رنگ حیات

" تا زمانی که عشق بورزیم، همواره آرزومندیم بهتر از آن باشیم که هستیم "

رنگ حیات

" تا زمانی که عشق بورزیم، همواره آرزومندیم بهتر از آن باشیم که هستیم "

رنگ حیات

نقطه (نمیتونم دخترم رو حذف کنم اما دیگه اینجا فعالیتی نخواهم داشت) هر کجا هستید، شاد باشید♡

مطالب پربحث‌تر

۴۴ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «چالش» ثبت شده است

شخصیتتان با فرد جدیدی در اتوبوس آشنا می‌شود. نظر او در مورد این شخص در انتهای سفر عوض می‌شود. این تغییر چطور اتفاق افتاد؟

روی اولین صندلی خالی نشستم و کیفم را با دستهایم بغل کردم، بغ کرده بودم، آنهم بخاطر جغرافی، از شمرترینِ دروس، آخر چطور باید به مادر و پدرم که هر دو هم معلم بودند میگفتم که جغرافیا را ۱۱ گرفتم؟ الان از من بی چاره تر فقط خودمم.
_ای خدااا
خانم پیری کنارم نشسته بود، اخم کرد.
با خودم گفتم: عیبی نداره، جغرافیا هم به من اخم کرده شما که جای خود داری
دستش را باز کرد، یک شکلات داشت و دو آبنبات، گفت: بفرما‌، بردار تا کامت شیرین بشه دختر جان
بدم آمد، مگر سه ساله بودم که به من آبنبات میداد: نه، ممنون، میل ندارم
_میدونم، من که نگفتم اگه میل داری بردار
دستم را باز کرد و شکلات را گذاشت کف دستم، سپس ادامه داد: گفتم بخور کامت شیرین بشه
فکرم گفت: واقعاً که، بزور میخواد شکلات بچه های سه ساله رو بخورم بده، چرا آدم پیرها فکر میکنند هر کس از خودشان کوچکتر است را باید خوشحال کنند دیگر اینکه فکر میکنند هر کسی تا قبل از سی چهل سالگی اش بچه است. با من پانزده ساله مثل سه ساله ها برخورد میکند، واقعاً که، فکر میکردم نمره جغرافی بدترین رویداد امروزم باشد اما مگر میشود وقتی گمان میبری دیگه بدتر از این نمیشود روزگار نخواهد لبخند کج کنج لبش را نشانت دهد به همراه یک اتفاق بدتر از آن قبلی، اصلاً اگر از من می پرسید خودتان را وارد بحثِ "ترین ها" نکنید، همیشه بدتر از بدترین وجود خواهد داشت آنهم با عینک آفتابی و لبخند کج کنج لبش.

  • Fatemeh Karimi

به بدترین دردی که تابحال‌ حس کرده‌اید فکر کنید. حال شخصیت اصلیتان‌ دستش را با کاغذ بریده و شما سعی دارید دردی اغراق‌شده از زبان او بنویسید.
 


داشتم پوشه ام را نگاه میکردم تا تکلیف نوروزی ریاضی را پیدا کنم، با خودم فکر کردم: نام تکلیف نوروزی در اصل باید تکلیف شب سیزده بدر باشد.
لبخندم طعنه میزد به هر چه معادله و جزر و ریاضیات است.
حالا مگر برگه پیدا میشد، تمام برگه ها را ریختم روی میز، بالاخره چشمم خورد به جمال اعداد، برگه را با عصبانیت برداشتم و انگار که ریاضی میخواست انتقام طعنه ی لبخندم را بگیرد که گاز گرفت دستم را، حقیقتاً کشیده شدن کاغذ بر بند میان دو انگشت بدترین درد عالم است، سوزشی داشت که مطمئنم پسر نوح حس نکرد در دلش، آنهم وقتی کرگدن از کشتی پدرش برایش دست تکان میداد و او در سیل غرق میشد. دستم را تکان میدادم و ناله میکردم: لعنت بر انتقام ریاضیات. خدایا، چرا آدم رو زجر کش میکنی، خدا ازت نگذره ریاضی، امیدوارم ایکست (x) هیچوقت پیدا نشه، ایشالا که همیشه در فراق ایگرگت (y) خون گریه کنی.
برادرم که از حرکات و حرفهای من انگشت به دهان مانده بود، ژست جودی هابس در انیمیشن زوتوپیا را گرفت، سپس گفت: خون، خون، خون و مرگ.

  • Fatemeh Karimi

اولین خط از رمان موردعلاقه‌تان را انتخاب کنید. اسامی و افعال را جابه‌جا کرده و عوض کنید و خط جدید خودتان را آغاز کنید.

پاره یک: نامش مارکوس بود. وقتی با گله اش رسید به کلیسای متروک، هوا تاریک شده بود.

پاره دو: یکبار، شش ساله که بودم، یک تصویر باشکوه دیدم در کتابی که راجع به جنگل کهن بود، کتابی بنام «قصّه های واقعی از طبیعت»، آن تصویر از یک مار بوآ بود در حال بلعیدن یک حیوان.

  • Fatemeh Karimi

شما یک اژدها هستید. گنجینه‌تان را توصیف کنید.

 

تعجب کردن اولین کاریست که موجودی پس از برخورد با من انجام میدهد، حتی خودم وقتی نقشم چیده میشود روی آب. فقط هم بخاطر سر بزرگم که سه تای سر بقیه ی اژدهاهاست، از کنار درختان که گذر میکنم برگ ریزان میشود، و دنا حتی یک درصد هم احتمال نمیدهد بخاطر فرتوتیِ درخت باشد یا پاییز یا...
دنا: در فصل بهار هستیم سامی
_باشد، در هر حال
قدم را کمی خم میکنم و یک سیب از درخت میکنم، دنا طوری نگاهم میکند انگار آخرین سیب کره زمین در میان دندانهایم است، عصبی لبخند میزنم و سیب را در دندانهایش میگذارم. میگوید: باز هم میشود گولت زد، حتی صد ساله هم که بشی باز هم میتوانم گولت بزنم
_میتوانی از لفظ های بهتری هم استفاده کنی
می خندد و ابرو بالا می اندازد.

  • Fatemeh Karimi

سعی کنید خواننده را قانع کنید که اسطوره‌ی انتخابیتان واقعاً وجود دارد.

 


سالن غرق سکوت بود، و انگار که تمامی ما شنا می کردیم در این خاموشی دلهره آور. نفس کشیدن من براحتی قدر یک جغجغه اعصاب خورد کن صدا تولید میکرد. آب دهانم را قورت دادم و میکروفون را بالاتر بردم: سلا
صدایی پیچید در محیط که فکر میکنم همه گفتند: صد رحمت به کشیده شدن ناخن بر روی شیشه
معذرت خواهی کردم و ادامه دادم: میخوام در مورد فرضیه ام براتون بگم، فرضیه ی من براتون انتخاب شده که بخونتش اینجا، یعنی... من... انتخاب شدم که... فرضیم رو براتون بخونم... خب
باز صدای بد میکروفون.
دنیا از دور لب زد: توی میکروفون نفس نکش
سرم را تکان دادم: خب
کاغذ را باز کردم و شروع کردم به خواندن: شترمرغ، بزرگترین پرنده که پرواز نمیکند...

  • Fatemeh Karimi

یک توئیت را به شعار هایکو تبدیل کنید.

پیش نوشت: به مناسبت این سوال حدود دو هفته پیش توییتر نصب کردم، دوران دبیرستان بخاطر وقتی که مجازیها می گیرند، هیچکدام را نداشتم، اما قصد داشتم بعد از کنکور اینستاگرام نصب کنم. برای بقیه ی برنامه ها، چنین برنامه ای نداشتم تا قسمت شد و برخوردم به این سوال :)

متن توییت:
این بخش از کتاب صد سال تنهایی:
دوستت دارم، نه به خاطر شخصیتت،
بلکه به خاطر شخصیتی که من هنگام با تو بودن پیدا میکنم.

