رنگ حیات

" تا زمانی که عشق بورزیم، همواره آرزومندیم بهتر از آن باشیم که هستیم "

رنگ حیات

" تا زمانی که عشق بورزیم، همواره آرزومندیم بهتر از آن باشیم که هستیم "

رنگ حیات

نقطه (نمیتونم دخترم رو حذف کنم اما دیگه اینجا فعالیتی نخواهم داشت) هر کجا هستید، شاد باشید♡

مطالب پربحث‌تر

قسمت آخر داستان پستچی

چهارشنبه, ۱ بهمن ۱۳۹۹، ۰۲:۵۸ ب.ظ

من دیگر آن دختر هجده ساله نبودم که زود گریه ام بگیرد. علی هم مرد سی و یک ساله ای بود که از سخت ترین میدانهای جنگ برگشته بود. ریحانه هرچه داد می زد، بدتر می شد. ما خونسرد بودیم.
من، پدر، علی و حتی مادر. با خودم گفتم یا همه چیز یا هیچ! پدرم انقدر به من یقین داشت که میدانست اگر تا صبح هم بالای سر علی می نشتم هیچ اتفاقی نمی افتاد.

آرامش ما ریحانه را عصبی تر کرد. به علی گفت: بهت گفتم داغ این دختره رو به دلت می ذارم! من که با سیاوش میرم. اما تو به عشقت نمیرسی. هیچوقت!
قاضی گفت: حاج آقا آدم محترمی هستن.
ریحانه داد زد: هفت سالم بود گفت عاشقمه. اما بعدش مثل یه آشغال باهام رفتار کرد. مادرش منو آورده بود که فقط کلفتی اینو کنم!
علی گفت: مادرت مرده بود. میخواستم غصه نخوری!
ریحانه جیغ زد: ولی من دوستت داشتم. هیچوقت محلم نذاشتی. از لج تو با دوستت رفتم. من تو رو میخواستم! بهت گفتم داغ این دختر عینکی رو...

قاضی ساکتش کرد. آنقدرجیغ میزد که او را به درمانگاه بردند.
ما تبریه بودیم. شاهدی نبود و در وضع بدی غافلگیرمان نکرده بودند.
سیاوش پیش ریحانه ماند.
علی به پدرگفت: از بچگیش مریض بود. مادر برای همین نگرانش بود. پدر ساکت بود. -اجازه می خوام منو به غلامی دخترتون بپذیرید!
پدرگفت: الان؟
-نه. فقط یه عملیات کوچیک مونده. زود برمیگردم.
پدرم گفت: لبنان؟
علی گفت: ببخشید سریه!
پدرم گفت:پس برو. عملیات سری تو انجام بده. بعد بیا خواستگاری!

آن شب به علی گفتم: به خاطر من نرو! بسه دیگه جنگ!
گفت: دیشب گفتی پهلوونا رو دوست داری! یه عده بچه کوچیکو دارن میکشن. چیزی از قبرای دسته جمعی شنیدی؟
گفتم: پدرم مریضه. میخواد نوه شو ببینه. اینم قهرمانیه!
گفت: الان زمستونه. بهار بشه با بنفشه ها میام.
قول؟ دست بدیم؟

دست دادیم و رفت. حسم این بود که عمدی رفت. به خاطر ریحانه نمیتوانست درچشم دوستانش نگاه کند. همه پچ پچ میکردند.
جریان عشق ما را همه میدانستند. بهار با بنفشه ها آمد. علی نیامد. سراغ اکبر رفتم. طفره میرفت. گفت: رفته انتحاری!
- برای چی؟ مگه منو دوست نداشت؟
گفت:به خدا دروغ نمیگم این بار! برنمیگرده. برای همینه جوابتو نمیده.
پدر گفت: میدونستم. از تو محضر! اول کارش، بعد تو!
گفتم: باشه خدا. به خاطر پدر تسلیم!. ولی عاشقش میمونم تا ابد.

سال بعد با یک دانشجوی تأتر که پدرم هم پدرش را میشناخت ازدواج کردم. مثل دو مسافر در مسافرخانه بودیم و دخترمان نیایش.
پدرش خیلی زود خسته شد و با دختر دیگری رفت. من ماندم با بچه ام در خیابان.
داد زدم: نیایش! مردی او را در هوا گرفت. علی بود. -گفتم بهار میام خانمی.
-پدرم رفت علی...
-ولی خوش به حالت. چه نیایشی داری!
دستم را گرفت. گرم و محکم. دیگر رهایم نمیکرد و نکرد...

چیستا یثربی

 

منبع:yotaab.com

پی نوشت: به زودی یه متن خلاصه شده از چندین مصاحبه ای که با نویسنده انجام شده، مینویسم...

  • Fatemeh Karimi

داستان

نظرات (۱۲)

  • Sλßλ¿¡ ○~○
  • وای خدایا

    خیلی خوب بود

    پاسخ:
    من فکر کردم تو از یه جایی به بعد دیگه نخوندی!
    مرسی که داستان رو دنبال کردی :)
  • Sλßλ¿¡ ○~○
  • من وقتی یه چیزیو شروع میکنم تا تهش هستم ;)

    پاسخ:
    خیلی ویژگی خوبیه :)

     تو هم احساس کردی آخرش نویسنده خسته شده بود سعی کرد یه جوری سرو تهش رو هم بیاره؟

    یا من فقط این احساس داشتم؟ 😐

    پاسخ:
    نمیدونم...
    تا اینجایی که از مصاحبه ها خوندم میخواسته خیلی ساده و بی تکلف بنویسه و فقط روایت کنه شاید برای همین هم به نظر میرسه که انگار سر و تهش رو هم آورده
    من که دوستش داشتم، شاید اشکالاتی داشته باشه ولی، مثل هر داستان دیگه ای :)

    واقعی که نبود؟!!! بود؟!

    پاسخ:
    چرا. داستان زندگی خود نویسنده بود.

    آخه می دونی قبل از اون خیلی جزئیات رو می گفت

    اما به آخرش که رسید هی کمتر کمتر جزئیات رو وارد نوشته می کرد  بخاطر همین این احساس به منه خواننده منتقل شد🤷‍♀️

    پاسخ:
    واقعاً نمیدونم سپیده...
    شاید من هم این احساس رو داشتم...
    چه نقدهایی که به این کتاب وارد کردن و چه سختی هایی که برای نویسنده ی داستان داشته ولی باز هم به انتشارش در صفحه ی شخصیش ادامه داده، دلایل زیادی میتونه داشته باشه همین نظر من و تو، ولی داستان دوست داشتنی ای بود و این چیزیه که خوانندگان از داستان میخوان، وگرنه هر کتابی که میخونیم به نظرمون اگر بعضی جاهاش طور دیگه ای بود بهتر میشد :)

    خیلی یه جوری بود :/ 

    من فکر کردم الکیه :/

    پاسخ:
    اگه دوست داشتین مصاحبش رو که در آینده میذارم، بخونید بهتر باور میکنید اینطوری :)

    باورم نمیشه داستان خودش بوده...

    پاسخ:
    چرا آخه؟...

    میگما

    من آخرش نفهمیدم چرا باعلی ازدواج نکرد درحالی که شوهرش ولش کرده بود و رفته بود /=

     

     

    پاسخ:
    من همه ی مصاحبه ها رو دقیق نخوندم زری جان
    بذار اون متن رو بنویسم شاید جوابی براش پیدا بشه..

    از پرستو مخواه که بماند... :(

    پاسخ:
    ؟!

    منظورم علی بود..

     

    دل شهرنشینان پرستویی در قفس است.

    پرستو را با گرما عهدی است که هر بهار تازه می‌شود.

    وطن پرستو بهار است و اگر بهار مهاجر است، از پرستو مخواه که بماند..


    "شهید آوینی"

     

    شایدم من اشتباه فهمیدم.. چون فقط همین قسمتو خوندم..

    پاسخ:
    کاملاً درسته :)
    اگر خواستین دیگر قسمتها رو هم بخونید زیباست :)
  • . Nαʂƚαɾαɳ .
  • چقدر بد تموم کرد داستان به این قشنگی رو..😑

    پاسخ:
    توام اینطور فکر میکنی..
    چی بگم والا🤷🏻‍♀️
  • یاسمن گلی:)
  • عالی بود

    پاسخ:
    مرسی که داستان رو دنبال کردی جانم :)
    ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
    شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
    <b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
    تجدید کد امنیتی