قسمت آخر داستان پستچی
من دیگر آن دختر هجده ساله نبودم که زود گریه ام بگیرد. علی هم مرد سی و یک ساله ای بود که از سخت ترین میدانهای جنگ برگشته بود. ریحانه هرچه داد می زد، بدتر می شد. ما خونسرد بودیم.
من، پدر، علی و حتی مادر. با خودم گفتم یا همه چیز یا هیچ! پدرم انقدر به من یقین داشت که میدانست اگر تا صبح هم بالای سر علی می نشتم هیچ اتفاقی نمی افتاد.
آرامش ما ریحانه را عصبی تر کرد. به علی گفت: بهت گفتم داغ این دختره رو به دلت می ذارم! من که با سیاوش میرم. اما تو به عشقت نمیرسی. هیچوقت!
قاضی گفت: حاج آقا آدم محترمی هستن.
ریحانه داد زد: هفت سالم بود گفت عاشقمه. اما بعدش مثل یه آشغال باهام رفتار کرد. مادرش منو آورده بود که فقط کلفتی اینو کنم!
علی گفت: مادرت مرده بود. میخواستم غصه نخوری!
ریحانه جیغ زد: ولی من دوستت داشتم. هیچوقت محلم نذاشتی. از لج تو با دوستت رفتم. من تو رو میخواستم! بهت گفتم داغ این دختر عینکی رو...
قاضی ساکتش کرد. آنقدرجیغ میزد که او را به درمانگاه بردند.
ما تبریه بودیم. شاهدی نبود و در وضع بدی غافلگیرمان نکرده بودند.
سیاوش پیش ریحانه ماند.
علی به پدرگفت: از بچگیش مریض بود. مادر برای همین نگرانش بود. پدر ساکت بود. -اجازه می خوام منو به غلامی دخترتون بپذیرید!
پدرگفت: الان؟
-نه. فقط یه عملیات کوچیک مونده. زود برمیگردم.
پدرم گفت: لبنان؟
علی گفت: ببخشید سریه!
پدرم گفت:پس برو. عملیات سری تو انجام بده. بعد بیا خواستگاری!
آن شب به علی گفتم: به خاطر من نرو! بسه دیگه جنگ!
گفت: دیشب گفتی پهلوونا رو دوست داری! یه عده بچه کوچیکو دارن میکشن. چیزی از قبرای دسته جمعی شنیدی؟
گفتم: پدرم مریضه. میخواد نوه شو ببینه. اینم قهرمانیه!
گفت: الان زمستونه. بهار بشه با بنفشه ها میام.
قول؟ دست بدیم؟
دست دادیم و رفت. حسم این بود که عمدی رفت. به خاطر ریحانه نمیتوانست درچشم دوستانش نگاه کند. همه پچ پچ میکردند.
جریان عشق ما را همه میدانستند. بهار با بنفشه ها آمد. علی نیامد. سراغ اکبر رفتم. طفره میرفت. گفت: رفته انتحاری!
- برای چی؟ مگه منو دوست نداشت؟
گفت:به خدا دروغ نمیگم این بار! برنمیگرده. برای همینه جوابتو نمیده.
پدر گفت: میدونستم. از تو محضر! اول کارش، بعد تو!
گفتم: باشه خدا. به خاطر پدر تسلیم!. ولی عاشقش میمونم تا ابد.
سال بعد با یک دانشجوی تأتر که پدرم هم پدرش را میشناخت ازدواج کردم. مثل دو مسافر در مسافرخانه بودیم و دخترمان نیایش.
پدرش خیلی زود خسته شد و با دختر دیگری رفت. من ماندم با بچه ام در خیابان.
داد زدم: نیایش! مردی او را در هوا گرفت. علی بود. -گفتم بهار میام خانمی.
-پدرم رفت علی...
-ولی خوش به حالت. چه نیایشی داری!
دستم را گرفت. گرم و محکم. دیگر رهایم نمیکرد و نکرد...
چیستا یثربی
منبع:yotaab.com
پی نوشت: به زودی یه متن خلاصه شده از چندین مصاحبه ای که با نویسنده انجام شده، مینویسم...
وای خدایا
خیلی خوب بود