روز بیستم
از کسی بپرسید روزش چطور بود. هر طور دلتان خواست با جواب او شعر بنویسید.
پیش نوشت: احساس میکنم شدت و حدت علاقهام به شعر کلاسیک بگونه ای جلو رفت که مرا از شعر نو دور کرد. یعنی مثلاً شعرهای سعدی و حافظ را ترجیح دادم به شعرهای نو. البته و البته فقط نوشتن آن منظورم بود وگرنه در خواندن شعر چه کهن و چه نو فعالتر شدم و عمیقاً خشنودم از این بابت. یک چیزی که فکرم را مشغول کرده این است که چقدر میتوانم در شعرِ نو گفتن راضی باشم از خودم؟ امتحان میکنم و معلوم میشود در هرحال. شعر نوئه بامعنی گفتن سخت تر است از سایر. از این روی این را یک جور پیش عذر هم بدانید چرا که طرح و ایدهام هم کم بود، با یک جواب ساده شروع کردم: بد نبود، مثل دیروز.
بد نیست طنینِ خستۀ باد
در گوش ملالآورْ درختی
تا ریشۀ خود حِلمها کاشت
آن هستیِ پربرگِ میانسال
زان رو تنهاش سخت برداشت چروکْ ماتم
در میل لانۀ مرغی، انداخت تبر به فکرهایش
سوزاند تبر هم آرزویش
خندید بسی و گفت پندی:
امروز من انتظار بودم، همچو دیروز
اما فاتحم من
چرا که اینک
یک روز بیشتر صبر ماندم
پی نوشت: بنظرم بهتره تکیه کنم به همان طرف کشتی، اینطرف سخت میلغزد *میرود در پی قافیه برای همان رود عالم سوزش* و *شکلک لبخند گریان*