رنگ حیات

" تا زمانی که عشق بورزیم، همواره آرزومندیم بهتر از آن باشیم که هستیم "

رنگ حیات

" تا زمانی که عشق بورزیم، همواره آرزومندیم بهتر از آن باشیم که هستیم "

رنگ حیات

نقطه (نمیتونم دخترم رو حذف کنم اما دیگه اینجا فعالیتی نخواهم داشت) هر کجا هستید، شاد باشید♡

مطالب پربحث‌تر

روز بیست و ششم

چهارشنبه, ۱ ارديبهشت ۱۴۰۰، ۰۸:۴۷ ب.ظ

یک مستندنمای کوتاه بنویسید.

آمد، با یک نگاه برازنده و یک کت و شلوار مشکی، ترس خشک شده بود در چشمهایش، گل بدست داشت، آنهم فقط یکی، یک شاخه نرگس که خودش خواسته بود، ایستاد کنار قامت رفیق شفیقش، نگران بود، رفیق با ناراحتی گفت: انقدر ناراحت نباش، اتفاقیِ که افتاده، همه یه روزی می‌میرن...
بد نگاهش کرد، این حرفهایی نبود که توقع داشت بشنود ولی از رفیق اینها توقع میرفت.
_هنوز بخودت نیومدی، آره؟
سر تکان داد.
رفیق آه کشید: چی بگم؟ من سکوت کنم بهتره.
بالاخره این رفیق یک حرف درست زد.
قدم به قدم جلو میرفت، اشک در چشمهایش حلقه زده بود، یعنی قرار بود در آینده چه اتفاقی بیفتد، شروع کرد به جوییدن ناخونهایش، اشکی مزاحم که آمد رد شد از خیابان صورتش و افتاد در مسیر خودش. رفیق زد روی شانه‌اش: هر چی بشه من کنارتم، خب؟
هنوز می‌ترسید و هنوز مطمئن نبود شجاعت دیدنش را دارد یا نه، انقدر جلو رفت که رسید به مقصد.
رفیق گفت: صبر کن، باید هر چی خاطره داری همینجا خاک کنی، اینطوری راحت‌تره برات
دست برد سمت در، رفیق باز گفت: صبر کن، ببین حالا که به اینجا رسیدی ولی بنظرم بهتر در بری چون ممکنه بتونی با قیافۀ عروس کنار بیای اما با اخلاقش هرگز
و طوری خندید انگار که بامزه‌ترین جوک سال را گفته باشد، صدای نرگس از آیفون خارج شد: من تو رو زنده نمیذارم داداش
رفیق خندید: دیدی گفتم، آدم خوبی بودی، نگران نباش، حواسم هست خرماهات گردو داشته باشن
به آیفون اشاره کرد: ولی مثل اینکه الان این وظیفۀ خطیر افتاد گردن من
رفیق دست کرد لای موهایش و عمیق نگاه کرد: خرماها رو ولشون کن داداش، فقط مواظب باش لپ‌تاپم دست کسی نیفته
با خنده هلش داد داخل و گفت: برو که گلستان شد زیر پای عروسم.

پی نوشت: همونطور که میدونین بزرگداشتِ سعدیِ جانِ💙 پس بفرمایید که توضیحات استاد روح آدمی رو تازه میکنه :)

  • Fatemeh Karimi

چالش

نظرات (۵)

اولش یه جوری بود اخرش یه چیز دیگه شد :"))))))

 

قشنگ بود *-*

پاسخ:
آره خیلی خوب شروع نکردم ولی خوشحالم قشنگ بوده از نظرت، مرسی :))

یعنی واقعا قراره چند روز دیگه تموم بشه؟ (":

وقتی تو می نویسیش ازش خوشم میاد...

 

پاسخ:
متأسفانه و خوشبختانه 😅
خیلی ذوق زده شدم از حرفت ** مرسی عزیز دلم💛

خیلی خوب بود خیلی :))

پاسخ:
خیلی ممنونم ازت فاطمه جانم، نگاهت خوبه :))

زیبا و قشنگ:))

لذت بردم بگم کافیه؟

چیزی نمیمونه برای گفتن. مشتاقم خودم ادامشو بنویسم.

پاسخ:
زیبا و قشنگ خوندی عزیز جان :))
خیلی هم هست ^^
ادامه این داستان رو منظورته؟ پس اگه نوشتی برای من بفرست لطفاً، خیلی دوستدار خوندن نوشته ی توام :))

نه :) منظورم چالش خودمه ترغیب میشم ادامشو شروع کنم ^-^

پاسخ:
آهان... چه خوب، خیلی هم خوبِ :))
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی