رنگ حیات

" تا زمانی که عشق بورزیم، همواره آرزومندیم بهتر از آن باشیم که هستیم "

رنگ حیات

" تا زمانی که عشق بورزیم، همواره آرزومندیم بهتر از آن باشیم که هستیم "

رنگ حیات

نقطه (نمیتونم دخترم رو حذف کنم اما دیگه اینجا فعالیتی نخواهم داشت) هر کجا هستید، شاد باشید♡

مطالب پربحث‌تر

صندلی

دوشنبه, ۳۱ شهریور ۱۳۹۹، ۰۵:۱۶ ب.ظ

عادت داشت روی صندلی خودش بشیند، صندلی‌ای که میزش کمی بلندتر از صندلی‌های دیگر کلاس بود. شاید به خاطر اینکه زمانی که از درس خسته میشد، سرش را تکیه دهد به میز، شاید هم دلیل دیگری داشت که خودش می‌دانست.

اگر بگوییم برای هر کاری که میکرد و هر چه میگفت، دلیلی داشت، دروغ نگفته‌ام. نه دیر حاضر میشد و نه زود، برخلاف من همیشه سر موقع می‌آمد. محبوب معلم بود. یکبار آقای حسینی به او گفت:پسر جان، تو برای من همیشه بیستی.

می‌دانستم خیلی ها حسادت کرده‌اند اما من فقط لبخند زدم و در دل گفتم:برای من هم.

در روستایمان، دو کلاس داشتیم، یکی برای ابتدایی‌ها و دیگری برای ما، راهنمایی‌ها. کلاس دبیرستانی‌ها در روستای کناری بود و معلمشان، مردی مسن‌تر از آقای حسینی. از برادرم شنیده بودم که دو کلاس بزرگتر از مال ما دارند یکی برای دخترها و دیگری برای پسرها. به همین دلیل هم دبیرستان را دوست ندارم.

آن هفته را بخوبی بیاد دارم، صندلی‌اش گم شده بود، احتمال میداد که یکی از ابتدایی‌ها پنهانی آن را برداشته و صندلی کوچک خود را برای او گذاشته. بهش گفتم:پس چرا نمیری دنبالش؟

خندید:بذار بچه دلش خوش باشد، من میتوانم با همین هم سر کنم.

لبخند زدم، ۵ روز تمام تماشایش کردم، سر کردن با آن نیمه صندلی خیلی برایش سخت بود، حالا دیگر خستگی‌اش را هم نمی‌توانست روی میز بگذارد، میز کوتاه بود و کوچک، همین که جا برای هیکلش داشت باید خدا را هم شکر میکرد.

صبح آن روز برای اولین بار زود برخاستم، خورشید هنوز آسمان را روشن نکرده بود که کتاب‌هایم را برداشتم و راهی روستای کناریمان شدم، برادرم تعریف یک انباری پر از کتاب‌های کهنه و صندلی را هم کرده بود.

در راه برگشت که بودم دعا دعا میکردم هنوز کسی نیامده باشد، مخصوصاً او، هیچکس از اینکه مچش گرفته شود، خوشش نمی‌آید. خدا مرا شنیده بود، وقتی که رسیدم هیچکس نبود، نفس راحتی کشیدم و خواستم صندلی را جا به جا کنم که صدایش را شنیدم، سریع سر جایم نشستم ،کتابم را باز کردم و سرم را مشغول.

وقتی با دوستش وارد کلاس شد، دستش را روی صندلی‌ای که تقریباً شبیه مال خودش بود و من آن را یک روستا تا اینجا آورده بودم، گذاشت و روبه من گفت:ثنا، بریم کلاس  ابتدایی‌ها، امروز تعطیل‌اند، حداقل امروز رو میتونم روی صندلی خودم بشینم

و رفت.

با خودم گفتم:همین، یعنی صندلی را ندید.

سالها گذشت، من اما هنوز به این فکر میکنم که کجاست؟ آیا کسی را دارد که برایش هر کاری بکند؟ آیا خوشحال است و آرامشی که من بعد از رفتنش هرگز نیافتم، یافته است؟ آیا هنوز ثنای دلبسته را به خاطر دارد؟

و هر روز و هر روز گم میشوم در انبوه سوالات خودم.

  • Fatemeh Karimi

تنهایی

داستان

عشق

نظرات (۳)

باکس دنبال کننده رو باز کن :)

پاسخ:
باشد :)

مااااچ

  • مژگان احمدی موقری
  • عالی  بود   

    بیشتر  داستان بزار   برامون  

    ادامه بده 

    نویسا باش 

     

    قلمت  مانا

    پاسخ:
    ممنون :)
    ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
    شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
    <b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
    تجدید کد امنیتی