رنگ حیات

" تا زمانی که عشق بورزیم، همواره آرزومندیم بهتر از آن باشیم که هستیم "

رنگ حیات

" تا زمانی که عشق بورزیم، همواره آرزومندیم بهتر از آن باشیم که هستیم "

رنگ حیات

نقطه (نمیتونم دخترم رو حذف کنم اما دیگه اینجا فعالیتی نخواهم داشت) هر کجا هستید، شاد باشید♡

مطالب پربحث‌تر

قسمت یازدهم داستان پستچی

چهارشنبه, ۵ آذر ۱۳۹۹، ۰۴:۰۰ ب.ظ

چرا یک فیلم خوب، یکدفعه بد می‌شود؟ چرا در خانه ات خوابیده ای؛ یک نفر زنگ می زند، خبر بد می‌دهد؟ چرا پستچی ها همیشه خبر خوب نمی‌آورند؟
روی دو صندلی نشسته بودیم. من و علی. مثل دو بچه خلافکار که از کلاس بیرونشان کرده اند! در پادگان جنگ شده بود. حاجی رییس می‌رفت و می‌آمد، تلفن می‌زد، دستور می‌داد و از زیر چشم ما را می‌پایید.

به علی گفتم: چه خبره؟
گفت: منتظر عاقدن!
گفتم: پدرم که هنوز نیامده!
گفت: میاد، بارونه!
گفتم: فکر نمی کردم تو هجده سالگی عروس شم. اونم با یه حاجی بیست و سه ساله!
گفت: من حاجی نیستم. بچه‌ها حاجی صدام میکنن! تو عمرم فقط تا مشهد رفتم.

همه با کنجکاوی یا لبخند از کنار ما رد می‌شدند. انگار همه چیزی را می‌دانستند که من نمی‌دانستم.
گفتم: چه شونه؟
علی خنده اش گرفت، برگشت و در چشمهایم خیره شد.
اولین بار بود از این فاصله نزدیک، نگاهم می‌کرد. انگار اولین بار بود که اصلا مرا میدید! نگاهش پر از هیاهو بود و در چشمهایش عروسی، پر از مهمانانی که من نمی شناختم، حسی غریب.. ترسیدم!
گفتم: چرا اینجوری نگام میکنی؟
سرخ شد و رویش را برگرداند. دلم برای خانه تنگ شد. مادرم، پدرم. پانزده سالی که همه باهم بودیم، قبل از جدایی.
گفتم: اگه پدرم نیاد...
گفت: دوستت داره، میاد.

و .. آمد، سراسیمه و خیس. بدون کلاه و کت. علی بلند شد و سلام داد. پدرم آهسته جواب داد وگفت: میخوام با دخترم حرف بزنم!
همه پشت سنگرها پناه گرفتند. من ماندم و پدر..
گفت: هیچی نگو! چرا با خودت اینکارو می‌کنی؟ عروسی؟ اینجا؟ شبی که میخواد بره؟
گفتم: برای همین می خوام امشب زنش شم. برای اینکه برگرده.
گفت: این راهش نیست ! نگاهاشونو نمی بینی؟ چرا حاجی باید پای تلفن به من بگه، بذارین امشب دست به دستشون بدیم، فردا این جوون میره؟ خودشون میدونن کجا دارن میفرستنش. وسط آتیش!
گفتم: یعنی اگه زنش شم...
گفت: بت قول میدم دیگه نمی بینیش! این عروسی نیست. حجله‌ی عزا برای این پسرگرفتن! تو هم چراغ حجله ای عزیزم! عروسش نیستی. یه عمر باید تو اون حجله تاریک بسوزی تا روش ننویسن شهید ناکام!
لرزیدم. هیچوقت غلط حرف نمی زد.
گفت: اگه واقعا عاشقشی، ثابت کن! مثل یه عاشق منتظرش باش. اونوقت برمی گرده!
دستم را گرفت: دخترم، دختر عاقلم، من حستو می فهمم. اگه به خاطر اینکه من و مادرت نتونستیم یه عمر باهم بسازیم، خودتو ویران کردی، به خاطر عشق علی صبر کن! من عاشق مادرتم، صبر می‌کنم!
گفتم: پس فقط محرمیت!
گفت باشه. با دامادم کار دارم.

علی آمد. یکدفعه پدر را محکم در آغوش گرفت و گفت: از هفت سالگی پدر نداشتم. بوی اونو میدین..
پدرم موهای آفتابی اش را بوسید و گفت: باید برگردی پسرم. می‌فهمی؟ برگرد! عاقد کجاست؟ این دو تا جوونو محرم کنید!
لشکری شاد آمدند!

چیستا یثربی

  • Fatemeh Karimi

داستان

نظرات (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی