رنگ حیات

" تا زمانی که عشق بورزیم، همواره آرزومندیم بهتر از آن باشیم که هستیم "

رنگ حیات

" تا زمانی که عشق بورزیم، همواره آرزومندیم بهتر از آن باشیم که هستیم "

رنگ حیات

نقطه (نمیتونم دخترم رو حذف کنم اما دیگه اینجا فعالیتی نخواهم داشت) هر کجا هستید، شاد باشید♡

مطالب پربحث‌تر

مصاحبه با نویسنده‌ی پستچی

جمعه, ۳ بهمن ۱۳۹۹، ۰۴:۴۰ ب.ظ

پیش نوشت: از زحمتی که برای متن کشیدم همانقدر بگوییم که چندین و چند مصاحبه، نقد و برنامه را خواندم و دیدم، انقدر در مورد این داستان جستجو کردم که مرورگر بهم گفت: بعدی دیگه وبلاگ خودته بخدا و راست هم میگفت رسیدم به رنگ حیات، پس خیلی خوشحال میشوم اگر بخوانیدش و بازخوردهایتان را ببینم :)

چرا داستان پستچی را نوشتید؟
من ترسی از واقعیت ندارم چون چیزی برای از دست دادن ندارم. عشق من به علی انگیزه زندگیم بود و نوشتم تا دخترها بدانند که عاشق بودن گناه نیست، به شرط اینکه نگاه پاک باشد. علی برای من اسطوره و الگو بود. علی برایم روشی برای زیستن بود.

پستچی چطور شروع شد؟
از یک دلتنگی. دلتنگی هایی که موجب شده بود بشدت افسرده باشم و بنویسمش. همان طور که اگزوپری «شازده کوچولو» را از بیمارستان و شرایط دلتنگی نوشته، من هم «پستچی» را در چنین شرایطی نوشتم. دلم برای پستچی ام تنگ شده بود و چون تولدم را تبریک نگفته بود، خیلی ناراحت بودم و خلاصه که خود به خود آمد و شد کتاب. البته این غم برای من مبارک است و موجب اتفاقات خوبی برایم شد.

حالا چرا تبریک نگفت؟
در عملیات بوده و گرفتار. نتوانسته تبریک بگوید.

چطور شد که تصمیم گرفتید داستان زندگی خودتان را بنویسید؟
ریسک بزرگی بود. اولین قسمت پستچی را ساعت چهارصبح نوشتم و در اینستاگرام منتشر کردم. ساعت ۱۰ صبح با صدای دخترم بیدار شدم که میگفت مامان تلفن قطع نمیشه و داره یک بند زنگ میزنه. دیدم خبرنگار پشت خبرنگار و دوستان تماس میگرفتند و می پرسیدند:چیستا این قصه توئه؟ میگفتم بله!...میگفتند بیش از حد خوبه!...
اولین بار در دنیا بود که من همه گونه ژانر داستان نویسی، نمایشنامه نویسی و شعر را تجربه کرده بودم. حدود ۸۷ کتاب دارم. قیصر امین پور به من می‌گفت:«تو شاعری». مخاطبان تئاتر به من میگفتند تئاتری هستی! اما آقای اکبررادی میگفت:«تو قصه نویسی!»

خانم یثربی تکلیف ما رو دقیق مشخص کنید که شما بالاخره روان شناس هستین؟ نویسنده اید؟ منتقدید؟ فیلمنامه نویسید؟ نمایشنامه نویسید؟ بازیگردانید؟ کارگردانید؟ ناشرید؟ یک کلمه هم باشه جوابتون، کدومش هستین؟
یک بیت میتونه باشه... در ره عشقت نفسی میزنم/بر ره عشق جرسی میزنم...مال نظامیِ. همه ی اینها هستم اگه منو نزدیک کنه به اینکه یک روز رفتم در حرم امام رضا(ع) و واقعاً دیگه دلم گرفته بود که من کدومم...قرآن رو باز کردم، سوره ی مبارکه ی ابراهیم، آیه ی ۲۵ و ۲۶ برام اومد که " سخن پاک مثل درختی که در خاک ریشه داره و هر زمان به اذن خدا میوه میکنه و سخن ناپاک ریشه نمیکنه و باد میبرتش"، پیش خودم گفتم پس من در درجه ی اول نویسنده ام. نویسندست که باید سخن پاک رو اشاعه بده حالا به شکل های مختلف، گاهی ترجمه، گاهی شعر و نوشتن همیشه حرمته.

