روز سیام
داستانی را با این خط به پایان برسانید "گفتن هیچچیز تا بحال به این آسانی نبود".
ماهتاب دلبری را از او آموخته بود یا او از ماهتاب؟ غرق در شاگرد یا استاد خود بود، گفتم: به چی فکر میکنی که اقیانوس شدی؟
لبخند زد: میدونی، من اگه حق انتخاب داشتم که چی باشم روی این زمین، میگفتم میخوام بدترین انسان باشم!
متعجب گفتم: آجر خورده به سرت؟
مثل گل خندید: نه، میخواستم بدترین آدم باشم ولی نه برای اینکه همیشه بدیها جذابترن از خوبیها، نه برای اینکه همیشه بدی کردن راحتترِ، نه چون قطعاً کار بدترین آدم رویِ زمین میشه مگس پروندن، حتی راحتتر! و نه به این دلیل که اگه همیشه بد باشی پشیمون نمیشی ولی گاهی از خوبی پشیمون میشی، همینطور نه بخاطر اینکه همیشه بدیها حاشیه به همراه داره و معروفیت و حتی محبوبیت، و نه واسه خاطر اینکه برای بدی کردن مقدمه نیاز نیست و یا بدی هیچوقت برداشت اشتباه ایجاد نمیکنه، بلکه میخواستم بدترین آدم روی زمین باشم تا زمانی که عاشق بشم بعد با خودم ببینم آیا میتونم عوض بشم؟ و اگه آره یک تنه میشدم تفاوت عشق با هر احساس خوبِ دیگهای، یک تنه میایستادم در مقابل کسانی که میگفتند: عشق بی عشق! یا ورود عشق ممنوع! و روبهشون میگفتم: شما که جای خود داری من که بدترین آدمم هم الان عاشق شدم پس این مسخرهبازی رو رها کن عزیز من! میدونی، اگه بدترین آدم روی زمین بودم و عاشق میشدم هر روز میگفتم: من بهترینم
نگاه کردم به عمق افکاری که در چشمهایش میرقصید، لبخند زدم: پس من بهترینم
گفت: قدر من؟
خندیدم: قدر تو
فقط ماهتاب درک میکرد که گفتن هیچچیز تابحال به این آسانی نبود.
پی نوشت: بد نیست یادی هم بکنیم از جملۀ پایین عنوانِ وبلاگ :)
پی پی نوشت: من موفق شدم. موضوعی نوشتم و سی روز. حالا درسته که یکم بینظمی ایجاد شد در روند چالش اما سعی کردم تا جایی که در توانم بود به سوالات عمل کنم و موضوع محور بنویسم. مثل کسی که الان به فینال رسیده و براش مهم نیست نفر چندم بشه چون همین که رسیده تا آخرش، باید بگه خدا رو شکر و خدا رو شکر. سپاس از شروع کنندۀ چالش و سپاس از خوانندگانی که همراه بودند :))
وووی، چه زود تموم شد*-* تبریک میگم!
چقدر هم قشنگ تموم شد. "فقط مهتاب درک می کرد...."