رنگ حیات

" تا زمانی که عشق بورزیم، همواره آرزومندیم بهتر از آن باشیم که هستیم "

رنگ حیات

" تا زمانی که عشق بورزیم، همواره آرزومندیم بهتر از آن باشیم که هستیم "

رنگ حیات

نقطه (نمیتونم دخترم رو حذف کنم اما دیگه اینجا فعالیتی نخواهم داشت) هر کجا هستید، شاد باشید♡

مطالب پربحث‌تر

قسمت چهاردهم داستان پستچی

پنجشنبه, ۱۳ آذر ۱۳۹۹، ۰۶:۱۷ ب.ظ

مادرم گفت: بهتری؟
فقط نگاهش کردم. همیشه زیبا بود. آنقدر که همیشه فقط دلم می خواست نگاهش کنم.
به خاطر من آمده بود؟ آن هم در خانه ای که قسم خورده بود، دیگر پایش رانگذارد؟ پس دوستم داشت.

مثل وقتی کوچک بودم و او شاد بود و امیدوار. از صبح تا شب، پشت ماشین تایپ قدیمی، می نشست و می نوشت. انگشتهایش، بر دگمه های حروف ماشین تایپ، نوک می زدند. پرندگان بازیگوشی بودند که کلمه می دانستند. چه چیزی پرندگان را از انگشتان این زن، فراری داد؟ شاید هیچ. مگر جبر روزگار.

بعد از انقلاب، خانه نشین شد. دیگر کتابهایش چاپ نمی شدند. رمان انجماد را که تازه چاپ کرده بود، جلوی من، تکه تکه کرد. ماشین تایپ قدیمی را در انبار گذاشت و از صبح تاشب، مثل یک کبوتر کوچک، پشت پنجره می نشست و به باغچه مرده ی خانه، خیره می شد.

این زن، مادر من بود. زیبا، با هوش و شکننده که ناگهان حس کرد به کنیزی در خانه بدل شده است. همه می رفتند و می آمدند و رشد می کردند و او رخت می شست، لباس می دوخت. در صف نان، بن و کوپن می ایستاد و کم کم محو می شد. تا یک روز تصمیم گرفت به امامزاده داودبرود. نذری داشت و همان نذر، آنجا مقیمش کرد. اتاقی اجاره کرد که مدتی تنها باشد و چون پدر عاشقش بود و نمی گذاشت، از او جدا شد. حالا به خاطر دخترش، برگشته بود.

گفت: دنیا صبر نمی کنه ما حقمونو بگیریم. باید بری دنبالش. اگه چیزی رو میخوای، باید تا تهش بری.
در آغوشش گریه کردم. بوی مادر می داد. سرم را نوازش کرد و گفت: وقتی ماجرا رو شنیدم، فقط به یه چیز فکر کردم. دخترم فقط یه بار زندگی می کنه. حقشه این یه بار اونجوری که می خواد باشه. حتی اگه مجبور شه بجنگه. نسل من خسته شد. گوشه ی خونه نشست. تو باید خودت بری دنبال معجزه. اگه دوسش داری برو بوسنی! از چی می ترسی؟
راست می گفت: مگر چیزی هم مانده بود که ازدست بدهم؟

عصر آن روز حراست جلویم را گرفت: ورود ممنوعه!
گفتم: پس یا ماشه رو بکش یا منو کتک بزن. نمیزنی؟ دستای تو غیرت ندارن!
حاجی ترسیده بود. انگار می خواست به جای من، تمام دشمنانش را دم در ببیند. با دو محافظ آمد. خنده ام گرفت. یعنی آنقدر می ترسید که در برابر دخترکی با دست خالی، به محافظ احتیاج داشت؟
به او خیره شدم و گفتم: شما فرستادینش. ویزا می خوام با آدرس دقیق. مگه با شما حرف نمی زنم. چرا زمینو نگاه می کنید؟
گفت: اگه محرم حاج علی نبودی می دونی کجا می فرستادمت؟
گفتم: بفرست. ولی اول آدرس و تلفن! شما زن عاشق ندیدی نه؟ از هر سربازی خطرناکتره!

یک لحظه بعد، گوشی تلفن دستم بود. علی آنسوی خط...
گفتم: قهرمان، دارم میام اونجا!
گفت: بت دروغ گفتن... من دارم میام. بهشون نگو. فرار می کنم. فقط تو هیچی نگو! بات تماس می گیرم. قول خانمم؟...

چیستا یثربی

  • Fatemeh Karimi

داستان

نظرات (۴)

  • نغمه ی پاییز
  • خیلی خیلی عاشقانه و زیبا روایت شده 🌱

    پاسخ:
    بله :))
  • . 𝑵𝒂𝒔𝒕𝒓𝒏 .
  • چقد دوسش دارم این داستان رو :))

    پاسخ:
    خیلی قشنگه :))

    اگه بدونین آخرش چجوری تموم می شه... اشکتون در میاد T_T

    پاسخ:
    واقعاً 🥺
    هی...
    نمی تونیم هم بگیم داستانه دیگه
    چون می دونیم واقعیت داره😟🥺
  • Sepideh Adliepour
  • دنیا صبر نمی کنه ما حقمونو بگیریم((:

    پاسخ:
    :)))
    ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
    شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
    <b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
    تجدید کد امنیتی