رنگ حیات

" تا زمانی که عشق بورزیم، همواره آرزومندیم بهتر از آن باشیم که هستیم "

رنگ حیات

" تا زمانی که عشق بورزیم، همواره آرزومندیم بهتر از آن باشیم که هستیم "

رنگ حیات

نقطه (نمیتونم دخترم رو حذف کنم اما دیگه اینجا فعالیتی نخواهم داشت) هر کجا هستید، شاد باشید♡

مطالب پربحث‌تر

قربون شما برم مولای من، این اشکها جواب کدام خوبی‌ام بوده؟ چه خوبی‌ای انجام دادم که شب قدر لایق اشکهایی از ته دل بوده‌ام؟ البته که صاف و صوف نبوده زندگی‌ام، البته که رویم نمیشود عشق فقط عشق به اهل‌بیت را گوشی کنم آویزه‌ی قلبم! البته که نتوانستم آنقدر که بهترین بانوی ادوار الگوست، خوب باشم و نمی‌توانم حتی یک ذره، اما چه کرده‌ام که انقدر دلم گرم است به شما و بانوی دو عالم؟
نکند دلم تا همیشه تنگ ضریح خودتان، بانویتان و پسرتان بماند و بماند... نکند لایق نباشم آقا جان... ممنونم که نگاهم میکنی، ممنونم که شب قدر عظمت باران مرا می‌گیرد و راضی به خیس شدن میشوم، ممنونم که دعایم زیر باران میرود و زلال میرسد دست آن بالایی. ممنونم که شما بودید و هستید. سال پیش چیزهایی خواستم از خدا در همین شبها و خدایت انقدر بزرگ بود که هر کدام که صلاح بود شد حقیقت. اما دعاهای انسان که تمامی ندارد، انسان همانقدر که محبت دارد برای دوست داشتن، همانقدر هم آرزو دارد برای رسیدن. باز هم سفارش من را پیش خدایت بکن امیر مهربانی‌ها. به مادرمان هم سلام برسان بگو ببخشید که اصلاً حتی قطره‌ای شبیه به او نیستم. بگو خجالت میکشم بگویم نگاهش بر روی سرم باشد تا همیشه، چون ترس دارم اشتباه بروم و بانوی خوبی‌ها ببیند. فقط امیدوارم لایق اشکهایی باشم که روشن‌تر میکند قلبم را. ...💚

پی‌نوشت: مابین "یا مَنْ لا یُرْجَى إِلا فَضْله" خواندن‌هایتان و میان دعا کردن‌هایتان من و بیانی‌ها را فراموش نکنید دوستان. التماس دعا.

  • Fatemeh Karimi

یک عنوان گنگ و یک روحِ پر ادعا!
اگر روزی اتفاقی یک اجرا دیدید، یک اجرایِ دلکَش... یک اجرای روح‌نوازی که فقط سیم‌های گیتار جان شما را می‌نوازد، در نتیجه او دلکَشِ شماست در خواندن، و یک خط می‌کشید بین او و دیگر خوانندگان... می‌روید در پی دوباره گوش دادن همان اجرا و دوباره گوش دادنش... شب با فکر به موسیقی چشم می‌بندید و صبح لبخند نقش میزنید بر روزتان بخاطر همان یک صدا... تازه می‌فهمید که عه! من که میگفتم و میگویم زبانِ فارسی بهترین زبانهاست، پس چه شد؟ اگر زبان خواننده را بعنوان زبان آخر روحتان پذیرفتید، و آوای کلامش شما را برد به جاهایی که تابحال نرفته بودید... اگر بعد از این همه مدت تازه به فکرتان رسید زبان خواننده را متوجه نمیشوید! و رفتید سراغ جستجوی متن و ترجمه‌ی آهنگ... اگر خوانید و خوانید و خوانید و لبخند نرفت از صورتتان... اگر اسم خواننده را جستجو کردید در اینستاگرام، تک تک پستهایش را دیدید و خواندید و آنهایی که سخت بود را ترجمه کردید حتی... اگر برای اولین بار اشتراک خریدید برای دانلود آلبومهایش... اگر همان روز دوتا از آهنگهایش را شنیدید و فقط هم همان دوتا تا زمانی که کاملاً ترجمه را بلد شدید، و جایی نوشتیدشان که دوباره و دوباره همخوان با خواننده روحتان را نوازش دهید... اگر با خودتان گفتید من از الان به بعد آرزوی خارج رفتن دارم، پاریس، کنسرت دلکَش، فکرش را بکن، چه می‌شود... اگر دلکش را گذاشتید در جایگاه بنفشِ قلبتان! و سر زدید به سایت خودش و تمام ویدیوهایش را دیدید، اگر با هر یک از آواها و تصاویر حس کردید آنطرف موبایل هستید، اگر گفتید: همینه، بالاخره یک خواننده‌ی خارجی پیدا کردم که جهان را از زاویه‌ی دید خوبش نگاه میکند و خوب میخواند و زیباست و زیباست، اگر تمام اینها را در مدتی کوتاه تجربه کردید بدانید او برای روح شما میخواند. دلکَش برای روح من میخواند. بزودی یکی از آهنگهایش را میگذارم، دومین آهنگی که ازش شنیدم. البته دلکَش هنرمند است و نه فقط خواننده :)))))

پی‌نوشت: درباره‌ی من را بروزرسانی کردم برای کسانی که صبرشان نمی‌ماند تا مطلب بعدی.

پی پی‌نوشت: تولدش هم مبارکِ💜

  • Fatemeh Karimi

قَبَعثَری نام شاعری است که معروف به فصاحت [شیوا سخنی] است. گویند در فصل انگور وی با جمعی از ظرفای شعرا [شاعران نکته سنج] به باغی درآمد. ذکر حجاج [حجاج بن یوسف: والی حجاز و عراق] در میان آمد قبعثری گفت: اللهم سَوِّدْ وجهه و اقطع عنقه و اسقنی من دمه؛ بارخدایا سیاه کن روی او را و ببر گردن او را و از خون او بیاشام مرا. چون این خبر به حجاج رسید درحال [فوراً] او را احضار کرد. وی چون پیش حجاج آمد و غضب و تهدید او را دید بدیهةً [بدون تأمل] گفت چون رسیدن انگور نزدیک بود از روی شوق و آرزو از حق تعالی درخواستم که انگور بپزد و برسد و سیاه شود تا از شیره‌ی او بیاشامم و دشمنان از روی عداوت [دشمنی] بنوعی دیگر عرض نمودند. چون حجاج بعد از گفتگوی بسیار با کمال فصاحت [منظور: قبعثری] از جواب عاجز ماند از روی غضب گفت: لاحملنک علی الادهم؛ هر آینه [همانا] ترا سوار خواهم کرد بر بند آهنی [منظور: با طنابِ آهنی(زنجیر) می‌بندمت]. قبعثری آن را بر معنی اسب سیاه حمل نموده در جواب گفت: مثل الامیر یحمل علی الاشهب و الادهم؛ همچو امیر را سزاوار است که بر اشهب [اسبی که رنگ سفیدش غالبِ] و ادهم [اسب سیاه] سوار کنند. باز حجاج گفت: اردت حدیداً؛ یعنی از ادهم حدید [آهن] اراده شده است [منظورم آهن بود نه اسب]. قبعثری باز حدید را بر معنی دیگر حمل کرده در جواب گفت: ان یکون حدیداً خیرمن ان یکون بلیدا؛ یعنی ادهم [اسب سیاه] که تیزرو باشد بهتر از آن است که کندرو بود. حجاج از کمال فصاحت و سرعت جواب او درماند و از سر تقصیر او درگذشت.

《لغت‌نامۀ دهخدا》

پی‌نوشت: کلمات داخل کروشه در متن اصلی نیست و معانی‌ای‌ست که برای درک متن نیاز است. اگر هم قبل معنا واژۀ منظور آمده، برداشت خودم را نوشتم و اگر از نظرتان اشتباه می‌آید، ممنون میشوم در اصلاحش کمکم کنید.

پی ‌پی‌نوشت: شاید برایتان جالب باشد که اینکه از کلام برداشت دیگری شود که عامدانۀ غلط باشد یک آرایه است بنام اسلوب حکیم. مثل این شعر سعدی:
گویند رفیقانم در عشق چه سر داری؟
گویم که سری دارم درباخته در پایی

پی ‌پی ‌پی‌نوشت: چقدر می‌چسبد در میانۀ کلاس با شوق به این فکر بیفتم که میتوانم این داستان را بگنجانم در جاکتابی.

