روز بیست و یکم
اسکلت بدن شخصیت اصلی سعی دارد از بدنش فرار کند. آنچه اتفاق میافتد را توصیف کنید.
وسط یک مبحث درسی بودیم. جبر مطلق یا مقداری هم اختیار؟
گفتم: هیچ اختیاری برای انسان نیست. هر چی بوده مکتوب شده و از قبل برای هر کدوم از ما تعیین شده
میخواست روی حرفش باشد: اینطور نیست! اگه تو الان بخوای میتونی حرف بزنی و اگر نخوای میتونی ساکت باشی این یعنی تو حق انتخاب داری
_از کجا معلوم؟ اگه هم الان سکوت کنم چه کسی میدونه که این سکوت توی سرنوشت من نوشته نشده بوده؟
یکی از انتهای کلاس وارد بحث شد: درسته، منم میگم جبرمطلق
متعجب گفت: یعنی شما به تلاش باور ندارین؟ اینطوری که فعالیت و زندگی انسان بی معنا میشه؟ اگه برای من مقدر شده که توی مسابقات جهانی مدال بیارم پس چه نیازیِ که درس بخونم بالاخره به تقدریم خواهم رسید
سکوت کردم اما فقط مدتی کوتاه: تلاش تو معین شده بوده پس در نتیجه مدال اُوردنت هم
غیرعادی نگاهم کرد، ادامه دادم: ببین سارا، فرض کن الان یه اتفاق غیرمنتظره بیفته مثلاً یه فیل از آسمون بیفته وسط کلاسمون یا زامبیها حمله کنن یا چه میدونم مثلاً اسکلت بدنم ازم جدا بشه و پا بذاره به فرار. کسی هست که ادعا بکنه این اتفاق براش کاملاً عادی بوده؟ ممکنه بگه کاملاً خبر داشته و براش لحظه شماری میکرده؟ اصلاً ممکنه کسی حتی یک درصد هم شک کنه به اینکه ممکنه همچین اتفاقی بیفته؟ نه. چون از لحاظ علمی این چیزها رو نداریم. در واقع علم این رو ثابت کرده که هیچوقت فیلی از آسمون پرت نمیشه و برای همین هم هیچوقت فیلی از آسمون پرت نشده. وقتی انسان میتونه عملی رو انجام بده که اراده بکنه، و این درسته اما اراده کردن منِ انسان قبلاً توی نظام آفرینش ثبت شده
گفت: یعنی اگه یه اتفاق غیرممکن نمیفته به این خاطره که علم گفته؟
_دقیقاً
+دلم میخواد چوپ دستیم رو بیرون بکشم و یه وِرد بخوانم تا برای همیشه ساکت بشی. یا نه، یه چیز بهتر، کاری بکنم که اسکلتت جدا بشه ازت
خندیدم: حالا که نمیتونی
هنوزم خنده ام تمام نشده بود که صدای خردشدن شنیدم، انگار که داشتم تجزیه میشدم. یکدفعه تمام استخوانهایم بیرون پرید و من با نرم تنی مو نمیزدم انگار. نه ایستادم و نه نشستم. عمراً نمیشد هر کدام از اینها را انجام دهم. چشمهایم در مردک میچرخید و نمیتوانستم با دو چشم نگاه کنم به یک نقطه. نمیشد انگشت بالا ببرم یا دست و پایم را تکان بدهم برای انجام کاری. فَکی نداشتم که بازش کنم برای فریاد کمک خواهی. تنها یک فکر در مغز داشتم: سارا جادوگره
بسختی میدیدم که استخوانهایم دور میشود. میرود بطرف حیاط اما زانو نداشتم که پشت سر آنها قدم بردارم از قدم. حرص میخوردم و حرص میخوردم، یک فکر دیگر هجوم آورد به مغزم: تا همیشه، یک آرزوی بی اسکلت
فریاد که کشیدم از خواب پریدم. نگاه دوختم بطرف خانم معلم. لبخند زد: سارا گفت خستهای بیدارت نکنم ولی از این به بعد شبها زود بخواب
_ببخشید بلند بود دادم، خواب بد میدیدم
+پس شام سبک هم بخور
شرمسارانه سر تکان دادم، نگاهم افتاد به بغل دستیام، لبخند زد: خواب بعد از بحثت هم از قبل نوشته شده بود؟
_استخونام رفتن
+پس باید قبول کنی اثبات علم دال بر نبودن اتفاقی، برابر نیست با ندیدن اتفاق. همونطور که تصمیمات ما عوض و بدل میشن همون اندازه هم اختیار داریم که بسازیم و تغییر بدیم آینده رو، اونم توی لحظه.
خانم معلم گفت: کلاس فلسفه تموم شده، الان زنگ ادبیاتِ، حواستون رو جمع کنید به درس
هر دو خجالت زده لبخند زدیم.
پویایی علم هم خوبه هم بد
شاید بعداََ از آسمون فیل هم بارید :)
البته اگه تا اون موقع منقرض نشن!