 

همچنین خیلی متأسفم که همان روز خط موبایلم را گم کردم و در نتیجه شماره‌ات را،

به نام کاربری تلگرامت پیام فرستادم، اما جوابی نگرفتم، شاید تو هم همه‌چیز را عوض کردی...

 

اینکه هر دوستی‌ای روزی میرسد به خط‌پایانش بارها مرا عذاب داده آیلین جان....

 

امیدوارم مرا بخشیده باشی و دیگر به خاطر آن روز از من دلگیر نباشی...

این نامه را میخواستم روز آخر همراه با یک خودکار (به جای همان‌هایی که زمین می‌انداختیم و گاهی یادمان میرفت برشان داریم) بهت بدهم، خودکار را که نمیتوانم اما نامه را میگذارم همین جا... شاید روزی دیدی

 

  • Fatemeh Karimi

44 روز از وقتی وبلاگ زدم، می گذره و دوست دارم اینطوری بگم که:

وبلاگم سرم را گذاشته در دیگ و حسابی گرم می کند :) آن بخش مغزم که نوشته هایم از آنجا می آیند هم درست و حسابی پخته :)

خوشحالم که وبلاگم خوانندگانی ارزشمند داره و ممنونم ازتون :))

کار بنایی اینها تازه تمام شده:

شنیدنی (موسیقی)

دیدنی (فیلم، سریال، انیمیشن)

خواندنی (کتاب، رمان)

 

و در آخر هر کسی انتقادی یا پیشنهادی داره خوشحال میشم در زیر همین مطلب (چه عمومی و چه خصوصی) پیام بذاره :))

 

 

 

تصویر هم زیبا آمد در نظرم :)

  • Fatemeh Karimi

چهارده ساله که بودم؛ عاشق پستچی محل شدم. خیلی تصادفی رفتم در را باز کنم و نامه را بگیرم، او پشتش به من بود. وقتی برگشت، قلبم مثل یک بستنی، آب شد و زمین ریخت! انگار انسان نبود، فرشته بود! قاصد و پیک الهی بود، از بس زیبا و معصوم بود! شاید هجده نوزده سالش بود.

نامه را داد. با دست لرزان امضا کردم و آنقدر حالم بد بود که به زور خودکارش را از دستم بیرون کشید و رفت.
از آن روز، کارم شد هر روز برای خودم نامه نوشتن و پست سفارشی! تمام خرجی هفتگی ام، برای نامه های سفارشی می رفت. تمام روز گرسنگی می کشیدم، اما هر روز؛ یک نامه سفارشی برای خودم می فرستادم، که او بیاید و زنگ بزند، امضا بخواهد، خودکارش را بدهد و من یک لحظه نگاهش کنم و برود.

تابستان داغی بود. نزدیک یازده صبح که می شد، می دانستم الان زنگ می زند! پله ها را پرواز می کردم و برای اینکه مادرم شک نکند، می گفتم برای یک مجله می نویسم و آنها هم پاسخم را می دهند.

حس می کردم پسرک کم کم متوجه شده است. آنقدر خودکار در دستم می لرزید که خنده اش می گرفت. هیج وقت جز سلام و خداحافظ حرفی نمی زد. فقط یک بار گفت:چقدر نامه دارید! خوش به حالتان! و من تا صبح آن جمله را تکرار می کردم و لبخند می زدم و به نظرم عاشقانه ترین جمله ی دنیا بود. چقدر نامه دارید! خوش به حالتان! عاشقانه تر از این جمله هم بود؟ 

  • Fatemeh Karimi

صدتایی شدم :)) و شجاعتی است که با وجود اینکه می دانم در خودم سراغ ندارم، دوست دارم امتحانش کنم

حالا چرا نسبتاً داغ؟

چون خاموشی هستم که پیچیده شدم در سخن...

جواب می دهم ولی آنطور که می خواهم

خط قرمز: غیر اخلاقی نباشند

 

یا علی

  • Fatemeh Karimi

1) بارها به تو گفته ام که با همه ی عشق من به تو، اگر روزی دریابم که تو از زندگی کردن با مرد دیگری خوش بخت خواهی شد، حتی به چشمهایت نگاه نخواهم کرد که ناراحت بشوی، و با کمال میل خواهم گذاشت که دنبال عشقت بروی. (البته خودمانیم: این اندازه ها سوپرمن نیستم که هیچ، اگر چنین موردی پیش بیایید جگرت را هم خواهم خورد!)

فقط یک ((عشق)) هست و، یک خواهرش ((حسادت))! "شاملو"_"کتاب مثل خون در رگهای من"

 

2) عشقی که عمیق و واقعی باشه، می تونه بر همه چیز پیروز بشه. "کارولاین"_"سریال The Vampire Diaries"

 

3) دریا تنها قاتلیه که محاکمه نمیشه. "از اون جایی که رمانش ارزش وقت گذاشتن نداره و  خود نویسنده هم ذکر کرده این جمله را از جایی دیده و نوشته، اسمش رو نمیگم"

 

4) آدم باید به تعدا کسانی که می شناسد، ماسک داشته باشد. "آلاله"_"رمان چهل سالگی"

 

5) _رز سرخ سفارش داده بودم، ورداشته بود رز سفید آورده بود

_اینا که همه سرخن!

_خودم ورداشتم تک تک کردم تو قلبم، رنگ گرفت

"بابک-رویا"_"رمان شیرین"

 

کدوم قشنگ تر بود؟

  • Fatemeh Karimi

 

 

یادت میاید آن سالها را، این آهنگ را چه؟
نگو به یاد نداری که خنده ام می گیرد، از هر دو ضبط ماشین ها، سه ضبطشان این آهنگ را پخش می کردند.
با پدرم آمدم به محل کارمان، یک ساختمان اداریِ پانزده طبقه. می دانم، یادت افتاد که کلی مایه ی فخرمان بود، حق هم داشتیم، چندسال پیش پانزده طبقه برای خودش یک آسمان خراش به حساب می آمد.
فراموش که نکرده ای؟ آن روز را می گویم دیگر.
در ماشین پدرم این آهنگ پخش می شد و در دل من این دعا تکرار: کاش امروز ببینمش، اصلاً کاش همین جا ببینمش، جلوی در، وقتی می رود داخل و قدم هایش به زمین هم احساس غرور می دهند.
رو به روی ساختمان که بودیم، از آن طرف خیابان دیدمت. از جلوی ما رد شدی و رفتی.
خدایا شکرت. انقدر هول و ذوق زده بودم که فراموش کردم خداحافظی کنم، در را باز کردم و خودم را انداختم بیرون.
جلوی در به هم رسیدیم، ایستادم و سلام کردم، تو نیز.
لبخند زدی:برو
دلم خندید و درونم فرو ریخت.
آخرین و اولین بار بود که آنجا دیدمت.
هنوز هم این آهنگ را گوش می دهم.
همیشه ی خدا هم نفیسه می گوید: آبجی جون این آهنگ ها دیگه قدیمی شده، بذار برات چند تا آلبوم خوب بریزم
و هر بار هم من می گویم: آهنگی که خاطره ای پشتش باشه هیچوقت قدیمی نمیشه
او هم هر بار اصرار می کند که: تعریف کن دیگه...تو در مورد کی حرف می زنی؟
نگاهم دوباره می افتد به تو، قاب عکسی که نفیسه را پر از سوال می کند و مرا پر از عشق.

  • Fatemeh Karimi