کاش میشد بعضی احساساتمان را جایی جا بگذاریم
تعجب نکنید! منظورم دقیقاً همین بود که نوشتم، تا بحال شده از اعماق وجودت خسته باشی؟ دوست نداشتی اگر میشد خستگیت را بگذاری روی طاقچه و بلند فریاد بزنی:من خستگیمو گذاشتم اینجا، کسی دست بهش نزنه.
بعد تأکید کنی:با توام هستم...(نام برادر یا خواهر کوچکترت که معمولاً دنبال هر چیزیست که از آن منع شده باشد)
خندهدار می شود اگر اینبار هم گوش نکند :)
احساسات دیگر هم جالب میشد اگر میتوانستی از شرشان خلاص شوی، مثلاً تنفر، به شدت از کسی متنفر هستی و هر بار خودت را گول میزنی که نه، من دیگر از فلانی متنفر نیستم، ولی وجدانت نیشگون میگیرد افکارت را و طعنه میزند:درغگو.
خیلی خوب میشد اگر میتوانستی تنفرت را بیندازی ته یک چاه در بیابان، آنوقت شرش دامن بیچارهای را میگرفت که از آن چاه آب مینوشد.
یا حتماً بوده زمانی که از عصبانت در حالت انفجار باشی، خوب نمیشد اگر میتوانستی هر قدرش را که اضافی است، همان لحظه در خاک گلدان کنارت خالی کنی. تصورش کمی مشکل است، نه نه، تخلیهی عصبانیتت را نمیگویم، گل در حال انفجار را میگویم.
لذت بخش نبود اگر هر وقت از تنهاییت خسته شدی آن را میانداختی داخل سطل زباله، آنوقت دیگر تنها نبودی بلکه گربهی بیچارهای که آشغالها را میجوید، تنهای تنها بود.
اما عشق چی؟ فکر کن اشتباهی عشقت به حضرت دلبر را جا بگذاری توی قفسهای کتاب در کتابخانهای عمومی، اگر انسان خوشبختی به قصد برداشتن کتابی دست میبرد سمت قفسه چی؟
حالا برو خر بیاور و باقالی بار کن :))
خیلی به اینکه احساساتم رو جا بذارم نیاز دارم(: