رنگ حیات

" تا زمانی که عشق بورزیم، همواره آرزومندیم بهتر از آن باشیم که هستیم "

رنگ حیات

" تا زمانی که عشق بورزیم، همواره آرزومندیم بهتر از آن باشیم که هستیم "

رنگ حیات

نقطه (نمیتونم دخترم رو حذف کنم اما دیگه اینجا فعالیتی نخواهم داشت) هر کجا هستید، شاد باشید♡

مطالب پربحث‌تر

با دیکشنری آنلاین شعر موردعلاقه‌تان را به زبان‌های دیگر و دوباره به زبان‌اصلی ترجمه کنید. آن‌قدر این کار را ادامه دهید تا شعر دیگر قابل‌تشخیص نباشد. دوباره آن را به شعری جدید تبدیل کنید.

پیش نوشت: ابتدا روسی سپس ژاپنی بعد هندی و پسِ آن انگلیسی و در آخر فرانسوی و بعد دوباره فارسی. در نتیجه:

هرگز دیده نشده است
خورشید با انگشت شخصی،
آیا شما او را دوست دارید یا او ایستاده است؟

خیلی باحالِ، کلی خندیدم سرش D:

سخن اصلی و زیبا و زیبا (:
آیا ندیدی
خورشید از انگشتانِ کسی که،
دوستش میداری طلوع می‌کند؟
محمود درویش

  • Fatemeh Karimi

شخصیت قهرمان اصلی را با ایجاد یک تغییر به یک ضد فرد شرور تبدیل کنید. کمی در مورد داستان او بنویسید.

روز قیامت بود و من در پیِ یافتن یک چهرۀ آشنا. مگر پیدا میشد؟ همه مثل هم بودند دقیقاً مثلِ مثلِ هم.
_مستر دی‌کاپریو! میشه به من یه امضاء بدید؟
خنده‌ام گرفت، از کنار دستِ خودکار بدست پسرک گذشتم. هنوز کسی را نیافته بودم که آشنا باشیم.
_وای (جیغ)، بچه‌ها نگاه کنید، خودِ شمسِ! باورم نمیشه.
همه حمله کردند به طرف شمس تبریزی.
_نه! اینطرف رو نگاه کن، سعدیِ جانِ (جیغ)
هر طرف را نگاه میکردی یک اسطوره بود اما من هنوز هم بدنبال آشنایم میگشتم. به این فکر افتادم که حالا از بین اینهمه آدمِ محبوب و معروف کدام یک قهرمانِ اصلی‌ست؟ چقدر سخت بود جوابش. سخت‌تر از پیدا کردن یک آشنا.
همه مشغول امضاء و سلفی و گل گفتن بودند اما من، بدنبال یک چهرۀ آشنا. ناهمرنگ بین این همه آدم فقط یک من بودم. شروع کردم به سوت زدن، انگار سوتم آمد ناخودآگاه. همه ساکت شدند. چرا اینطوری شد؟ من که فقط یک سوت میزنم! نکند اینجا سوت زدن قدغنِ یا چه میدانم نکند این آدمها سوت زدن یادشان رفته بود و برای همین هم متعجب بودند انقدر. شاید اینجا سوت زدن بی‌ادبی تلقی می‌شود. میخواستم دیگر ادامه ندهم اما سوت قطع نمیشد همانطور که نگاه آنهمه جمعیت. با سوت سر تکان دادم به معنایِ "مگه چیه؟" کسی پاسخ نگفت. سوت را به اختیار خودم پایان دادم. لبخند زدم، هنوز نگاهم میکردند، خنده ام گرفت، بلند خندیدم. بعد یکدفعه همه شروع کردند به خندیدن، انگار که یادشان آمده باشد باید بخندند!
بالاخره دیدمش، یک چهرۀ آشنا، لبخند زدم، لبخند زد، چیزی گفتم، چیزی گفت، اخم کردم، لبخند زد! گریه کردم، ناراحت شد و اشک ریخت. عصبانی شدم سرش، سربه زیر شد.

  • Fatemeh Karimi

پیش نوشت: میگویم وضع هوا چه خوب است، نه؟ نه. میخواهی خواننده نرود ادامه مطلب مثل آدم بخواه نرود چرا از هوا مایه میگذاری. باشد. اینبار هم پراکنده و هم پریشان از آب درآمده و کاملاً مطمئن باشید خواندنش بایسته نیست.

  • Fatemeh Karimi

کلیشه‌ای که از آن متنفرید را پیدا کنید. جوری بنویسید که معنا دست‌نخورده باقی بماند.

پیش نوشت: راستش هر چه فکر میکنم می‌بینم کلیشه‌ای نیست که بیزار باشم ازش. مثلاً "همه چیز درست میشه" کلیشه‌ای‌ست که میشه گفت حتی بهش علاقه و باور دارم! یا اینکه "تلاش همیشه نتیجه میده" یا "خواستن، توانستن است" هر کدام از اینها مورد تفرم نیستند که هیچ تا جایی و در شرایطی میشود دوستشان داشت. اما این را مینویسم: "خواستن، توانستن است" زمانی که هیچ چیز بجز همان واژۀ خواستن سرجایش نیست.

نگاه دوختم به آینه، خیس بود، ابری چشم مانند داشت می‌بارید بر آینه! صبر کنم ببینم، مثل اینکه اشتباه شد، من داشتم می‌باریدم و آینه فقط یک انعکاس بود. مثل وقتی کودکی به مادرش میگوید: مامان می‌بینی ماه افتاده توی آب حوض، میشه برم برش دارم؟ مادرش لبخند میزند و من هم الان به احساسات بچگانۀ خودم لبخند میزنم. آینه چرا اخم کرد؟ مگر آینه ها فقط انعکاس نیستند. نکند باز جای اخم و لبخند را اشتباه گرفتم. مسخره بود که زمانی که باید می‌خندیدم، خنده را با اشک اشتباه میگرفتم و اتفاقاً همیشه هم گریه را برمی‌داشتم جایِ خنده. خندیدم... ساعت دستم دقایق را خراب میکرد و جلو و جلوتر میرفت. همیشه خراب کردن کارش بود، شاید برای اینکه خراب کردن همیشه آسان تر است از ساختن.

  • Fatemeh Karimi

اسکلت بدن شخصیت اصلی سعی دارد از بدنش فرار کند. آنچه اتفاق می‌افتد را توصیف کنید.

وسط یک مبحث درسی بودیم. جبر مطلق یا مقداری هم اختیار؟
گفتم: هیچ اختیاری برای انسان نیست. هر چی بوده مکتوب شده و از قبل برای هر کدوم از ما تعیین شده
میخواست روی حرفش باشد: اینطور نیست! اگه تو الان بخوای میتونی حرف بزنی و اگر نخوای میتونی ساکت باشی این یعنی تو حق انتخاب داری
_از کجا معلوم؟ اگه هم الان سکوت کنم چه کسی میدونه که این سکوت توی سرنوشت من نوشته نشده بوده؟
یکی از انتهای کلاس وارد بحث شد: درسته، منم میگم جبرمطلق
متعجب گفت: یعنی شما به تلاش باور ندارین؟ اینطوری که فعالیت و زندگی انسان بی معنا میشه؟ اگه برای من مقدر شده که توی مسابقات جهانی مدال بیارم پس چه نیازیِ که درس بخونم بالاخره به تقدریم خواهم رسید
سکوت کردم اما فقط مدتی کوتاه: تلاش تو معین شده بوده پس در نتیجه مدال اُوردنت هم

  • Fatemeh Karimi

از کسی بپرسید روزش چطور بود. هر طور دلتان خواست با جواب او شعر بنویسید.

پیش نوشت: احساس میکنم شدت و حدت علاقه‌ام به شعر کلاسیک بگونه ای جلو رفت که مرا از شعر نو دور کرد. یعنی مثلاً شعرهای سعدی و حافظ را ترجیح دادم به شعرهای نو. البته و البته فقط نوشتن آن منظورم بود وگرنه در خواندن شعر چه کهن و چه نو فعال‌تر شدم و عمیقاً خشنودم از این بابت. یک چیزی که فکرم را مشغول کرده این است که چقدر میتوانم در شعرِ نو گفتن راضی باشم از خودم؟ امتحان میکنم و معلوم میشود در هرحال. شعر نوئه بامعنی گفتن سخت تر است از سایر. از این روی این را یک جور پیش عذر هم بدانید چرا که طرح و ایده‌ام هم کم بود، با یک جواب ساده شروع کردم: بد نبود، مثل دیروز.

بد نیست طنینِ خستۀ باد
در گوش ملال‌آورْ درختی
تا ریشۀ خود حِلم‌ها کاشت
آن هستیِ پربرگِ میانسال
زان رو تنه‌اش سخت برداشت چروکْ ماتم
در میل لانۀ مرغی، انداخت تبر به فکرهایش
سوزاند تبر هم آرزویش
خندید بسی و گفت پندی:
امروز من انتظار بودم، همچو دیروز
اما فاتحم من
چرا که اینک
یک روز بیشتر صبر ماندم

پی نوشت: بنظرم بهتره تکیه کنم به همان طرف کشتی، اینطرف سخت می‌لغزد *میرود در پی قافیه برای همان رود عالم سوزش* و *شکلک لبخند گریان*

  • Fatemeh Karimi

یکی از موارد باکت لیستتان را خط زده و آن را در نوشته‌تان انجام بدهید.
 


پیش نوشت: همین الان آب در دست دارید، زمین بگذارید و بروید مثل من یک لیست آرزوها درست کنید، بعدِ آن بیایید و ادامه را بخوانید.

هشت ساله بودم و هرشب شیدایی را تماشا میکردم، دوستش داشتم. تعریف از خود نباشد تمام آهنگهای تیتراژ سریالهای آن دوره را از‌ بر بودم. خواننده که شروع میکرد من صدایم را می‌انداختم روی سرم و هم‌خوانی که چه عرض کنم، نمی‌گذاشتم صدای خواننده شنیده شود اصلاً و شاید به همین خاطر بود که یکبار به دوستم گفتم: این آهنگها میمونه. دوستم گفت: نه اینا هم بالاخره فراموش میشه. نمی‌خواستم باور کنم انگار: باشه حالا توام. میدانید چرا؟ از آن رو که گمانم می‌گویید همیشه کودکی‌ها ردپا دارند در ما، حتی بعدِ ما، یعنی تا ابد. شاید به همین خاطر است که مادرم کش مویِ سبز رنگ را بیشتر دوست دارد، آخر یکی همین رنگی داشته در کودکی. یا مادربزرگم که بادام را از همۀ تنقلات بیشتر دوست دارد چون پدرش اندازه یک باغ درخت بادام داشته و هر سال او در چیدن بادام‌ها کمکیار پدرش بوده. و برای همین هم منی که شیدای آن کلبۀ درون سریال شیدایی شده بودم، اکنون در واپسین سالهای سی سالگی یک عالم چوب خریده بودم و داشتم میرفتم که بسازم آرزوی کودکی‌ام را. میخ به میخ، تکه به تکه، همه را تنها و تنها خودم ساختم، روزها رفتم و برگشتم و امروز آخرین روز ساخت و سازم است. چقدر زیباست که انسان میرسد نزدیک خط پایان. اصلاً بنظرم نزدیک شدن به خط پایان زیباتر است از خود گذر از آن. وقتی گذر کردی دیگر میگویی تمام شد اما وقتی هنوز گذر نکردی میگویی دارد تمام میشود و این شور هنوز آرام نگرفته و ننشسته سرجایش. هنوز با تمام انرژی میکوبد و بلوا میکند در قلبت، تو نیز میخندی و جوابش میدهی: الاناست که برسیم.

  • Fatemeh Karimi

در مورد یک روز معمولی شخصیت اصلیتان بنویسید.

