آخرین قطره ی آب قند را که داخل دهانم ریختند، تازه یادم آمد کجا هستم. روی نیمکتهای اداره پست، مرا خوابانده بودند و خانمی با قاشق چایخوری، قطره قطره آب قند در دهانم می ریخت،
پیرمرد عینکی مدام می گفت: چیتا خانم صدای منو می شنوی؟ خوبی؟ چت شد یه دفعه؟
سرم را بلند کردم. اتاق دور سرم می چرخید. اما اثری از پیک الهی نبود! نکند همه را خواب دیده بودم! چطور باید از آنها می پرسیدم؟ خدا به دادم رسید.
پیرمرد گفت: حاج علی رفته موتورشو بیاره برسونتت خونه. از بس شما جوونا از خودتون کار می کشید!
موتور؟ علی؟ یعنی من، سوار موتور علی؟ مگر می شد!؟
خودش رسید. گفت: خدا رو شکر، بریم؟
گفتم: من تا حالا موتور سوار نشدم، راستش می ترسم.
گفت: کیفتونو بدین من.
کیف که چه عرض کنم! ساک بزرگی بود قد قبر بچه! بند بلند کیف را انداخت دور گردنش. سوار موتور شد و گفت: کیف بین ماست. محکم نگهش داری، نمی افتی! .. و تا من بخواهم بفهمم چه شده، با پیک آسمانی در آسمان بودیم!
- ۴ نظر
- ۱۲ آبان ۹۹ ، ۱۳:۱۹