روز بیست و پنجم
یکی از شخصیتهایتان را بجای دیگری اشتباه گرفتهاند. بعد از آن چه میشود.
پیش نوشت: ایشون که معرف حضورتون هست :) برای دهۀ من نبود اما واقعاً دوستش دارم بعلاوۀ زی زی گولو و آن بستنیهای مخصوصش که تولید شد و آمد در بازار *دهان خودش اولِ همه تاب می افتد* تاب نه، آب دلبندم! آب که اونه که اسفنجی بود. اون بابِ دلبندم! باب که...D:
خسته بودم و کلافه، چه کسی گفته بود من ۲۴ واحد، پُرِپُرش را انتخاب کنم؟ موقع انتخاب واحد شیر بودم بعدِ آن موش میشدم و خانه خراب با اینهمه درس و تحقیق. موقع امتحان هم که به پشمک میمانست مغزم، انگار سوالات را نه استاد و نه از مباحث درسی بلکه یک آدم فضایی از درون شهاب سنگهای مریخی طرح کرده بود. تازه از سر جلسۀ آخرین امتحان خارج شده بودم، قسم خوردم که ایندفعه محمدرضایی که بخواهد بیش از توانش انتخاب واحد کند را به اتم تبدیل کنم بلکم راحت شوم از دستش! پیرمردی از دور بسمتم میآمد، عینک بزرگ و فلزی داشت با نخی مشکی که انداخته بود دور گردنش. عصا نداشت اما راحت راه نمیرفت. چکمههای سبز پوشیده بود با کتی بزرگتر از قوارهاش که سرمهای رنگ بود. یک نگاه نافذ داشت و همین که از دانشگاه بیرون آمدم آن نگاه را رهسپارم کرده بود. نگاهم را دزدیدم. داشتم از کنارش رد میشدم که گفت: بریم پسرم؟
گیج گفتم: با منید؟
_آره پسرم، امتحانت تموم شد؟
+بله ولی فکر کنم منو با یه نفر دیگه اشتباه...
_پسرم، امروز رفتم قرصام رو گرفتم، یکیش صورتیِ، سه تاش سفید، دوتاش سبز. به دکتره میگم نمیشه این صورتی رو بگیره یکی قرمزش رو بده بعد میخنده میگه خیلی باحالی شما پدر جان، تو بگو من مگه شوخی دارم، من با اینهمه ریش و موی سفید باید قرص صورتی بخورم آخه؟ خاتون میخنده بهم.
+پدر جان قرصِ دیگه
_اگه بدونی پنجشنبه چی شد؟ مشدی احمد اومده بود خونمون میگفت من دوتا مرض دارم تو چهارتا، هی بهش میگم پیرِ مرد من از تو ده سال کوچکترم، جای برادر کوچیکترم، هنوز انقدر پیر نشدم مثل تو همه جا یه چوب بکشم با خودم بعد هی اصرار که نه من سرحالترم، آخرش خاتون میانجیگری کرد وگرنه قرار بود مسابقۀ دو بدیم
خندیدم.
_حالا جالبیش اینه که میگفت باید کمک کنیم جوونا زودتر سروسامون بگیرن برن سر خونه زندگیشون، فکر کنم زهرا رو منظورشه، تو چیه نظرت؟
در دل خندیدم، چقدر خوشم آمد الان در نقش همان سوئیچی باشم که کشیده میشود به یک خط از چند ماشین. لبخند شیطانی جای گرفت روی لبم: زهرا بانو... اتفاقاً خیلی دختر خوبین بابابزرگ
_پس بگو، حتماً یه چیزی از تو دیدن که پا پیش گذاشتن
+عروسیم کیِ پس؟
خندید: پسر جان، برو خدا رو شکر کن عصا ندارم بزنم تو سرت، شیش ماهِ به دنیا اومدی مگه؟
آمد، داماد واقعی، از دور دیدم که دانشگاه را ترک کرد. نگاه انداختم به پدربزرگ، گفتم: پدر جان، من الان زودی برمیگردم برم یه سوالی از دوستم بپرسم میام زود، شما هم این گلها رو نگاه کن اومدم بگو چرا خشک شدن بنظرت؟
دست تکان دادم برای پسر جوانِ هم قد و قوارۀ خودم، تعجب شد سراسر نگاهش. عقب گرد کردم و الفرار. خدا کند شام عروسی کباب باشد، من که نیستم اما درهرحال کباب بهتر است.
وای ایول XDDD
فکر کردم تهش میره پیش پسره بهش میگه عروسیت جور شد :")
خوب بود :)