رنگ حیات

" تا زمانی که عشق بورزیم، همواره آرزومندیم بهتر از آن باشیم که هستیم "

رنگ حیات

" تا زمانی که عشق بورزیم، همواره آرزومندیم بهتر از آن باشیم که هستیم "

رنگ حیات

نقطه (نمیتونم دخترم رو حذف کنم اما دیگه اینجا فعالیتی نخواهم داشت) هر کجا هستید، شاد باشید♡

مطالب پربحث‌تر

1) دوست داشته شدن از سوی کسی که دوستش میداری آن حس و حالتی است که در واژه ی عام و عادی خوشبختی نمی گنجد. "رمان سلوک"

2) عشق من به تو، به هیچ چیز شبیه نیست: تو برای من همه ی زندگی، همه ی امید، همه ی دنیا شده ای. نقش تو، در ذهن من، همه چیز را می زداید و جانشین همه چیز میشود. واقعیت قضیه یک سخن بیش نیست: تو، یا مرا به آسمان خواهی برد یا به گورستان، اما تا هنگامی که زندگی و امکان زندگی هست، باقی چیزها حرف مفت است. من با تو میخواهم آسمان را فتح کنم. "کتاب مثل خون در رگهای من"

3) قاعده پنجم: کیمیای عقل با کیمیای عشق فرق دارد. عقل محتاط است. ترسان و لرزان گام برمی دارد. با خودش میگوید:((مراقب باش آسیبی نبینی)) اما مگر عشق اینطور است؟ تنها چیزی که عشق میگوید این است:((خودت را رها کن، بگذار برود!)) عقل به آسانی خراب نمیشود. عشق اما خودش را ویران میکند. گنج ها و خزانه ها هم در میان ویرانه یافت میشود، پس هر چه هست در دلِ خراب است. "شمس"_"رمان ملت عشق"

4) _چرا قلب آدم به او نمی گوید که از جستجوی رویایش دست بکشد؟
_چون اینکار باعث میشود قلب بیشتر رنج بکشد و قلبها رنج کشیدن را دوست ندارند. "سانتیاگو-کیمیاگر"_"رمان کیمیاگر"

5) کوچکترین مهربانی تو مرا از نیروی همه ی خداها سرشار میکند...تمام ثروت های دنیا، تمام لذت های دنیا، تمام عالم وجود، برای من در وجود ((آیدا)) خلاصه میشود. "کتاب مثل خون در رگهای من"

  • Fatemeh Karimi

ذهنم را مشغول کرده بود، کلمات راه می رفتند در مغزم: چشم دنیا رو میبندم که کسی نگاهت نکنه!
با لحنی آهنگین هم میخواندم این را...
به خودم طعنه زدم: چرا پرت و پلا میگی دنیا؟...حواست رو جمع درست کن.
کتاب تست شیمی را باز کردم و دوباره شروع کردم از تست قبل، تست زدن مشکلی نبود به قول عاطفه مشکل تازه بعد از تست زدن و تحلیل‌هایش شروع میشد، این در مورد آزمونها هم صادق بود البته.
آهنگ باز ویبره رفت روی اعصابم: چشم دنیا رو میبندم که تو فقط منو بخوای
یکی کوبیدم در پیشانی ام، نه، اینطوری نمیشد، جستجو را آغاز کردم: آهنگ چشم دنیا رو میبندم که نمی دونم چی چی بشه
روان گوگل را هم شاد شد.
بالاخره یافتنش، درسته، خودشه.
به چشم دنیا نرسیده بود که اشک بر چشمهایم جاری شد و جاری شد و باز هم جاری شد.
دارم به این فکر میکنم که میگویند همه چیز بر اساس عدل خداست... گاهی به آن شک میکردم!
مثلاً با خودم میگفتم: چه کسی میتواند در ۶۰ ثانیه ۶۰ تصویر از او به خاطر بیاورد؟ چه کسی به جز من
آیا معشوقه اش...
ذهنم را باز، بازی دادند کلمات:
یقین دارم کسی ظرف دعا را جا به جا کرده
تو را من آرزو کردم کس دیگر تو را دارد

لبخند تلخی مهمان خیسی صورتم میشود و مداد را برمی دارم، خب، تست بعدی.

  • Fatemeh Karimi

برنامه ای نصب کردم برای انتخاب پس زمینه ولی آخرش شد زمینه ای برای انتخاب پروفایل و مطلب گذاشتن در وبلاگ =)

حس طلوعِ خاطره دارد، خاطرات دست جمعی، همچنین حال خوب آرامش و آبی بودن را.

بدون شرح

  • Fatemeh Karimi

تصویری برایم فرستاده بود از کتابی مربوط به قانون شاید، با چنین متنی: هرکس... به شکلِ غیرقانونی، مالی را از تصرفِ دیگری بی رضایتِ او خارج یا به هر نحوِ دیگر آن را حیف و میل کند، به اتهام تصرفِ عُدوانی محاکمه خواهد شد... همچنین اگر کسی بی آنکه مال را از تصرف خارج کند، در آن ایجادِ اختلال کند، با نصب یا شکستنِ قفل، یا به هر صورتِ دیگر، به شکلِ غیرِ قانونی به مِلکِ دیگری دست اندازی کند، یا به زور یا با تهدیدِ به کار بُردنِ زور، مانع از آن شود که صاحبِ حق از حقِ خود استفاده کند، به اتهام تصرفِ عُدوانی محاکمه خواهد شد. "قانون مدنیِ سوئد، ماده ی ۸، بندِ ۸"

گیج شدم، از نظرم قانون خوبی آمد (با وجود اینکه همیشه از مطالعه ی ماده ها و بندها فراری بودم) اما نمیدانستم چرا عکسی با این مضمون فرستاده، آخر کسی است که به همه چیز عمیق نگاه میکند، درست مثل اقیانوس.

  • Fatemeh Karimi

1)رویاهای ما همه تحقق آرزوهای ماست. "آلبرتوی فیلسوف"_"رمان دنیای سوفی"

2) لبان تو، جز با خنده، چشمانت جز با نگاه محبت، و وجودت جز با خوش بختی نمیتواند در زندگی من موثر باشد. "شاملو"_"کتاب مثل خون در رگهای من"

3) تو یه شانس داری، شانست ممکنه یک در یک میلیارد باشه یا میتونه یک از دو باشه، ما داریم در مورد افسوس خوردن در آینده حرف میزنیم که این موضوع همیشه شانس وقوعش صد درصدِ."بروک"_"فیلم Befor we go"

4) _میخوای فقط همینطوری قدم بزنیم؟
_میخوای بریم یه جایی؟
_میخوام دستِ همدیگه رو بگیریم...چرا میخندی؟ تا صد کیلومتر دیگه که راه بریم خوشحال ترین دختر دنیا میشی.
_برای چی؟
_چون میخوام تا اونجا دستت رو بگیریم."تان-اونسانگ"_"سریال The Heirs"

5) قبلاً اون نمیتونست انتخاب کنه، چون نمیدونست بعدش چه اتفاقی میفته. الان نمیتونه انتخاب کنه چون میدونه بعدش چه اتفاقی خواهد افتاد. "آقای هیچکس"_"فیلم Mr. Nobady"

  • Fatemeh Karimi

پیش نوشت: از زحمتی که برای متن کشیدم همانقدر بگوییم که چندین و چند مصاحبه، نقد و برنامه را خواندم و دیدم، انقدر در مورد این داستان جستجو کردم که مرورگر بهم گفت: بعدی دیگه وبلاگ خودته بخدا و راست هم میگفت رسیدم به رنگ حیات، پس خیلی خوشحال میشوم اگر بخوانیدش و بازخوردهایتان را ببینم :)

  • Fatemeh Karimi

من دیگر آن دختر هجده ساله نبودم که زود گریه ام بگیرد. علی هم مرد سی و یک ساله ای بود که از سخت ترین میدانهای جنگ برگشته بود. ریحانه هرچه داد می زد، بدتر می شد. ما خونسرد بودیم.
من، پدر، علی و حتی مادر. با خودم گفتم یا همه چیز یا هیچ! پدرم انقدر به من یقین داشت که میدانست اگر تا صبح هم بالای سر علی می نشتم هیچ اتفاقی نمی افتاد.