  • Fatemeh Karimi

داستانی را با این خط به پایان برسانید "گفتن هیچ‌چیز تا بحال به این آسانی نبود".

ماهتاب دلبری را از او آموخته بود یا او از ماهتاب؟ غرق در شاگرد یا استاد خود بود، گفتم: به چی فکر میکنی که اقیانوس شدی؟
لبخند زد: میدونی‌، من اگه حق انتخاب داشتم که چی باشم روی این زمین، میگفتم میخوام بدترین انسان باشم!
متعجب گفتم: آجر خورده به سرت؟
مثل گل خندید: نه، میخواستم بدترین آدم باشم ولی نه برای اینکه همیشه بدیها جذاب‌ترن از خوبیها، نه برای اینکه همیشه بدی کردن راحت‌ترِ، نه چون قطعاً کار بدترین آدم رویِ زمین میشه مگس پروندن، حتی راحت‌تر! و نه به این دلیل که اگه همیشه بد باشی پشیمون نمیشی ولی گاهی از خوبی پشیمون میشی، همینطور نه بخاطر اینکه همیشه بدیها حاشیه به‌ همراه داره و معروفیت و حتی محبوبیت، و نه واسه خاطر اینکه برای بدی کردن مقدمه نیاز نیست و یا بدی هیچوقت برداشت اشتباه ایجاد نمیکنه، بلکه میخواستم بدترین آدم روی زمین باشم تا زمانی که عاشق بشم بعد با خودم ببینم آیا میتونم عوض بشم؟ و اگه آره یک تنه میشدم تفاوت عشق با هر احساس خوبِ دیگه‌ای، یک تنه می‌ایستادم در مقابل کسانی که می‌گفتند: عشق بی عشق! یا ورود عشق ممنوع! و روبهشون میگفتم: شما که جای خود داری من که بدترین آدمم هم الان عاشق شدم پس این مسخره‌بازی رو رها کن عزیز من! میدونی، اگه بدترین آدم روی زمین بودم و عاشق میشدم هر روز میگفتم: من بهترینم
نگاه کردم به عمق افکاری که در چشمهایش میرقصید، لبخند زدم: پس من بهترینم
گفت: قدر من؟
خندیدم: قدر تو
فقط ماهتاب درک میکرد که گفتن هیچ‌چیز تابحال به این آسانی نبود.

پی نوشت: بد نیست یادی هم بکنیم از جملۀ پایین عنوانِ وبلاگ :)

پی پی نوشت: من موفق شدم. موضوعی نوشتم و سی روز. حالا درسته که یکم بی‌نظمی ایجاد شد در روند چالش اما سعی کردم تا جایی که در توانم بود به سوالات عمل کنم و موضوع محور بنویسم. مثل کسی که الان به فینال رسیده و براش مهم نیست نفر چندم بشه چون همین که رسیده تا آخرش، باید بگه خدا رو شکر و خدا رو شکر. سپاس از شروع کنندۀ چالش و سپاس از خوانندگانی که همراه بودند :))

  • Fatemeh Karimi

به بزرگ‌ترین ترستان فکر کنید. جوری در موردش بنویسید که دوست‌داشتنی بنظر برسد. اگر یک تجربه است، جوری بنویسید که انگار خیلی باحال است.

پیش نوشت: برای اینکه بتوانم بنویسم اینطور سوال را می‌بینم(: به یکی از ترسهایتان فکر کنید...

