قسمت سیزدهم داستان پستچی
چند قسمت دیگر طول می کشد؟ مثل این است که بپرسیم زندگی شما، چقدر دیگرطول می کشد! نمی دانم. از آن صبح زودی که رفت، دیگر نمی دانم چقدر طول کشیده است. مگر آدم می تواند روزهای بی تو بودن را بشمرد؟ مثل برزخ است هر لحظه اش عمری..
و نفهمیدم که یک سال گذشت. نوزده ساله بودم و باید به جای نوشتن، شغل ثابتی پیدا می کردم. هر روز به ادارات مختلف می رفتم و همیشه با یک جمله مواجه می شدم.
-"اقلیتید؟"
-نه. ساداتم!
-پس این اسم کافری؟
-کجایش کافری است؟ چیستا در ایران باستان، یعنی دانش و دانایی. یک اسم فارسی قدیمیست! پدرم با خودش عهد کرده بود اسم دخترش را چیستا بگذارد. معنایش را دوست داشت.
-ببخشید. نیرو لازم نداریم.
چند جا هم که سوابق کاری ام را پسندیدند، تا به امتحان گزینش می رسیدند، بهانه می آوردند.
...کفن چند بخش است؟... نمی دانم !
بالاخره رییس پیشگیری بهزیستی، از قلمم خوشش آمد و شغل نیمه وقتی به من داد. تأتر درمانی!
گفت: میگی بلدی! ببینم چکار میکنی!
ممنون دکتر نقوی عزیز.
هر کجا که هستی!
هر روز قبل از دانشگاه، سری به پادگان می زدم. علی نه اجازه داشت به من نامه بنویسد، نه تماسی بگیرد. مگر ماموریت سری، چقدر طول می کشد که یکسال باید مخفیانه زندگی کنی؟
علی من، امروز بیست و چهار ساله می شد و من هنوز بی خبر!
حاجی پای تلفن به حراست گفت: بگو خبری نیست. مشغول عملیاتند!
کدام عملیات! مگر تمام نشد؟ هنوز در بوسنی جنگی نبود. مگر آزاد کردن دو اسیر چقدر طول می کشید؟ چیزی را از من پنهان می کردند.
شبها که خسته به خانه می رفتم، در راه فقط دعا می خواندم. یک دعای نور در جیبم بود، خواندنش به من آرامش می داد. هر چاه، جوی آب، یا گودالی که می دیدم، خم می شدم و در آن نام علی را صدا می کردم. تمام آبها و چاههای زمین به هم می رسند. پس صدای مرا به تو می رسانند. کاش دلم جرعه آبی بود!
سحر با سمفونی کلاغها می پریدم. قلبم طبل جنگی قصه می شد. خوابش را دیده بودم! نمی دانم چرا درخواب، ساکت نگاهم می کرد. عاشقانه، پر از درد و سراسیمه. کنارم بود. ولی چیزی نمی گفت. گیسوانم را نوازش می کرد، چیزی نمی گفت.
انتظار سخت ترین کار دنیاست علی. وقتی باید نام تو را در چاه فریاد کنم! چرا خدا یواشکی در گوشم چیزی نمی گفت؟
آنشب، به خانه که رسیدم، تعجب کردم. چند جفت کفش پشت در بود. مهمان داشتیم؟ آنوقت شب؟
در را که باز کردم، فقط مادر علی را با چادر مشکی اش دیدم. عطر یاس...آدمهای دیگری هم بودند.
پدرم گفت: بشین چیستا!
خدایا! ...
مادرش گفت: علی باید مدتی بوسنی بمونه دخترم. اونجا یه ازدواج مصلحتی می کنه، مجبوره! برای کارش.. با یه دختر اهل همونجا، ولی...
چیزی نمی شنیدم. به هوش که آمدم، مادرم بالای سرم بود. مادر!
چیستا یثربی
فقط یه سوال هست
آیا این داستان واقعیه؟