روز شانزدهم
آخرین چیزی که لمس کردید قصد دارد شخصیت اصلی را بکشد. توضیح بدهید که چرا.
لبخندم که اصابت کرد با چهرۀ ترسناکِ بذلهگویش احساس کردم تمام شد، من یخ زدم ولی دستِ آتنا رفت به سمتش، انگار برق نگاهش را تازه واکس زده بود که هیچوقت پاک نمیشد از ذهنم. اشهدم را خواندم. اشکهایم را پاک کردم و دوباره خیره شدم به آن چهره.
_خیلی ممنون آقا. من همین رو برمیدارم پس
+مبارک باشه
قیمت را نشنیدم، برایم مهم هم نبود همین که آدمیزاد از برای قتل من پول میداد به اندازه کافی آزار دهنده بود دیگر نمیخواهم با این فکر که سازنده قاتل من گران حساب کرده تا جیب خودش را پر کند، بیشتر اذیت شوم.
خدای من! چطور میشود یک لبخند انقدر سرخ و انقدر خونین باشد؟ چطور شد که من، یک قاب گوگولیِ ننه قمر انقدر زود به پایان راه رسیدم؟ من آب دماغم را بالا میکشیدم آنوقت موبایل دل در دل نداشت که همصحبت شود با قاب جدیدِ قاتل، قاتل جدید حقیقتاً بد ذات و بدجنس بود، درست مثل اسمش، جوکر.
آتنا من را از موبایلش باز کرد و قاب جوکر را خانهنشین خانۀ من کرد. این عین ظلم بود چرا که این اتفاقِ وحشیانه عمر مرا پایان میداد آنوقت آتنا، موبایل، جوکر، فروشنده، سازنده، همه خوشحال بودند. من هر لحظه دعا میکردم همۀ ماجراها یک خواب باشد آنوقت همه بغیر از من خوشنود بودند از حقیقت. یک خاطره برایم تردید ساخت: یک کارگاه مجهز با نیروهایی مجرب، مردی میانسال با ریش های جوگندمی، چشمم به او باز شد یا شاید فقط اولین صحنهای بود که بخاطر میآوردم، مرد، عرق از پیشانی برداشت و من را گذاشت در بستهای پلاستیکی. عمر بستۀ شفاف چقدر کمتر از من بود و احتمالاً لبخند ترسناک امثال جوکرها عمر لبخند آن مرد میانسال را هم کم کرد، احتمالاً عمر آن کارگاه را هم. پس فقط من نبودم که قرار بود کشته شوم. همه ما قربانی لبخند جوکر بودیم، قربانی اجناس جوکری. و چقدر بد که هیچکدام خود را مقصر قتل ننه قمر و ننه قمرها نمیدانیم.
پی نوشت: همیشه دوست داشتم بگویم "ایرانی، ایرانی بخر" اما فرصتش پیش نیامده بود. شاید داستانم یک پشتیبانیِ در حد خودم بود از نام سال جدید. به قاب موبایل برادرم دست زدم و از نگاه جوکر ایده گرفتم برای نوشتن و دیگه اینکه اگر در بازار قاب ننه قمر باشد مطمئناً بشخصه آن را به جوکر ترجیح میدهم اما ننه قمرها را برای این آوردم که متأسفانه گاهی برای دلایلی که در ذهن دارم از بین دو جنس داخلی و خارجی، دومی را انتخاب میکنم و خودم میدانم دلایلم همه توجیح اند و پیش خودم اینطور وجدانم را ساکت میکنم: خریدار بعدی میخره، بهرحال رو زمین که نمیمونه. اما واقعاً شاید یک کارگر زحمتکش، در یک کارگاه در فلان نقطه کشور من، میتوانست هنوز بر سر کار باشد اگر من خرید آن کالا را حواله نمیکردم به دیگری تا آن هم حواله کند به دیگری.
قاب گوشیت میخواس بکشتت ؟