از پنجرۀ هواپیما چشم دوختم به ابرها، از کودکی آرزویم بوده دیدن این منظره، میشود گفت هر چه هست در آسمانهاست؟ نمی‌دانم قرار است چه برداشت شود... یعنی در آسمان تنها جای پرندگان است و جای ساختۀ دست انسانها که حسرتِ پرواز به‌ دل از دنیا نروند، نمیدانم اگر یک روز در روزنامه‌ام بجای تیتر "بورس و بازار اقتصادی" تیتر بزنم: هر چه هست در آسمانهاست، چه مدت طول میکشد که بیایند و در دفتر روزنامه‌ام را تخته کنند؟ انسان قربانی دیدگاه خودش میشود اول از همه، چرا که اگر نگاهش را دقیق کند می‌بیند میشود از ترس شنیدن صدای بال پرندگان تنها یک مفهوم برداشت کند: پرواز. پس دیگر نلرزد قلبش و دلهره نگیرد از برای آن صدا. انسانها همه زمینی‌اند، حتی حالا که با تقلب خواستند سری بزنند به آسمانها، باز هم چیزی از این واقعیت که خاکی‌اند کم نشده، پس وقتی میگویم همه چیز در آسمانهاست منظورم این نیست که بخواهم از خدا حرفی بزنم و حرف خودش حاکی بر اینکه همه جا هست را ندید بگیرم. وقتی می‌گوییم همه چیز در آسمانهاست منظورم این نیست که هر که بال دارد، همه چیز را دارد. وقتی میگوییم: همه چیز در آسمانهاست نمیخواهم بگوییم حتماً و الا و بلا شهادت. یا نازل ترش، مرگ و رفتن به دنیایی دیگر که ممکن است در آسمانها باشد. من وقتی می‌گوییم همه چیز در آسمانهاست یعنی همه چیز در آسمانهاست. یعنی اگر نود سال از خدا عمر گرفتی و هنوز به اندازۀ پنج دقیقه سرت را بالا نگرفتی و به آسمانها خیره نشدی بدان زندگی‌ات می‌لنگد.

  • Fatemeh Karimi

شخصیتتان جعبۀ کوچکی را برمی‌دارد. محتوای آن و اهمیتشان را شرح دهید.

خنده میکرد و آدمی به پایش جان میریخت‌! هر چه کوچکتر جان ریزندگانِ بیشتر! نگاه کرد به من، دلم خواست حبیب بازی دربیاورم: اینهمه آدم، چرا فقط به من نگاه میکنید؟ چقدر جدی و در تکاپو نگاهم میکرد، انگار میخواست حل کند من را، درست مثل یک مسئله ریاضی، آخی، شد ریاضی‌دان کوچک من! برش داشتم،‌صدای همه درآمد، بردمش بالا، دور از دستها و گفتم: ریاضی‌دانِ کوچکِ منه. هیچکس سمتش هم نمیاد
مادرش گفت: لوس نشو دختر، پسرم به خودم رفته نقاش میشه، نقاشی به بهِ، مگه نه مامانی؟
نوچ نوچ کرد پدرش: فقط خواننده، من خودم آهنگ میسازم براش، پسرمم میخونه، قربونش بره باباییش
مادرش اخم کرد: نه که تو خیلی داری نون درمیاری میخوای زندگی رو از بچمون هم بگیری؟
تا آنها دعوا میکردند رفتم در اتاق. پادشاه عمه را گذاشتم روی تخت. خندید. عمرم رفت باز.
_تو قراره مثل عمت نویسنده بشی مگه نه فدات بشم؟
دستهایش را بالا برد، بطرف یک جعبه، آن بالای کمد، چشمم برق زد، پرسیدم: بریم فضولی؟
خنده‌اش را علامت رضا گرفتم، جعبۀ آبی رنگ را برداشتم، درش را باز کردم، یک کتاب دیدم، یک کتاب که نامش افسوسم را برد به آسمانها، مست عشق... چقدر بد!

  • Fatemeh Karimi

 