نسلی "پستچی"تان را خواند و با آن ارتباط خوبی برقرار کرد که شاید در عمرش پستچی ندیده باشد، هر چند داستان شما خوانندگانی از دیگر نسل ها هم داشت اما ارتباطی که دهه هفتادی ها و هشتادی ها با داستان برقرار کردند، بسیار عجیب بود. به نظر شما چرا این اتفاق افتاد؟
دلیل موفقیت این رمان به نظرم در دو چیز است، اول این که «پستچی» بسیار ساده و شفاف و بدون هیچ گونه تکنیک نوشته شده است. اگر بگویم ضعیف ترین کتاب من است خیلی ها دعوایم میکنند. ولی مثلاً در «برخورد نزدیک از نوع آخر» یک داستان را از پنج نگاه راوی بررسی کردم و فضایی «راشومون وار» دارد، ولی در پستچی با یک روایت خطی اول شخص رو به رو هستیم و گویی شخصی در حال تعریف کردن خاطره شخصی خودش است. در واقع اولین کتابی بود که اصلاً نمی خواستم رمان شود و آن زمان فارغ از فرم های نوشتاری و تکنیکی نوشتم و بسیار صادقانه داستان یک عشق را روایت کردم. روایت عشق هم اگر صادقانه باشد با هر نسلی که روبه رو باشد، پذیرفته میشود. دوم اینکه بعد از پستچی بسیار توهین شنیدم، به این دلیل که گفتند این داستان دروغ است و زندگی واقعی خودم نیست. اگر زندگی واقعی خودم نباشد، بیمارم با خانواده و دخترم دربیفتم؟ چرا کتابهای دیگر من که زبان اول شخص مفرد در آنها به کار رفته این طور استقبال نشد؟ پس دومین دلیل این بود که خیلی واقعی بود. داستان عاشقانه و ساده بود. بدون تکلف های نوشتاری و فرم گرایی. من نویسنده ای بسیار معتقد به فرم و ساختارم. وقتی شاگردانم به من متنی را میدهند، میخوانم میگویم بد است، میگویند موضوع خوبی دارد، جوابشان را این طور میدهم که همه موضوعات در جهان گفته شده، مهم این است چگونه بگویید. نیچه میگوید زیر این آفتاب هیچ چیز تازه نیست و واقعاً هم همین طور است، این شیوه گفتن ماست که میتواند اتفاق تازه ای بیافریند. پس مهم چگونه گفتن است. حافظ از عشق میگوید، مولانا هم از عشق میگوید ولی به دو زبان متفاوت و هر دو بسیار متحیر کننده. پس مهم عشق نیست چون همه از عشق میگویند حتی بچه های کوچک در دفتر خاطراتشان. چگونه گفتن آن مطرح است.

جسارت این خود افشایی، شما را با چه برخوردهای منفی و مثبتی از سوی مخاطبان مواجه کرده است؟
اول بگویم که داستان های من را از کودک هشت ساله تا هشتاد ساله میخوانند، این آمار را براساس پیامهای مردم در اینستاگرام و لاین و تلگرامم به دست آوردم. ساده ترین مخالفت ها این است که شخصی من را بلاک میکند. بعضی ها هم برخورد نامناسب دارند و به شدت به من حمله میکنند و بقیه دوستان در صفحه جوابشان را میدهند.
 اگر هم کسی به فرد خاصی از جمله دوستان یا به خانواده من توهین کرد، بلاک میشود. بامزه است که همین گروه آخر، در دایرکت برایم پیام میگذارند که ببخشید، خواهش میکنم بگذار من مابقی ماجرا را بخوانم. با تو مخالفم، ولی میخواهم از انتهای ماجرایی که تعریف میکنی، باخبر باشم... اینها از عجیب ترین افرادی هستند که با دست پس میزنند و با پا پیش میکشند. گروه دیگر علاقه مندان داستانهایم هستند که اصلاً انگار تا داستانم روی کانال نرود، روزشان آغاز نمیشود. آنها با من و قصه زندگی ام همذات پنداری میکنند و حتی از تجربیاتشان برایم میگویند.

چرا افراد موافق و مخالف، همه منتظر انتهای این ماجرای عجیب هستند؟
چون من با مخاطبم صادق بودم. من خودم را قهرمان نشان ندادم و به نوعی خودزنی کردم. من زندگی پر از ریسک و با تعبیر خیلی خودمانی، پر از خل بازی داشتم و همین ها را صادقانه برای مردم تعریف کردم. غیر از آن، شخصیتی شبیه مستر بین دارم که ناکامی ها را زود فراموش میکند و به دنبال یک موفقیت جدید میرود. از طرف دیگر، من کار جدیدی کرده ام، زیرا اصولاً در جامعه ما نگاه خوبی به دختری که ابراز وجود کند و از علایقش به شکل عمومی صحبت کند، وجود ندارد.

چطور از این همه برخورد نامناسب ناراحت نمی شوید؟
من کلاً از هیچ چیز ناراحت نمیشوم. چون به نظرم در دنیا همه چیز ترکیبی از کمدی و تراژدی است که باید قوانین آن را یاد بگیری. مردم ما به شدت محافظه کار هستند و میخواهند خودشان را خوب نشان دهند. همه میخواهند یک خانم خوب باشند، یک آقای خوب باشند، ولی من بدون توجه به میزان خوب بودنم، از کارهای درست و غلطم صحبت میکنم. از جسارت در تصمیم گیری آنی و از پذیرش عواقب همان تصمیم گیری هایم. این عمل کردن های متهورانه و صداقت در بیان و نترسیدن و ناراحت نشدن، همه و همه موجب میشود که جرأت خلق هنر از طریق درد دل و افشاگری را پیدا کنم.

یک زن در جامعه امروز ما تا چه حد میتواند از احساسات عاشقانه خود پرده بردارد؟
تا حد خیلی زیادی میتواند. به شرط اینکه بپذیرد به دخترش در دانشگاه ناسزا بگویند. شیشه های خانه اش را بشکنند، از دانشگاه اخراج شود و حتی سالن تأترش را هم از او بگیرند. باید بهای گرانش را بپردازد. یک زن در جامعه ما میتواند از عشقش بگوید اما در لفافه.
دختری که از احساساتش حرف میزند یا بخاطر این است که زیاد مطالعه داشته و احساساتی است و یا اینکه پدر خوبی داشته و پدرش اجازه داده که دخترش از احساسش با او حرف بزند. و پدرم این اجازه را به من میداد. من از همه علاقه هایم با پدرم حرف میزدم. حتی از علاقه های استاد و شاگردی ام. مثل علاقه اسطوره واری که به قیصر امین پور به عنوان یک استاد داشتم. یک زن در جامعه تا جایی میتواند از احساساتش بگوید که مرد جامعه از او حمایت کند و او را مسخره نکند. مثلاً سیمین دانشور، جلال را داشت که توانست سووشون را بنویسد. من هم در زندگی حمایت پدرم و قیصر امین پور را به عنوان یک استاد داشتم و آنها بودند که جرأت و جسارت خود بودن را به من دادند.

اگر در زمان به عقب برمی گشتید باز هم پستچی را می نوشتید ؟
من برای نوشتن این داستان بهای سنگینی پرداختم، همه خانواده و فامیلم را از دست دادم. و الان در طرد کامل به سر میبرم. اما میتوانم با این قضیه کنار بیایم. چون عشقم برایم مهمتر است. اما از اینکه مادرم به خاطر نوشتن این داستان اینقدر اذیت شد خیلی ناراحت هستم. دیگران با حرفها و ناسزاهایشان او را خیلی آزار دادند و اگر دوباره میخواستم تصمیم به نوشتن بگیرم بخاطر مادرم هرگز نمی نوشتم. مادرم و دخترم برایم بسیار مهم هستند و حاضر بودم پستچی را ننویسم ولی مادرم یک کلمه با من حرف بزند. اگر میدانستم مادرم به خاطر این داستان من را طرد میکند هرگز نمی نوشتم.