چشم که باز کردم از کوه سنگین‌تر می‌نمودم. بهترین جا همین تخت خوابم بود و نمیدانم چه لزومی داشت که هر روز و هر صبح بهترین جای جهان را رها کنم به حال خودش و بروم در جاهایی معمولی. آشپزخانه، پذیرایی، اتاق، و پذیرایی، آشپزخانه، اتاق. از موقع قرنطینه تمام اوضاعم همین بود. چه بسیار ناآدمهایی که از اول قرنطینه تا کنون بارها از لب دریا با من تماس گرفتند. چه بسیار ناآدمهایی که گفتند: ماسک بزنیم کرونا فکر میکنه می‌ترسیم ازش. و چه بسیار من که همیشه در قدرمطلق قرنطینه بودم. مسواک زدنم که تمام شد نگاه دوختم به آینه. دختری که نگران بود به من، شبیه به عاطفۀ هر روز بود. می‌شناختمش، همیشه طوری نگاهم میکرد انگار که سیب زمینی هستم. اصلاً برای او تمام دنیا سیب زمینی بود. شاید هم فقط انعکاس سیب زمینی بودن خودش را در دیگران می‌دید. دندانهایم سفید شده بود و این موضوع را خیلی وقت قبل فهمیدم اما خواستم امروز بیش از هر روز سیب زمینی گونه نگاه کنم به خود سیب زمینی‌ام و به این فکر کنم که اگر زمینی نبودم و یک سیب زرد شیرین بودم چه؟ اگر یک سیب ترش مزۀ سبز بودم چه؟ یا یک سیب قرمز خوشدل؟ اگر من هر چیزی بجز من بودم بهتر نبود؟

  • Fatemeh Karimi

یک شعبده‌بازی با ورق اشتباه پیش رفته است. چه پیامدهایی دارد؟

مویِ باریکِ تصمیم، آیا بمانم؟ آیا بروم؟ آیا اصلاً هستم که بخواهم بروم؟ سخت است، اینکه به یک جایی برسی که با خودت فکر کنی حالا اگر بروم خاطرۀ خوش می‌ماند یا خاطرۀ ناخوش؟ حالا اگر بروم با چه اسمی با چه عنوانی با چه کلمه ای به یاد آورده خواهم شد؟ برای من، و برای وضع کنونی‌ام احتمالاً تا سالیان سال وقتی به جایی دعوت شوم، میگویند: همون شعبده‌باز خنگه که کنفتی بارآورد؟ _آره خودشه و بعد همه می‌خندند. نه اینکه این ناراحت‌کننده باشد، نه. اینکه یک شعبده‌باز ببازد به یک اجرای خراب، ناراحت‌کننده است. می‌دانید قصه چیست؟ اینکه موقع به یادآوردن آنهمه اجرای تر و تمیز از بنده حافظه‌یشان میشود حافظۀ ماهی. چرا انسانها خوبیها را یادشان نمی‌ماند اما بدیها برایشان میشود زنگ اتمام زنگ تفریح؟ و آن آدمِ بنده خدا که مثل هر کس دیگری حق اشتباه دارد میشود ناقوس بدترکیب و نحس.

  • Fatemeh Karimi

آخرین چیزی که لمس کردید قصد دارد شخصیت اصلی را بکشد. توضیح بدهید که چرا.

لبخندم که اصابت کرد با چهرۀ ترسناکِ بذله‌گویش احساس کردم تمام شد، من یخ زدم ولی دستِ آتنا رفت به سمتش، انگار برق نگاهش را تازه واکس زده بود که هیچوقت پاک نمیشد از ذهنم. اشهدم را خواندم. اشکهایم را پاک کردم و دوباره خیره شدم به آن چهره.
_خیلی ممنون آقا. من همین رو برمیدارم پس
+مبارک باشه
قیمت را نشنیدم، برایم مهم هم نبود همین که آدمیزاد از برای قتل من پول میداد به اندازه کافی آزار دهنده بود دیگر نمی‌خواهم با این فکر که سازنده قاتل من گران حساب کرده تا جیب خودش را پر کند، بیشتر اذیت شوم.
خدای من! چطور میشود یک لبخند انقدر سرخ و انقدر خونین باشد؟ چطور شد که من، یک قاب گوگولیِ ننه قمر انقدر زود به پایان راه رسیدم؟ من آب دماغم را بالا می‌کشیدم آنوقت موبایل دل در دل نداشت که هم‌صحبت شود با قاب جدیدِ قاتل، قاتل جدید حقیقتاً بد ذات و بدجنس بود، درست مثل اسمش، جوکر.

  • Fatemeh Karimi