روز بیست و سوم
شخصیت قهرمان اصلی را با ایجاد یک تغییر به یک ضد فرد شرور تبدیل کنید. کمی در مورد داستان او بنویسید.
روز قیامت بود و من در پیِ یافتن یک چهرۀ آشنا. مگر پیدا میشد؟ همه مثل هم بودند دقیقاً مثلِ مثلِ هم.
_مستر دیکاپریو! میشه به من یه امضاء بدید؟
خندهام گرفت، از کنار دستِ خودکار بدست پسرک گذشتم. هنوز کسی را نیافته بودم که آشنا باشیم.
_وای (جیغ)، بچهها نگاه کنید، خودِ شمسِ! باورم نمیشه.
همه حمله کردند به طرف شمس تبریزی.
_نه! اینطرف رو نگاه کن، سعدیِ جانِ (جیغ)
هر طرف را نگاه میکردی یک اسطوره بود اما من هنوز هم بدنبال آشنایم میگشتم. به این فکر افتادم که حالا از بین اینهمه آدمِ محبوب و معروف کدام یک قهرمانِ اصلیست؟ چقدر سخت بود جوابش. سختتر از پیدا کردن یک آشنا.
همه مشغول امضاء و سلفی و گل گفتن بودند اما من، بدنبال یک چهرۀ آشنا. ناهمرنگ بین این همه آدم فقط یک من بودم. شروع کردم به سوت زدن، انگار سوتم آمد ناخودآگاه. همه ساکت شدند. چرا اینطوری شد؟ من که فقط یک سوت میزنم! نکند اینجا سوت زدن قدغنِ یا چه میدانم نکند این آدمها سوت زدن یادشان رفته بود و برای همین هم متعجب بودند انقدر. شاید اینجا سوت زدن بیادبی تلقی میشود. میخواستم دیگر ادامه ندهم اما سوت قطع نمیشد همانطور که نگاه آنهمه جمعیت. با سوت سر تکان دادم به معنایِ "مگه چیه؟" کسی پاسخ نگفت. سوت را به اختیار خودم پایان دادم. لبخند زدم، هنوز نگاهم میکردند، خنده ام گرفت، بلند خندیدم. بعد یکدفعه همه شروع کردند به خندیدن، انگار که یادشان آمده باشد باید بخندند!
بالاخره دیدمش، یک چهرۀ آشنا، لبخند زدم، لبخند زد، چیزی گفتم، چیزی گفت، اخم کردم، لبخند زد! گریه کردم، ناراحت شد و اشک ریخت. عصبانی شدم سرش، سربه زیر شد.
گفتم: تو کیای؟
گفت: تو کیای؟
گفتم: تو اسمم رو میخوای چیکار؟
گفت: تو اسمم رو میخوای چیکار؟
دست بردم سمتش، با لبخند دست جلو آورد، بغلم کرد، کنار گوشم گفت: به قهرمان فکر میکردی؟ با خودت گفتی حالا ماه کجاست بین اینهمه نور، به دنبال اصلِ کاری میگشتی، آره؟
سر تکان دادم، با خنده گفت: هیچ ماهی نیست. آدمها گاهی یادشان میرود خودشان باشند. بدنبال آنچه هستند که نیستند، بدنبال شباهت با برترینها، بدنبال هر چیزی که مانع باشد بر خویش بودنشان، اما تو خودت هستی.
_چه حرفهایی! به حرف بزرگان میماند، ببینم نکند ماه تویی؟
_ماه! نمیدونم، شاید بهتر از ماه باشم چون من تویی هستم که همیشه کنارت بودهام و مرا ندیدی، من همان چهرۀ آشنا هستم که دنبالشی، کسی که گریه کرد وقتی اشک ریختی، خندید وقتی خندیدی، کنارت بود وقتی تنها بودی، او با تو تنها بود! وقتی غمگین بودی و غر میزدی بر سرش، وقتی کم می آوردی و سرزنش دنیادنیا را میرختی توی دلش، همۀ آنها من بودم و الان اینجا هستم، در آغوشت، خوبه؟ راستی اینکه خودت رو بغل کنی چه حسی داره؟
_نمیدونم، تو بگو
_حس قهرمان بودن، میدونی، تو تونستی به خودت بدی کنی اما هیچوقت نتونستی خودت نباشی پس حالا که فقط صمیمیتِ بین تو و خودت یعنی از همیشه قهرمان تری و دیگه قهرمان تنها و بدی نیستی، دیگه صرفاً یه قهرمان عادی نیستی، تو منو داری و تا منو داری، قهرمان ترین، خودِ خودتی.
خیلی قشنگ بود:) پیوندش میکنم*-*