رنگ حیات

" تا زمانی که عشق بورزیم، همواره آرزومندیم بهتر از آن باشیم که هستیم "

رنگ حیات

" تا زمانی که عشق بورزیم، همواره آرزومندیم بهتر از آن باشیم که هستیم "

رنگ حیات

نقطه (نمیتونم دخترم رو حذف کنم اما دیگه اینجا فعالیتی نخواهم داشت) هر کجا هستید، شاد باشید♡

مطالب پربحث‌تر

ویژگی‌های آخرین برنامه‌ای که استفاده کردید یا آخرین وب‌سایتی که به آن سر زدید را بنویسید.

پیش نوشت: در این مدت دو تصمیم مهم گرفتم، اینکه آیا میخواهم به آن پنج دنیایی که اینجا گفتم، چند دنیای دیگر اضافه کنم؟ مثلاً دنیای پادکست و دنیای انیمه، که جوابش یک بلۀ قاطع بود از برای جذابیت زیبایشان. برای اولی یک برنامه نصب کردم که در این قسمت میخواهم از آن بگویم و برای دومی هم دیدن انیمۀ مورد علاقۀ دوستی عزیز را آغاز کردم، و آن انیمه چیزی نیست بجز کدگیاس و آن دوست عزیز کسی نیست بجز وایولت. دیدن انیمه سریالی منظورم بود البته، که افزود شد به روال روزمرگی‌هایم، از اینکه چقدر این تصمیمها تأثیر داشت و دارد در زندگیم هر چقدر بگویم، کم گفته ام. پادکست که سبک زندگی می‌سازد و تجلی اندیشه‌ست. انیمه هم دریچه‌ای‌ست رو به رویاهای رنگین.

برنامه‌ایست بنام castbox. عکس نمایۀ برنامه، مربعی نارنجیست که موجی سفید میان آن بچشم می‌آید و آن موج، موجی از صداست. ورود به برنامه نیازمند وارد کردن ایمیل شما می‌باشد تا حسابی جداگانه برای شما باز شود. برنامه سه زمینه سفید، تاریک و سیاه را داراست که زینت نارنجیِ آن بر هر سه زمینه زیبا و گیراست. در قسمت جستجو، شما اسم پادکست مورد نظر را جستجو میکنید و سپس، دربارۀ آن را می‌خوانید و اگر دوست داشتید آن را به کتابخانۀ خود اضافه میکنید بعد هر قسمت آن را دانلود و گوش میکنید، اگر یک بخش پادکست را تا نیمه بشنوید هر وقت دوباره بخش مورد نظر را پخش کنید، بقیه‌اش را ادامه میدهد و اگر بخش را تا آخر تمام کنید، کمرنگ‌تر از بخشهای به اتمام نرسیده نمایش داده میشود، شما می‌توانید در صورت رضایت از هر بخش، آن را لایک کنید. و در بخش مورد علاقه‌‌های خود ببنیدش و یا دوباره گوش کنید، می‌توانید پیام بگذارید و در مورد پادکست نظر بدهید. میتوانید آن را به لیست پخش خود اضافه کنید. می‌توانید ببینید چند درصد از هر بخش پادکست را گوش داده‌اید. می‌توانید حجم هر بخش را ببینید و چندین امکان دیگر که ممکن است از چشم من پوشیده مانده باشد. برای منی که تابحال از برنامه‌های پادگیر استفاده نکرده بودم، یک برنامه شگرف است و پیشنهاد میکنم حتماً نصبش کنید، در آخر شعار برنامه را می‌گویم که در نظرم جالب آمد: اجازه دهید کلمات شما را به حرکت وادارند.

  • Fatemeh Karimi

بی نهایت در ستیز هستم در برابر کاری که بگویم انجام می‌دهم، آنوقت انجام ندهم و خودم را دعوا میکنم بابت این موضوع. برای همین همیشه سعی کردم در نظم بکوشم. اما هرگز نمیخواهم طوری بشود که کاری که انجام می‌دهم، به کاری دیگر آسیبی وارد کند. و این وقتی پیش می آید که کارها بماند روی کارها. برای همین هم این روزها نبودم، چون در خیلی از درسهای دانشگاه عقب بودم و باید حداقل کمی از این عقب ماندگی را جبران میکردم اما قول میدهم ادامه چالش را بی وقفه انجام دهم. و بزودی ستارهای روشن را خاموش میکنم. سپاسگزارم از تمام خوانندگان وبلاگ. و از تمام دوستانی که جویای حال بودند. امید که همه خوبان همیشه در پناه حق باشند.

پی نوشت: عنوان شبیه شد به یک باب واقعی، انگار که بابی باشد از بابهای کتاب بیان.