باد گلبرگهای سفید شکوفه‌های بهاری را پراکنده میکرد به هرجا. سریع سوار ماشین شدم چرا که فقط بحث گلبرگها نبود گرد و خاک هم وارد میدان شده بود و هدف گرفته بود چشمهای عابرانی مثل من را که روز تعطیلِ برادرشان او را مجبور کردند به گشت و گذار، البته که باد کاملاً حق داشت چرا که امروز بعد از مدتی مدید تنها روز تعطیلیِ بهترین برادر دنیا محسوب میشد که من آن را هم گرفتم ازش. همزمان با حرکت ماشین آلبوم دلکَش بنده هم پخش میشد و حلواحلوا در دل من میخندید(در مورد دلکَشم حرفها دارم، در فرصتش میگویم). وقتی رسیدیم به مقصد دیدم همچین آش دهن پری هم نیست ولی از جهت آثار باستانی می‌‌چسبید. قلعه‌ای بنام باروی ری دارای قدمتی ۶۰۰۰ ساله و مربوط به دورۀ مادها احتمالاً. بعد از این همه سال و زلزله و دیگر موارد هنوز سه کیلومتر از آن باقی مانده که بخشی از آن نزدیک به چشمه‌علی‌ست. آب هم که همیشه صدای حیات است. یک نقش برجسته هم دارد، مربوط به دوران فتحعلی شاه قاجار. وقتی داشتیم مسیرمان را بسمت ماشین برمی‌گشتیم برادرم گفت: باید یه کاری کنم اینو بشوره ببره. خندیدم. دیدن آثار باستانی موردعلاقه‌اش نیست اما اگر ده روز پشت سر هم برود جنگل هیچ خسته نمیشه. در راه برگشت دختری که اسفند می‌چرخاند رسید بالا سر ماشین ما، اما هیچکدام پول نقد نداشتیم و افسوس خوردیم از این بابت. چراغ که سبز شد برادرم دوباره معذرت خواست و حرکت کرد. با اولین بوق ماشین پشت سری یاد فیلم دموکراسی تو روز روشن افتادم، شخصیت اصلی برای یکی از همین کودکان کار توصیه کرده بود تحصیل را و او یک جراح موفق شده بود از برای همان حرفها. هر چند می‌توانستم تلاشم را بکنم اما مطمئناً چیزی نبود که دختر نوجوان خودش نداند. شاید تمام درگیری ذهنی او این بود که چرا خدا برایش چنین خواسته و برای من نخواسته. یعنی من که در فکر دیگران نیستم اما وقتی خودم را جای او میگذارم همین بذهنم میرسد. نمیدانم دلیلش چه میتواند باشد اما هر چه باشد خدا خودش خوب دارد نگاه میکند به همه و به همه. به آرزوهایم که نگاه میکنم می‌بینم برای دیگری ممکن است ناچیز باشد و دیگری هم حتماً آرزوهایی دارد که برای یک دیگریِ دیگر ناچیز باشد.

  • Fatemeh Karimi

داستان مردی را تعریف کنید که در مهمان‌خانه زندگی می‌کند.

چهار اتاق، اتاق چهار! اتاق یک، اتاق دو، اتاق سه و اتاق چهار. همین آخری‌ بود، نباید گم میکرد، مدام با خودش تکرار میکرد که یادش بماند: چهار اتاق، اتاق چهار.
یک سگ قهوه‌ایِ خال‌دار، یک سگ قهوه‌ایِ خال‌دار! تکرار، باید تکرار میکرد تا یادش بماند و اشتباهی سگ سیاه خانم ثریا را بجای سگ خودش نبرد گردش. ایناهاش، سیاه دانه، غلاده‌اش را بدست گرفت و سرش را ناز کرد. دقیق شد، سیاه که نبود؟ نه، نبود. باید برود بطرف پارک، باید برود بطرف پارک! باید میگفت تا خاطرش بماند که عطاریِ سر خیابان دیگر برای او نیست. نشست روی نیمکتی زهواردررفته. نگاه سگ تازه بود، انگار هر روز که پیرمرد با سیاه دانه میرفت، یکسری آدم می‌آمدند، پارک را برمیداشتند و یک پارک جدید جایش می‌گذاشتند! پیرمرد گفت: تو خوبی، خیلی خوب! تو هیچوقت گله نمیکنی چرا من هر روز تو رو به یک پارک تکراری میارم و کاملاً درک میکنی که چون اینجا نزدیک مهمان‌خانه‌ست و من هم پا درد دارم باید هر روز بیاییم اینجا. اسمت رو میدونی چه معنی‌ای میده؟

  • Fatemeh Karimi

یک مستندنمای کوتاه بنویسید.

آمد، با یک نگاه برازنده و یک کت و شلوار مشکی، ترس خشک شده بود در چشمهایش، گل بدست داشت، آنهم فقط یکی، یک شاخه نرگس که خودش خواسته بود، ایستاد کنار قامت رفیق شفیقش، نگران بود، رفیق با ناراحتی گفت: انقدر ناراحت نباش، اتفاقیِ که افتاده، همه یه روزی می‌میرن...
بد نگاهش کرد، این حرفهایی نبود که توقع داشت بشنود ولی از رفیق اینها توقع میرفت.
_هنوز بخودت نیومدی، آره؟
سر تکان داد.
رفیق آه کشید: چی بگم؟ من سکوت کنم بهتره.
بالاخره این رفیق یک حرف درست زد.
قدم به قدم جلو میرفت، اشک در چشمهایش حلقه زده بود، یعنی قرار بود در آینده چه اتفاقی بیفتد، شروع کرد به جوییدن ناخونهایش، اشکی مزاحم که آمد رد شد از خیابان صورتش و افتاد در مسیر خودش. رفیق زد روی شانه‌اش: هر چی بشه من کنارتم، خب؟
هنوز می‌ترسید و هنوز مطمئن نبود شجاعت دیدنش را دارد یا نه، انقدر جلو رفت که رسید به مقصد.
رفیق گفت: صبر کن، باید هر چی خاطره داری همینجا خاک کنی، اینطوری راحت‌تره برات
دست برد سمت در، رفیق باز گفت: صبر کن، ببین حالا که به اینجا رسیدی ولی بنظرم بهتر در بری چون ممکنه بتونی با قیافۀ عروس کنار بیای اما با اخلاقش هرگز
و طوری خندید انگار که بامزه‌ترین جوک سال را گفته باشد، صدای نرگس از آیفون خارج شد: من تو رو زنده نمیذارم داداش
رفیق خندید: دیدی گفتم، آدم خوبی بودی، نگران نباش، حواسم هست خرماهات گردو داشته باشن
به آیفون اشاره کرد: ولی مثل اینکه الان این وظیفۀ خطیر افتاد گردن من
رفیق دست کرد لای موهایش و عمیق نگاه کرد: خرماها رو ولشون کن داداش، فقط مواظب باش لپ‌تاپم دست کسی نیفته
با خنده هلش داد داخل و گفت: برو که گلستان شد زیر پای عروسم.

پی نوشت: همونطور که میدونین بزرگداشتِ سعدیِ جانِ💙 پس بفرمایید که توضیحات استاد روح آدمی رو تازه میکنه :)

  • Fatemeh Karimi

یکی از شخصیت‌هایتان را بجای دیگری اشتباه گرفته‌اند. بعد از آن چه می‌شود.

 


پیش نوشت: ایشون که معرف حضورتون هست :) برای دهۀ من نبود اما واقعاً دوستش دارم بعلاوۀ زی زی گولو و آن بستنی‌های مخصوصش که تولید شد و آمد در بازار *دهان خودش اولِ همه تاب می افتد* تاب نه، آب دلبندم! آب که اونه که اسفنجی بود. اون بابِ دلبندم! باب که...D:

خسته بودم و کلافه، چه کسی گفته بود من ۲۴ واحد، پُرِپُرش را انتخاب کنم؟ موقع انتخاب واحد شیر بودم بعدِ آن موش میشدم و خانه خراب با اینهمه درس و تحقیق. موقع امتحان هم که به پشمک می‌مانست مغزم، انگار سوالات را نه استاد و نه از مباحث درسی بلکه یک آدم فضایی از درون شهاب سنگهای مریخی طرح کرده بود. تازه از سر جلسۀ آخرین امتحان خارج شده بودم، قسم خوردم که ایندفعه محمدرضایی که بخواهد بیش از توانش انتخاب واحد کند را به اتم تبدیل کنم بلکم راحت شوم از دستش! پیرمردی از دور بسمتم می‌آمد، عینک بزرگ و فلزی داشت با نخی مشکی که انداخته بود دور گردنش. عصا نداشت اما راحت راه نمیرفت. چکمه‌های سبز پوشیده بود با کتی بزرگ‌تر از قواره‌اش که سرمه‌ای رنگ بود. یک نگاه نافذ داشت و همین که از دانشگاه بیرون آمدم آن نگاه را رهسپارم کرده بود. نگاهم را دزدیدم. داشتم از کنارش رد میشدم که گفت: بریم پسرم؟

  • Fatemeh Karimi