روز نوزدهم
یکی از موارد باکت لیستتان را خط زده و آن را در نوشتهتان انجام بدهید.
پیش نوشت: همین الان آب در دست دارید، زمین بگذارید و بروید مثل من یک لیست آرزوها درست کنید، بعدِ آن بیایید و ادامه را بخوانید.
هشت ساله بودم و هرشب شیدایی را تماشا میکردم، دوستش داشتم. تعریف از خود نباشد تمام آهنگهای تیتراژ سریالهای آن دوره را از بر بودم. خواننده که شروع میکرد من صدایم را میانداختم روی سرم و همخوانی که چه عرض کنم، نمیگذاشتم صدای خواننده شنیده شود اصلاً و شاید به همین خاطر بود که یکبار به دوستم گفتم: این آهنگها میمونه. دوستم گفت: نه اینا هم بالاخره فراموش میشه. نمیخواستم باور کنم انگار: باشه حالا توام. میدانید چرا؟ از آن رو که گمانم میگویید همیشه کودکیها ردپا دارند در ما، حتی بعدِ ما، یعنی تا ابد. شاید به همین خاطر است که مادرم کش مویِ سبز رنگ را بیشتر دوست دارد، آخر یکی همین رنگی داشته در کودکی. یا مادربزرگم که بادام را از همۀ تنقلات بیشتر دوست دارد چون پدرش اندازه یک باغ درخت بادام داشته و هر سال او در چیدن بادامها کمکیار پدرش بوده. و برای همین هم منی که شیدای آن کلبۀ درون سریال شیدایی شده بودم، اکنون در واپسین سالهای سی سالگی یک عالم چوب خریده بودم و داشتم میرفتم که بسازم آرزوی کودکیام را. میخ به میخ، تکه به تکه، همه را تنها و تنها خودم ساختم، روزها رفتم و برگشتم و امروز آخرین روز ساخت و سازم است. چقدر زیباست که انسان میرسد نزدیک خط پایان. اصلاً بنظرم نزدیک شدن به خط پایان زیباتر است از خود گذر از آن. وقتی گذر کردی دیگر میگویی تمام شد اما وقتی هنوز گذر نکردی میگویی دارد تمام میشود و این شور هنوز آرام نگرفته و ننشسته سرجایش. هنوز با تمام انرژی میکوبد و بلوا میکند در قلبت، تو نیز میخندی و جوابش میدهی: الاناست که برسیم.
ماشین را نگه داشتم، صدای پرندگان طنین داشت در جنگل. دقیقتر شدم، آدمی با افزایش دقت میتواند به افزایش لذت برسد. دارکوب، چلچله، بلبل، فنچ و جیرجیرک. صبا هم بود، خبر تندی نداشت. آرام میگذشت و انگار تنها ملودی میبرد برای دلداری. اما روز دومی که آمدم اینجا بشدت میوزید انگار که عاشق پرش کرده بود تماماً از گله و شکایت. اما امروز نه، انگار که حل شده باشد موضوع، خدا را شکر. مدتی که گذشت کارم تمامِ تمام شد، با ذوق عقب عقب رفتم و با چشمان لبریز از اشک خیره شدم به کلبه. کمی ناصاف بود چون بهرحال من نقاش بودم و نه معمار. کمی هم داد میزد که نیازمند تجهیزات بهتر بوده اما محکم بود و میشد رویش حساب کرد و همین کافی بود دیگر. مگر انسان چه میخواست بیشتر از این؟ برای همه چیز و همه کس هم جواب میدادها، فقط اینکه محکم باشد و بشود به آن تکیه کرد.
جز باکت لیست منم هست :)