  • Fatemeh Karimi

ماهی و کویر و کویر و کویر...
نمیشود که! مرگ در ثانیه سلام میکند اینگونه... آری، اغراق شد، یک ابر هم بود آنجا، نادیده گرفتن، درد موجوداتست، برعکسش هم درمان. ابر را دید، آمد، یک قطره لبخند بارید بر لبهای خشک ماهی و رفت. ماهی خندان شد و سرحال‌. هنوز در کویر بود و لبخند هر روزه ی ابر باعث نمیشد کویر را گلستان ببیند، چرا چرا، چندباری سرسبزی و آبشار نعمت را گمان برد، وقتی عمق لبخند ابر بیشتر شد گمان هم همراهش آمد. میتوانست هر چه باشد، افتخار ابر به خودش یک کدام، انتظار و شوق ماهی هم یک کدام. بهرحال لبخند ابر باید تنها لبخند مهربانیِ او معنا میشد، خارج از آن سراب بود و خیال باطل ماهی.

  • موافقین ۵ مخالفین ۰
  • ۱۵ فروردين ۰۰ ، ۱۵:۵۴
  • Fatemeh Karimi

شخصیتتان با فرد جدیدی در اتوبوس آشنا می‌شود. نظر او در مورد این شخص در انتهای سفر عوض می‌شود. این تغییر چطور اتفاق افتاد؟

روی اولین صندلی خالی نشستم و کیفم را با دستهایم بغل کردم، بغ کرده بودم، آنهم بخاطر جغرافی، از شمرترینِ دروس، آخر چطور باید به مادر و پدرم که هر دو هم معلم بودند میگفتم که جغرافیا را ۱۱ گرفتم؟ الان از من بی چاره تر فقط خودمم.
_ای خدااا
خانم پیری کنارم نشسته بود، اخم کرد.
با خودم گفتم: عیبی نداره، جغرافیا هم به من اخم کرده شما که جای خود داری
دستش را باز کرد، یک شکلات داشت و دو آبنبات، گفت: بفرما‌، بردار تا کامت شیرین بشه دختر جان
بدم آمد، مگر سه ساله بودم که به من آبنبات میداد: نه، ممنون، میل ندارم
_میدونم، من که نگفتم اگه میل داری بردار
دستم را باز کرد و شکلات را گذاشت کف دستم، سپس ادامه داد: گفتم بخور کامت شیرین بشه
فکرم گفت: واقعاً که، بزور میخواد شکلات بچه های سه ساله رو بخورم بده، چرا آدم پیرها فکر میکنند هر کس از خودشان کوچکتر است را باید خوشحال کنند دیگر اینکه فکر میکنند هر کسی تا قبل از سی چهل سالگی اش بچه است. با من پانزده ساله مثل سه ساله ها برخورد میکند، واقعاً که، فکر میکردم نمره جغرافی بدترین رویداد امروزم باشد اما مگر میشود وقتی گمان میبری دیگه بدتر از این نمیشود روزگار نخواهد لبخند کج کنج لبش را نشانت دهد به همراه یک اتفاق بدتر از آن قبلی، اصلاً اگر از من می پرسید خودتان را وارد بحثِ "ترین ها" نکنید، همیشه بدتر از بدترین وجود خواهد داشت آنهم با عینک آفتابی و لبخند کج کنج لبش.

  • Fatemeh Karimi

به بدترین دردی که تابحال‌ حس کرده‌اید فکر کنید. حال شخصیت اصلیتان‌ دستش را با کاغذ بریده و شما سعی دارید دردی اغراق‌شده از زبان او بنویسید.
 


داشتم پوشه ام را نگاه میکردم تا تکلیف نوروزی ریاضی را پیدا کنم، با خودم فکر کردم: نام تکلیف نوروزی در اصل باید تکلیف شب سیزده بدر باشد.
لبخندم طعنه میزد به هر چه معادله و جزر و ریاضیات است.
حالا مگر برگه پیدا میشد، تمام برگه ها را ریختم روی میز، بالاخره چشمم خورد به جمال اعداد، برگه را با عصبانیت برداشتم و انگار که ریاضی میخواست انتقام طعنه ی لبخندم را بگیرد که گاز گرفت دستم را، حقیقتاً کشیده شدن کاغذ بر بند میان دو انگشت بدترین درد عالم است، سوزشی داشت که مطمئنم پسر نوح حس نکرد در دلش، آنهم وقتی کرگدن از کشتی پدرش برایش دست تکان میداد و او در سیل غرق میشد. دستم را تکان میدادم و ناله میکردم: لعنت بر انتقام ریاضیات. خدایا، چرا آدم رو زجر کش میکنی، خدا ازت نگذره ریاضی، امیدوارم ایکست (x) هیچوقت پیدا نشه، ایشالا که همیشه در فراق ایگرگت (y) خون گریه کنی.
برادرم که از حرکات و حرفهای من انگشت به دهان مانده بود، ژست جودی هابس در انیمیشن زوتوپیا را گرفت، سپس گفت: خون، خون، خون و مرگ.

  • Fatemeh Karimi

اولین خط از رمان موردعلاقه‌تان را انتخاب کنید. اسامی و افعال را جابه‌جا کرده و عوض کنید و خط جدید خودتان را آغاز کنید.

پاره یک: نامش مارکوس بود. وقتی با گله اش رسید به کلیسای متروک، هوا تاریک شده بود.

پاره دو: یکبار، شش ساله که بودم، یک تصویر باشکوه دیدم در کتابی که راجع به جنگل کهن بود، کتابی بنام «قصّه های واقعی از طبیعت»، آن تصویر از یک مار بوآ بود در حال بلعیدن یک حیوان.

  • Fatemeh Karimi

شما یک اژدها هستید. گنجینه‌تان را توصیف کنید.

 

تعجب کردن اولین کاریست که موجودی پس از برخورد با من انجام میدهد، حتی خودم وقتی نقشم چیده میشود روی آب. فقط هم بخاطر سر بزرگم که سه تای سر بقیه ی اژدهاهاست، از کنار درختان که گذر میکنم برگ ریزان میشود، و دنا حتی یک درصد هم احتمال نمیدهد بخاطر فرتوتیِ درخت باشد یا پاییز یا...
دنا: در فصل بهار هستیم سامی
_باشد، در هر حال
قدم را کمی خم میکنم و یک سیب از درخت میکنم، دنا طوری نگاهم میکند انگار آخرین سیب کره زمین در میان دندانهایم است، عصبی لبخند میزنم و سیب را در دندانهایش میگذارم. میگوید: باز هم میشود گولت زد، حتی صد ساله هم که بشی باز هم میتوانم گولت بزنم
_میتوانی از لفظ های بهتری هم استفاده کنی
می خندد و ابرو بالا می اندازد.

  • Fatemeh Karimi

سعی کنید خواننده را قانع کنید که اسطوره‌ی انتخابیتان واقعاً وجود دارد.

 


سالن غرق سکوت بود، و انگار که تمامی ما شنا می کردیم در این خاموشی دلهره آور. نفس کشیدن من براحتی قدر یک جغجغه اعصاب خورد کن صدا تولید میکرد. آب دهانم را قورت دادم و میکروفون را بالاتر بردم: سلا
صدایی پیچید در محیط که فکر میکنم همه گفتند: صد رحمت به کشیده شدن ناخن بر روی شیشه
معذرت خواهی کردم و ادامه دادم: میخوام در مورد فرضیه ام براتون بگم، فرضیه ی من براتون انتخاب شده که بخونتش اینجا، یعنی... من... انتخاب شدم که... فرضیم رو براتون بخونم... خب
باز صدای بد میکروفون.
دنیا از دور لب زد: توی میکروفون نفس نکش
سرم را تکان دادم: خب
کاغذ را باز کردم و شروع کردم به خواندن: شترمرغ، بزرگترین پرنده که پرواز نمیکند...

  • Fatemeh Karimi

یک توئیت را به شعار هایکو تبدیل کنید.

پیش نوشت: به مناسبت این سوال حدود دو هفته پیش توییتر نصب کردم، دوران دبیرستان بخاطر وقتی که مجازیها می گیرند، هیچکدام را نداشتم، اما قصد داشتم بعد از کنکور اینستاگرام نصب کنم. برای بقیه ی برنامه ها، چنین برنامه ای نداشتم تا قسمت شد و برخوردم به این سوال :)

متن توییت:
این بخش از کتاب صد سال تنهایی:
دوستت دارم، نه به خاطر شخصیتت،
بلکه به خاطر شخصیتی که من هنگام با تو بودن پیدا میکنم.

و شاید هایکو:
دوستت دارم
برای شخصیت من
موقعِ بودن تو

  • Fatemeh Karimi

آسمان صبح می چسبید برای عکس گرفتن، صاف صاف، مثل دل شمع. چقدر زیبا که صبحت با دیدن دلبری گلها آغاز شود، آنهم گل سنبل بنفش که در پارک بالای سرم بود و من برای عکس گرفتن از دلبری بانو مسیر رفته را برگشتم. مترو همیشه برایم قصه داشت و ساحت تفکر بود و لذت بردن از موسیقی.

  • Fatemeh Karimi