رنگ حیات

" تا زمانی که عشق بورزیم، همواره آرزومندیم بهتر از آن باشیم که هستیم "

رنگ حیات

" تا زمانی که عشق بورزیم، همواره آرزومندیم بهتر از آن باشیم که هستیم "

رنگ حیات

نقطه (نمیتونم دخترم رو حذف کنم اما دیگه اینجا فعالیتی نخواهم داشت) هر کجا هستید، شاد باشید♡

مطالب پربحث‌تر

بازی سرنوشت

شنبه, ۵ مهر ۱۳۹۹، ۰۴:۳۴ ب.ظ

نزدیک ورودی ایستادم و چشم دوختم به آفتاب، گرمایش جانکاه بود، انگار سایه‌ها از ترس شلاق نگاهش پنهان شده بودند، شاید هم سر بازی برداشته بودند با من، اما ای کاش میدانستند از بچگی از قایم موشک گریزان بودم.

گیر آوردن سایه در آن فصل سال و آن وقت ظهر از یافتن سوزنی در انبارکاه مشکل تر بود، پوفی کردم و نگاه دوختم به ساعت گنده‌ی روی دستم، همه همین را در موردش می‌گفتند، ۱۲:۳۷ دقیقه بود.

برای اینکه حوصله‌ام کمی سر جایش بیاید و تلافی کرده باشم عصبانیت سر نمره امتحانم را، یک بازی راه انداختم با خودم، و لبخندزنان مخاطب قرار دادم کودک درونم را: از این یکی بدت نمی‌آید، اگر سعید تا ۱۲:۵۰ دقیقه سر رسد یعنی خواهرش را خیلی دوست دارد.

نگاهم افتاد به ورودی دانشگاه، میدانستم رفته، کلاس ۱۲:۱۰ دقیقه تمام شده بود و او به احتمال ۹۰ درصد نبود ولی باز هم نتوانستم شیطنت درونم را راضی کنم بیخیالش شود، پس گفتم:اصلاً هر کس تا ۱۲:۵۰ دقیقه از دانشگاه خارج شود و مرا بشناسد، یعنی دوستم دارد.

خنده‌ام گرفت، اگر استاد بیرون می‌آمد شدت خنده‌ام بیشتر هم میشد، میدانم کاظمی حتی از من ذره ای خوشش نمی‌آید، هم به خاطر اخلاق نه چندان دلپذیرش و هم به خاطر خودم، آخر بدجور این واحد را می‌گذراندم، البته اگر می‌توانستم پاسش کنم.

اگر بیایید و مرا با نیش‌گشاد ببیند درحالی که خیره به اویم، حتماً دوباره مهمان این واحد مزخرف خواهم بود.

۱۲:۴۲ دقیقه بود و انگاری که سعید قصد آمدن نداشت، نه تنها او بلکه یک نفر هم، برای دلخوشی الکی‌ام هم که شده...

زبان افکارم بند آمد، خودش بود، از دانشگاه بیرون آمد و با لبخند کمرنگی از کنارم گذشت و رفت.

خیره شدم به ردپای نامرئیش روی سنگ فرش خیابان بعد نگاهم را دوختم به خودش، عجیب حس خوبی داشتم، انگار گرده‌ای رها بودم در جیب پیراهن زیتونی سیرش و این شروع عاشقانه‌هایم بود، عاشقانه‌هایی که به اعتراف او درست پنج روز قبل از اتمام سال آخر انجامید.

سرنوشت به من نشان داد که عجیب نشانه میگذارد جلوی مسیرمان و گاهی فقط باید ردشان را بگیریم تا برسیم به ته ته خوشبختی...

  • Fatemeh Karimi

داستان

عشق

نظرات (۳)

در یک کلمه:

فوق العاده بود!!!

دانشگاهی هستی دیگه؟ از خاطرات خودت بود؟ ^__^

چقدر طرز نگاهت رو دوست داشتم. شلاق نگاه. هر کسی تا 10:50 از دانشگاه بیرون بیاد و من رو بشناسه، دوستم داره!!!

پاسخ:
شبیه یکی از خاطراتم بود با فرجامی متفاوت البته، اگه دوست داشتی منِ دیوانه رو بخون اونطوری بیشتر متوجه میشی... امسال تازه می رم دانشگاه، در مورد طرز نگاه هم لطف داری، ممنون ازت :))

دوست دارم بخونم ولی رمز داره:((

پاسخ:
فرستادم برات :)
  • ستاره میم
  • اره خیلی جالب بود...فلم قشنگی داری

    پاسخ:
    ممنون لطف داری :)
    ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
    شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
    <b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
    تجدید کد امنیتی