رنگ حیات

" تا زمانی که عشق بورزیم، همواره آرزومندیم بهتر از آن باشیم که هستیم "

رنگ حیات

" تا زمانی که عشق بورزیم، همواره آرزومندیم بهتر از آن باشیم که هستیم "

رنگ حیات

نقطه (نمیتونم دخترم رو حذف کنم اما دیگه اینجا فعالیتی نخواهم داشت) هر کجا هستید، شاد باشید♡

مطالب پربحث‌تر

روز بیست و هفتم

پنجشنبه, ۲ ارديبهشت ۱۴۰۰، ۰۸:۳۰ ب.ظ

داستان مردی را تعریف کنید که در مهمان‌خانه زندگی می‌کند.

چهار اتاق، اتاق چهار! اتاق یک، اتاق دو، اتاق سه و اتاق چهار. همین آخری‌ بود، نباید گم میکرد، مدام با خودش تکرار میکرد که یادش بماند: چهار اتاق، اتاق چهار.
یک سگ قهوه‌ایِ خال‌دار، یک سگ قهوه‌ایِ خال‌دار! تکرار، باید تکرار میکرد تا یادش بماند و اشتباهی سگ سیاه خانم ثریا را بجای سگ خودش نبرد گردش. ایناهاش، سیاه دانه، غلاده‌اش را بدست گرفت و سرش را ناز کرد. دقیق شد، سیاه که نبود؟ نه، نبود. باید برود بطرف پارک، باید برود بطرف پارک! باید میگفت تا خاطرش بماند که عطاریِ سر خیابان دیگر برای او نیست. نشست روی نیمکتی زهواردررفته. نگاه سگ تازه بود، انگار هر روز که پیرمرد با سیاه دانه میرفت، یکسری آدم می‌آمدند، پارک را برمیداشتند و یک پارک جدید جایش می‌گذاشتند! پیرمرد گفت: تو خوبی، خیلی خوب! تو هیچوقت گله نمیکنی چرا من هر روز تو رو به یک پارک تکراری میارم و کاملاً درک میکنی که چون اینجا نزدیک مهمان‌خانه‌ست و من هم پا درد دارم باید هر روز بیاییم اینجا. اسمت رو میدونی چه معنی‌ای میده؟

یک شبه زوزه. اگر بگوییم به این معناست که صد بار گفتی! دروغ نگفته‌ایم اما پیرمرد برداشت دلخواه خود را کرد: نمیدونی، خیلی عجیبه که تا حالا نگفتم برات، یه گیاهه، یه گیاه که یکی عاشق شربتش بود، کسی که هر هفته درست رأس ساعت ۱۰:۱۰ دقیقۀ صبح میومد مغازم. من اون موقع‌ها هنوز شاگرد بودم و پدرم صاحبِ عطاری بود. هر بار دقیقاً همون ساعت و دقیقه میومد داخل، اول با چشمهای بسته بو میکرد بعد چادرش رو صاف میکرد بعد آهسته میگفت: سیاه‌ دانه دارید؟

هر بار هم چند دقیقه طول می‌کشید تا به خودم بیام و جواب بدم. یکبار که پدرم اونجا بود از هول شدن من فهمیده بود خاطرخواه شدم، محکم زد به شونم و گفت: حواست کجاست پسر؟ خانم سیاه‌ دانه میخوان
دختر سر به زیر خندید. باز رفتم در عالم هپروت. همون دفعه بود که پدرم فهمید باید برام آستین بالا بزنه. خدا بیامرز صبح روز عقد بهم گفت: قول بده همیشه تکه‌گاهش باشی و تا پیری دستت توی دستش باشه. دستش رو جلو آورد و من با اطمینان خاطر فشردم دستهای گرمش رو. چه کسی میدونست قسمتمون تنها و تنها میشه سه سال. سه سال در برابر سی و خورده‌ای سال زندگی بدون اون!
سگ غرید، مردِ پیر گفت: باید بریم، الان وقت ندارم برات بگم چرا بعد از اون هیچوقت به تکه‌گاه شدن فکر نکردم.
سیاه دانه و پیرمرد دور شدند. نیمکت صدا داد، شاید به زبان چوبیِ خودش میگفت: یک او و یک او. باز صدایی خارج شد از چوبک‌های قدیمیِ نیمکت، آخر باید تکرار میکرد تا یادش نرود.

  • Fatemeh Karimi

چالش

نظرات (۶)

چقدر قشنگ جزئیات رو نوشتین=))

کلا خیلی خوب از پس این چالشه بر اومدین:)) 

پاسخ:
ممنونم فاطیما بانو :))
نمیدانم این دوم شخص جمع چه میگوید 😅

خیجهقحلپنبحفثخیازمز

 

دختر پیشرفتت توی داستان کوتاه چشمگیره...

عالی بود *-*

پاسخ:
نگاهت عالیِ :) ممنونم ازت زری جان💛

خیلی خوب بود فاطمه جان 

پاسخ:
خیلی سپاسگزارم بهارِ خوبم😘

سلام ممنون میشم به وبلاگ من هم سر بزنید و ممنون تر اگه دنبال کنید.

پاسخ:
سلام
حتماً
  • نهالِ کوچک🌱
  • چه خوب بود!

    آفرین♡♡

    پاسخ:
    خوب خوندی نهال جانم :) مرسی :)
  • جوینده آرامش
  • سلام 

    خیلی خوب شروع و تمومش کردین عالی بود

    پاسخ:
    سلام
    خیلی ممنونم :)
    ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
    شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
    <b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
    تجدید کد امنیتی