روز چهاردهم
شخصیتتان با فرد جدیدی در اتوبوس آشنا میشود. نظر او در مورد این شخص در انتهای سفر عوض میشود. این تغییر چطور اتفاق افتاد؟
روی اولین صندلی خالی نشستم و کیفم را با دستهایم بغل کردم، بغ کرده بودم، آنهم بخاطر جغرافی، از شمرترینِ دروس، آخر چطور باید به مادر و پدرم که هر دو هم معلم بودند میگفتم که جغرافیا را ۱۱ گرفتم؟ الان از من بی چاره تر فقط خودمم.
_ای خدااا
خانم پیری کنارم نشسته بود، اخم کرد.
با خودم گفتم: عیبی نداره، جغرافیا هم به من اخم کرده شما که جای خود داری
دستش را باز کرد، یک شکلات داشت و دو آبنبات، گفت: بفرما، بردار تا کامت شیرین بشه دختر جان
بدم آمد، مگر سه ساله بودم که به من آبنبات میداد: نه، ممنون، میل ندارم
_میدونم، من که نگفتم اگه میل داری بردار
دستم را باز کرد و شکلات را گذاشت کف دستم، سپس ادامه داد: گفتم بخور کامت شیرین بشه
فکرم گفت: واقعاً که، بزور میخواد شکلات بچه های سه ساله رو بخورم بده، چرا آدم پیرها فکر میکنند هر کس از خودشان کوچکتر است را باید خوشحال کنند دیگر اینکه فکر میکنند هر کسی تا قبل از سی چهل سالگی اش بچه است. با من پانزده ساله مثل سه ساله ها برخورد میکند، واقعاً که، فکر میکردم نمره جغرافی بدترین رویداد امروزم باشد اما مگر میشود وقتی گمان میبری دیگه بدتر از این نمیشود روزگار نخواهد لبخند کج کنج لبش را نشانت دهد به همراه یک اتفاق بدتر از آن قبلی، اصلاً اگر از من می پرسید خودتان را وارد بحثِ "ترین ها" نکنید، همیشه بدتر از بدترین وجود خواهد داشت آنهم با عینک آفتابی و لبخند کج کنج لبش.
_بهش فکر نکن دختر جان، موهات سفید میشه ها، منم همیشه درسهای حفظی رو می افتادم
اخم کردم: من نیفتادم فقط یازده... صبر کن ببینم شما از کجا میدونید من ناراحتِ نمره ی درس حفظیمم
_از برگه ی امتحانی ای که بعد از سوار شدن با حرص چپوندی توی کیفت
از ایشان بدتر ولی شک دارم داشته باشیم! پس میشود انقدر چشمت بکار مردم باشد که دستت با آبنبات خیس شود و متوجه نباشی، باز هم اخم کردم و کمی نزدیکتر شدم به پنجره تا دورتر شوم از خانمِ پیر.
چند ایستگاه جلوتر یک بچه با یک خانمِ باردار سوار شدند، خانمی که تازه سوار شده بود، آن طرف پیرزن نشست و با او احوالپرسی کرد مثل اینکه دخترِ خانمِ پیر بود، نگاهم افتاد به دخترکش، جایی برایش نمانده بود تا بنشیند، خانمِ پیر گفت: بیا نازنین، بیا بغل مامانی
دخترک پرید بغل خانمِ پیر و آب نباتها را از دست مادربزرگش گرفت و خورد، لبش آویزان شد: شکلاتم رو خوردی مامانی؟ گفتی هر سه تا رو نگه میداری
نگاه خانمِ پیر لبخند زد: دادمش به یه خانمِ ناراحت که کامش شیرین بشه
دخترک گفت: شامش شیرین شد؟
لبخند زدم، شکلات را تکان دادم: این مال شماست کوچولو؟
_دیگه نه، مامانی داده به یه خانمِ ناراحت پس بذار بخوره تا شامش شیرین بشه
خندیدم و شکلات را باز کردم، چه کسی گفته شکلات فقط برای سه ساله هاست؟ شکلاتی که میتواند خنده بیاورد به لبها حتماً پشتش یک داستان شیرین است مثل داستان مادربزرگ و نوه. خانمِ پیر لبخند زد و من با مهربانی لبخندش را باز پس دادم، اگر ایشان پرمهرترین مادربزرگ دنیاست پس شکلاتش هم شیرین ترین شکلات دنیاست، شکلات را گذاشتم دهانم و با خودم گفتم: همه ی مادربزرگها مهربان ترینند.
پی نوشت: اینجا قرار گذاشتیم برای یادآوری دعا برای از بین رفتن کرونا، الهی که قلبها با سخنها همراه بشه و این ویروس منحوس هر چه زودتر از بین بره.
عزیزم از لطفت ممنونم
❤🌹
الهی آمین