و شاید هایکو:
دوستت دارم
برای شخصیت من
موقعِ بودن تو

  • Fatemeh Karimi

به جمله‌ای سؤالی مانند “چطوری؟” از دید ۵ نفر جواب دهید.

پیام را باز کردم: سلام مونا جان، حالت خوبه؟ یه کاری داشتم برات بی زحمت...
جواب دادم: سلام پروین بانو، ممنون، تو خوبی؟ باشه، من فردا...
از خانه بیرون آمدم، باید مواد مورد نیاز برای پختن ناهار را می گرفتم، در میانه ی راه نگاهم افتاد به نگار، دوست دوران بچگی که گاهی در محله همدیگر را می دیدیم، لبخند زدم: سلام، چطوری جانم؟
لبخند زد: سلام عزیزم، خوبی؟
کمی که حرف زدیم، دست تکان داد و رفت، با خودم گفتم: وقتی بزرگ می شویم انگار محبتهای کودکی را جا می گذاریم در میان موهای عروسک هایمان، انگار عمق علاقیمان بقدری دست نخورده و ناب بود که نمی توانستیم در سنین بالاتر حملش کنیم، ما سنگین بودیم برای مهرهای بی تکلف بچگی یا محبتهای صمیمی کودکی سنگین بودند برای ما؟

  • Fatemeh Karimi

بدون هیچ پس و پیشی آخر فیلم موردعلاقه‌تان را لو بدهید.

آخرش جک می میره*سیلی از اشکهای سراسر روان*

اغراق میشود اگر بگویم من سر این فیلم عینکی شدم؟: دی

حدس زدید کدام فیلم؟

  • Fatemeh Karimi

به غذای موردعلاقه‌تان فکر کنید. کاری کنید که تا جایی که میشود حال‌بهم‌زن بنظر برسد.
 

اخطار بعد نوشت: تمام تلاشم رو کردم تا جایی که میشود به صورت سوال عمل کنم، تمام تلاشم را ها...

 
_به چی فکر میکنی؟
+به این آهنگِ که میگفت: عزیزم کجایی؟ دقیقاً کجایی؟
لبخند ژکوند تحویلم میدهد: دلت تنگِ کیه حالا؟
+قورمه سبزی
_مسخره کردی منو؟
+نه بخدا، دلم بدجور قورمه سبزی میخواد، بهترین غذاست توی دنیا، قبول نداری؟
_واقعاً به قورمه سبزی فکر میکردی برای اون آهنگه؟
+آره خب، چیه مگه؟
_پسره ی خل
+خل چیه دیوونه، نشنیدی یکی برگشته با پیتزا ازدواج کرده؟ من فقط به قورمه سبزی گفتم عزیزم، چیه مگه؟

  • Fatemeh Karimi

آخرین نوشیدنی‌ای که شخصیت اصلیتان نوشیده او را به ابرقهرمان تبدیل کرده‌است. این شخصیت حالا چه قدرتهایی دارد؟

بالاخره دیدشان، آن پرنده‌ ها را می گوییم که در کارتونها دور سر آدم می چرخند، با خودش فکر کرد که چقدر سریعند و چقدر صدا دارند. نگاهش افتاد به لیوان، هنوز آن بوی عجیب حاکم بود بر مشامش، مزه اش هم که یک چیزی آنورتر از زهر مار.
خنده اش گرفت چرا که این پرنده ها از پشت تلویزیون انقدر مزخرف نبودند، اگر می توانست دستانش را حرکت دهد حتماً هر چهار یا پنجتایشان را به دیوار می کوفت.
هر کدام از دستانش شده بود یک وزنه پانصد کیلویی، مطمئن بود که قهرمان مردان آهنین هم تکاپو نیاز داشت برای بلندکردنشان.
عچه... بفرما این هم از کوویدش، نکند آب سوپ خفاش را نوشیده!
سرش سنگین و بیهوش شد.

  • Fatemeh Karimi