دخترم میگفت، بزرگترین شلیک را به خودت و زندگی‌ات کردی
برام مشخص شد که این نسل به دنبال الگوهایی میگردند که الان ندارند، آنها در نسل ما دنبال آن الگوها میگردند. مارکز میگوید: قصه وقتی خوب است که یکی بپرسد بعدش چی شد؟ همین من را تشویق کرد به ادامه کار و نوشتن پستچی، خواستم یک بار این نوع نوشتن را امتحان کنم و واکنش‌ها را ببینم، و باید بگویم که واکنش‌ها من را غافلگیر کرد، دخترم میگفت، بزرگترین شلیک را به خودت و زندگی‌ات کردی و اجازه دادی تا مردم وارد زندگی ات شوند و هر سوالی دارند بپرسند.

من به عنوان یک مخاطب در هیچ کدام از مصاحبه‌های شما ندیدم که از حاج علی خیلی صحبت کنید. چرا از این موضوع فرار می کنید؟
بله همیشه سعی کردم دور بزنم، همیشه هم پرسیدند. نوشتن از زندگی خودت خیلی آسان است ولی نوشتن از زندگی دیگران خیلی اجازه میخواهد، چندین نفر از افراد خانواده‌ام در شبکه های اجتماعی بلاکم کردند و الان با من قهر هستند و با من صحبت نمیکنند آن طرف دخترم از سمت خانواده‌ پدری اش خیلی تحت فشار بود که اسمی از آنها نبرم. در صورتی که من خیلی محترمانه در آن قسمت مردم را دور زدم نوشتم ما مثل دو تا مسافر در مسافرخانه بودیم و میدانستیم این زندگی دوام ندارد، اما بعضی ها رفتند و دختر من را فالو کردند تا عکس‌هایش را ببینند و عکس نوزادی ۱۱ روزه را دیده بودند که دومین خواهر ناتنی‌اش میشود و فکر میکردند که بچه‌ من و حاج علی است و گذاشته بودند توی اینترنت و گفته بودند که خانم یثربی بچه‌دار شده است. اینکه چرا از حاج علی نگفتم؟ شغل ایشان شغلی بسیار حساس است و ایشان از بعضی مسائل که این قصه پیش آورد ناراحت است، روز اول فکر میکرد که چقدر پستچی قشنگ است یعنی روند عاشقانه‌اش را دوست داشت ولی الان کمی ناراحت است و میگوید که کنجکاوی‌ها روی من زیاد است. میگوید حرف ما حرف خصوصی بود یک حرفی بود در یک چهاردیواری بسته. من دوست ندارم هر جا بروم، من را بشناسند، با این که من نام خانوادگی او را نیاوردم ولی برای مردم سخت نیست بتوانند نام فامیل شخصی را پیدا کنند.
قبول دارم که من شغل ایشان را به خطر انداختم، یک مقدار همان حسی را میکند که من همیشه میترسیدم، اینکه از اعتماد رابطه خصوصی سوء استفاده شده است. من در هیچ مصاحبه ای این مطلب را نگفتم، یک بار حاج علی از من پرسید اگر ما با هم ازدواج کنیم شما اینستاگرامت را کنار میگذاری؟ گفتم نه! من چرا باید به خاطر ازدواج اینستاگرام را کنار بگذارم؟ گفت شما چند سال پیش به من گفتید اگر ازدواج کنیم، نویسندگی را کنار میگذارم، الان بیشتر وقتت در فضای مجازی است و این یعنی فضای مجازی مهمتر است. یک کمی به حرفش فکر کردم و دیدم حق دارد این حساسیت را پیدا کند، اینستاگرام مهمتر است یا یک انسان؟ بعد یاد فالوورها افتادم باور کنید ۷ صبح که من پستچی را میگذاشتم همینجور کامنت می‌رسید یعنی اگر ۷ و نیم من توی ترافیک مانده بودم دیگر به فحش می‌افتادند پس داستان من مهم بود، اما خب موقعیت شغلی ایشان هم حساس است.

حاج علی یک انسان عادی است اما از دید من ویژگی های چگوآرایی دارد
حاج علی شغل حساسی دارد زیاد از ایشان حرفی نمیرنم. به من میگفتند شما آمدی یک قهرمان اسطوره‌ای جنگ را برای مردم نشان میدهید و ما میخواهیم بدانیم چه کسی بوده است؟ دخترم ایشان را از نزدیک دیده و میشناسد میگوید ای کاش من این جرأت را داشتم که این عکس را میگذاشتم تا همه بدانند که حاج علی یک آدم عادی است. بله، حاج علی یک انسان معمولی است اما از دید من ویژگی های چگوارایی دارد.

فضای مجازی چه جاذبه‌ای داشت که شما را ترغیب به انتشار قصه‌تان کرد؟
تیراژ کتابهایی که از من منتشر میشد نهایتاً هزار نسخه بود. در واقع ناپدید بود! کتاب اخیرم که چاپ شده، «خانه ای روی آب»، حتی اسمش هم شنیده نشده، با اینکه کتاب خوبی است و جایزه آفتابگردان روزنامه همشهری را هم گرفته بود...«برای چه کسی مهمه؟!»
عید امسال (سال ۹۴) خیلی عید بدی بود، هیچ جایی نرفتم و تمام مدت در خانه بودم. اینستاگرام را میدیدم. با خودم فکر میکردم که اگر بخواهم کاری کنم که تا به حال هیچکسی نکرده، چه کاری میتوانم بکنم. دیدم در اینستاگرام همه خودشان را خوشگل کرده‌اند و عکس‌های آنچنانی کنار همدیگر گذاشته‌اند. اینها برای من جذابیتی نداشت. با خودم گفتم:«چیستا چه کاری میتوانی بکنی که همه نسل‌ها ساکت شوند و برای همه جذاب باشد؟» تا این که قصه ام را منتشر کردم و دیدم وای...با همان قسمت اول همه ساکت شدند! این کار تا به حال انجام نشده بود که کسی داستان چاپ نشده را روی فضای مجازی بگذارد. «من همیشه عاشق کارهایی هستم که کسی نکرده» این تیتر من است! دخترم میگفت همه انتظار دارند چیستا یثربی کاری بکند که کسی نکرده، خدا را شکر با استقبال روبرو شد که اگر نمیشد دلم میشکست، برای اینکه من لحظه به لحظه اش در تشنج شدید بدنی قرار گرفتم، طوریکه دکترم نوشتن قسمت نهم را ممنوع کرده بود. دخترم شاهد بود. تب و لرز گرفته بودم و دمای بدنم چهل درجه بود و تحت فشار قرار گرفته بودم، زیرا خاطرات کودکی که این همه سعی کرده بودم فراموششان کنم دوباره زنده شده بود: طلاق پدر و مادر، فشارها، جنگ، علی و... تمام اینها زنده شده بود، اما به دکتر گفتم میخواهم ادامه دهم...

از این تجربه ی عاشقانه که تمام زندگیتان را تحت تأثیر قرار داد، پشیمان نیستید؟
عشق کور است و جایی برای منطق و فکر ندارد. من مبتلا به عشق شده بودم یا به قول سهراب دچار شده بودم، در حدی که حاج علی هم از عشق من عاشق شده بود. پشیمان که نیستم هیچ، حتی اگر به آن زمان برگردم، باز هم مسیر زندگی ام همین خواهد بود.