آرامش ما ریحانه را عصبی تر کرد. به علی گفت: بهت گفتم داغ این دختره رو به دلت می ذارم! من که با سیاوش میرم. اما تو به عشقت نمیرسی. هیچوقت!

  • Fatemeh Karimi

من اگر خوراکی بودم، آلوچه باغلار بودم.
من اگر آهنگ ایرانی بودم بر باد رفته از زند وکیلی بودم و اگر آهنگ خارجی بودم Faded از Alan Walker.
من اگر نوشیدنی بودم، کاپوچینو بودم.
من اگر ساز بودم، پیانو بودم.
اگر شعر بودم "ای نفس خرم باد صبا" بودم.
اگر غذا بودم، قورمه سبزی بودم.
من اگر کتاب بودم، کیمیاگر بودم.
اگر فیلم بودم، Tatinic بودم.
اگر شهر بودم، شیراز بودم.
من اگر زبان بودم، فارسی بودم.
و اگر گل بودم، رز سرخ بودم.

پی نوشت: با تشکر از رها جان
پی پی نوشت: سخت بود یکم تصمیم گیریش، مثلاً مونده بودم رز باشم یا نرگس؟ برباد رفته باشم یا آدینه؟

  • Fatemeh Karimi

...بدون تو میمیرم. این جمله را علی با چنان معصومیتی گفت که مرا به چهارده سالگی برد. وقتی برای اولین بار در خانه را باز کردم و آن پسرک قد بلند مو طلایی را دیدم که پیک الهی بود! آنجا می ماندم؟ بی اجازه پدر، هرگز شبی جایی نمانده بودم.
حسی در درونم می گفت: فرار کن چیستا! نباید اینجا بمانی و حس دیگری می گفت: این مرد عاشق توست و تو عاشق او. چرا حالا که به تو احتیاج دارد، باید تنهایش بگذاری؟
حالش طبیعی نبود، غم مرگ مادر و اهانتهای ریحانه درنامه ای که به آینه چسبانده بود، توان قهرمان مرا گرفته بود. به پدر زنگ زدم. میدانستم مخالفت می کند. خانه نبود. باید خودم تصمیم میگرفتم و گرفتم، میمانم!

علی جای مرا روی کاناپه انداخت و خودش کف زمین دراز کشید. گفت: میدونی من بلد نیستم به کسی بگم عاشقتم؟

  • Fatemeh Karimi

1) زندگی بازی های عجیبی داره که اگه برای خودت اتفاق نیفتاده باشه، آن را باور نخواهی کرد. "رها"_"رمان آخرین پناه"

2) سرما را احساس میکرد، دیگر پر از آتش و حرارت نبود. از روزی که از دستش داده بود سرما را احساس میکرد. "(شهراد)"_رمان سیگار شکلاتی"

3) هر چیزی در زندگی یک نشانه است، جهان با زبانی خلق شده است که همه ی موجودات میفهمند، اما تقریباً فراموششان شده. "مرد انگلیسی"_"رمان کیمیاگر"

4) همیشه قلب های عاشق زود میبخشن و بدی آدمها زود از یادشون میره. "آریانا"_"رمان تقلب"

5) دردسر واسه من اینه که آدم دلش بخواد یه نفر رو آروم کنه ولی راهش رو بلد نباشه. "شهراد"_"رمان سیگار شکلاتی"

پی نوشت: همیشه دفترچه هایم را باز میکنم، ورق میزنم و اولین جملاتی که به چشمم بیاید را می نویسم، برای همین هم ایندفعه همش رمان شد، و حتی دو جمله از یک رمان، احتمالاً کار را برای سپیده سخت کردم (=

  • Fatemeh Karimi