 

اینکه حاج علی اون موقع که باید باهاتون ازدواج میکرد، اینکارو انجام نداد و همین باعث شد که سالها بگذره و طرف به یک جایی برسه و خانم یثربی با انتشار داستانش بگه که فلانی به هر جایی برسی اینو بدون که من میتونم برات مشکل ساز بشم؟

یه نوع رقابت بین ما پدید اومد، ما باهم همسان بودیم‌، اگر اون میرفت جنگ، من براش مثل شال بافتن زنان قدیمی، قصه میبافتم یعنی قصه ی سلحشورش رو و جنگاوریش رو با شعر میگفتم، یادمه قیصر امین پور میگفت: چقدر شعرهای جنگ تو خوبه، خب نمیدونست در همه ی اینها الهام من علیِ، حاج علی مردم درواقع و بعدها فهمیدن، ما باهم یکسان جلو رفتیم، پنج سال تفاوت سنی چیزی نبود، ما از یک نسل بودیم، ناگهان ایشون به شدت نظامیِ سیاسی شد، به شدت پله های ترقی رو پیمود و من به شدت رفتم توی هنر و از دید ایشون بودن در محیط های هنری خیلی دافعه داشت و چیستا به درد نمیخورد انگار.

 

از لحاظ شخصیتی چطور آدمیه؟

از شخصیتهایی که من دوست دارم، کم حرف، درونگرا، نافذ، پرقدرت.

 

اگر از لحاظ شخصیتی، شخصیت مطلوب و مثبتی هستن و شما میگفتین من شما رو دوست دارم، ایشون هم میگفت دوستتون داره پس چرا با شما ازدواج نکرد؟

ایشون نمیگفتن مستقیم، مردها توی رفتارشون نشون میدن... استاد امین پور اینطور میگفتن که بعضی رفتارهای تو سوء تفاهم ایجاد میکنه.

 

پس یعنی ممکنه ایشون نمی خواست با شما ازدواج کنه و یکسری رفتارهای شما رو بهونه کرد و رفت؟

بنظرم ایشون اصلاً نمی خواست ازدواج کنه، یعنی بعضی مردها ترجیح میدن در راه اهداف و آرمانهاشون زندگی کنن، بچه و زن به هر حال پایبندی میاره، دل نگرانی هایی میاره که مثلاً من الان سوریه ام یا لبنانم، زن و بچه در چه حالن...شاید میخواست از این قیدها خودش رو آزاد کنه.


چیستا یثربی در مراسم رونمایی از کتاب صوتیِ پستچی گفت:من سنی نداشتم، ۱۴ ساله بودم. خوابیدم و بیدار شدم و دیدم عاشق شده‌ام. خوابیدم و بیدار شدم و دیدم دارم می‌نویسم. دیدم سن ازدواج  من و علی رسیده اما ممکن است هرگز به آرزویمان نرسیم، دیدم درگیری و تفاوت فرهنگی خانواده‌هایمان و نگاه جامعه مانع از رسیدن من و علی به همدیگر است. دیدم پدرم در حالی که علی را تحسین میکند اما میگوید مرد زندگی نیست. خوابیدم و بیدار شدم و دیدم دختر ۱۸ ساله خودم نیز به سنی رسیده که میتواند عاشق باشد اما تجربه‌اش نکرده و شاید باید این نوشته میشد تا بتواند تجربه‌اش کند. من به داستان «پستچی» به خاطر رنج‌هایم در آن احترام میگذارم. به خاطر دوستان فرهیخته‌ای که در فضای مجازی به من معرفی کرد و آن‌قدر به من وفادار بودند و امید دادند پستچی را بنویسم که به گواه یک سایت اقتصادی معتبر به‌ اندازه‌ای در دل مردم جا باز کرد که آن‌ها هر صبح به‌ جای اینکه اول بورس و قیمت طلا و ارز را چک کنند، میرفتند در صفحه من و قسمت تازه پستچی را میخواندند. همه ما یک پستچی در درونمان داریم که عاشقش هستیم. پستچی در درون همه ما هست و دیگر مال خودمان نیست. همین حس بود که من را به ادامه دادن کتاب ترغیب می‌کرد.

در مورد داستان پستچی انتظار اینهمه بازخورد مخاطبانتان را داشتید؟
ابتدا چنین انتظاری نداشتم. دچار شوک شده بودم. من انتظار داشتم که نویسنده‌های خوب داستان پستچی را بپسندند چرا که خوب نوشته شده بود ولی انتظار نداشتم رکورد بورس را بشکند و این همه توجه به زندگی شخصی ام برایم غیر منتظره بود. از قسمت‌های ششم به بعد دعا میکردم که خدایا به من قلم بده که خوب بنویسم چون مجبور بودم قسمت‌هایی رو سانسور کنم به خاطر ملاحظاتی، کسانی نمی خواستند از آنها اسمی در قصه ببریم. انعکاس واکنش مردم را پیش‌بینی نمیکردم، مردم بی نظیر بودند هم استقبالشان و هم نقدشان و هم تشویقشان بی نظیر بود. مردم در داستان پستچی نشان دادند که بار دیگر با کتاب آشتی کردند.


چرا به ایران برگشتید؟
من برگشتم چون ریشه های من در آنجا نبود. اگرچه که خیلی زیبا بود و خیلی به من احترام می گذاشتند و اگر آنجا بودم الان استاد دانشگاه بودم اما روح من متعلق به آنجا نبود. آنجا حافظ من را نداشت. سعدی من در آن حس نمیشد. طاهر صفار زاده و قیصر را نداشت. بویی که من با آن بزرگ شده بودم را نداشت. اگرچه اینجا خیلی من را اذیت کردند. اما خوشحالم که برگشتم.

چگونه میتوان یک نویسنده خلاق شد؟
توضیحش مفصل است اما در یک جمله میتوانم بگویم: خوب دیدن و خوب شنیدن باعث خوب نوشتن میشود.

پیامتان برای هوادارانتان چیست؟
شجاع باشید. ناسزا و ترس و طرد شدن همیشه هست. اگر به کاری که میکنید اعتقاد دارید ادامه اش بدهید و هرگز نترسید. اعتقاد راحت به دست نمی آید. نمیتوان گفت من اعتقاد دارم چون اعتقاد دارم. باید برای اعتقاداتت تلاش کرده باشی.

پی نوشت: ترکیب و خلاصه ای از مصاحبه های مختلف(جدید و قدیمی و قدیمی تر)، برنامه ها و کیلیپ های متفاوت بود. مثلاً دیدن این کلیپ کوتاه رو پیشنهاد میکنم.
پی پی نوشت: ممنون از همه ی کسایی که داستان رو با من دنبال کردن، خیلی تجربه ی خوبی بود، احتمالاً بعد از مدتی که دوباره داستان های خودم رو گذاشتم، باز داستان دیگه ای بذارم و سپاسگذار میشم اگر شما معرفی کنید که باز هم باهم بخوانیم و لذت ببریم :))
منابع:
magiran.com
akharinkhabar.ir
bartarinha.ir
beytoote.com
rooyeshnews.com
mehrnews.com

...

  • Fatemeh Karimi

داستان

نظرات (۴)

سلام

مصاحبه با ریحان و نذاشتین ...

ولی جمع آوری عالی داشتین خداوکیلی !!!!

خسته نباشین... دمتون گرم...

پاسخ:
سلام
نه، دیگه دیدم خیلی زیاد میشه
همینجوریش هم خیلی شد آخه...
باز اگه سایتی رو میشناسی که یه مصاحبه خوب با بقیه ی شخصیت ها داشته باشه ممنون میشم بهمون معرفی کنی جانم که کسایی که علاقه مند بودن بخونن...
ممنون عزیز💛
  • . Nαʂƚαɾαɳ .
  • همه موضوعات در جهان گفته شده، مهم این است چگونه بگویید

    این جمله خیلی درسته.. خیلی زیاد

    پاسخ:
    درسته :))
    منم خیلی دوستش داشتم، خواستم برجستش کنم بعد دیدم، جملات قبلیش هم باید برجسته کنم همینطور جملات خوب دیگه ای که گفته و برای اینکه با سوالات مخلوط نشه اینکارو نکردم، در کل حرفهای خوبی زده و سودمند :)

    خیلی خانم یثربی جرات داشتن که داستان زندگی خودشون رو با نام خودشون نوشتن.

    خیلی تحسین داره :))

    پاسخ:
    بله واقعاً :)

    خسته نباشی فاطمه جان:)))
    حتما خیلی تلاش کردی*-^الان هم نتیجشو دیدی:)

    پاسخ:
    متشکرم عزیزِ جان🥰
    ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
    شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
    <b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
    تجدید کد امنیتی