رنگ حیات

" تا زمانی که عشق بورزیم، همواره آرزومندیم بهتر از آن باشیم که هستیم "

رنگ حیات

" تا زمانی که عشق بورزیم، همواره آرزومندیم بهتر از آن باشیم که هستیم "

رنگ حیات

نقطه (نمیتونم دخترم رو حذف کنم اما دیگه اینجا فعالیتی نخواهم داشت) هر کجا هستید، شاد باشید♡

مطالب پربحث‌تر

۴۴ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «چالش» ثبت شده است

تصور کنید که شخصیت اصلیتان‌ به تندیس تبدیل‌شده است. افکارش را توصیف کنید.
 

  • Fatemeh Karimi

شخصیت را به ملاقات مادربزرگ غرغرویش بفرستید. صحنه‌ی رسیدن شخصیت را بنویسید.

پاهایم مثل بستنی دوقلو به هم و مثل چسب یک دو سه به زمین چسبیده بود، تمام اعضای بدنم روی ویبره بودند، انگار گذاشته بودندم روی دریایی از ژله. مادربزرگ شبیه به غول مرحله آخر شده بود برایم، باید از او اجازه می گرفتم برای رفتن به روسیه. کسی که مرغش یک پا داشت و پای آن یک پایش هم بشدت می ایستاد. کلمه ی محال درست وقتی اختراع شد که خواستند منصرف کردن مادربزرگ بنده را کوتاه تر کنند.

  • Fatemeh Karimi

پیش نوشت: زیبارویان سلام می رسانند :)

 

۳ نفر را در زندگیتان در نظر بیاورید. به شخصیت داستانتان موها و خنده‌ی فرد ۱، چهره و اتاق‌خواب فرد ۲ و کمد و اخلاقیات فرد ۳ را بدهید. این فرد جدید شخصیت اصلی داستان شماست. هر ویژگی‌ای که دوست دارید به او اضافه کنید. با توصیف تنها ۶۰ ثانیه از روز او، سعی کنید او را بیشتر به ما بشناساند.


یادش رفته بود شال سرمه ای رنگش را کجا گذاشته، کمد شلوغی نداشت و این برای آن بود که همیشه یادش میرفت آنجا جای لباسهاست! گشت دور خودش، نه، فایده نداشت، دوباره کمد را باز و بسته کرد، حالا اگر در یخچال بود خودش به جان همه نق میزد که: ببند یخچال را، گازش رفت. فکر کرد: هر چیزی باید گازی داشته باشد تا بترسیم روزی تمام شود و بی خیال هر دم سراغش رفتن شویم، مثلاً عالی بود اگر گاز دهان بیهوده گویان تمام میشد، یا گاز اصلاً گیر دل شکستن نمی آمد! کمد را بست، درست است که گاز نداشت اما وقت تلف کردن بود بنابراین از خیرش گذشت و موهایش را بطرف چپ شانه کرد سپس آنها را بست. روسری سبز رنگش را پوشید. قهوه ی چشمهایش عجیب خسته بود، لبخندش اما تاف داشت آنقدر که عصبانی میشد هم میخندید، خنده ای شرین تر از گز، کلیدش را برداشت و از خانه بیرون رفت. همیشه حرف خودش یادش بود: سخت نگیر!

  • Fatemeh Karimi

از طریق نوشتن و از چشم شخص دیگری در خیابا‌نتان قدم بزنید و به مکان موردعلاقه‌تان بروید.

امروز هوا آفتابیِ خوب است، خورشید متمایل می تابد، داشتم فکر میکردم خوب است اگر قدم بزنم، نگاه انداختم به ساعت، یازده قبل از ظهر بود، لبخندم مثل پنیر پیتزا کش آمد، هنوز برای انجام تکالیف درسیم وقت داشتم، دویدم بطرف در که مادرم صدایم زد: کجا به سلامتی؟
_قدم بزنم یکم
_الان؟ تکالیفت چی پس؟
_نوشتم، اگرم ننوشته باشم می نویسم!
بلافاصله در را باز کردم و پیش به سوی قدم زنی، همانطور که نقش دونده ی دوی ماراتن را داشتم صدای مادرم را شنیدم: زودی برمیگردی ها
چشم زیر لبم را نشنید اما حسش کرد که در را بست وگرنه حتی امکان پرتاب اشیاء و ایجاد مانع بر سر راهم هم وجود داشت، آنوقت میشد دوی با مانع.
نگاهم که افتاد به آسمان صاف، یاد آن شعر سهراب سپهری افتادم: هر کجا هستم، باشم... آسمان مال من است... پنجره، فکر، هوا، عشق، زمین مال من است...
لبخند زدم و دستانم را باز کردم که یک ماشین بی شخصیت از کنارم گذاشت و هر چه در توان داشت برای تخریب هوای من گذاشت، سرفه ام گرفت: مگر میشود وقتی آدم حالش خوب است، حالش خوب بماند؟..همیشه ماشینی پیدا میشود که روی حال خوبت دود بپاشد.

  • Fatemeh Karimi

نه تا از عمیق ترین لبخندها:
۱) شب تولد دوست عزیزم
۲) دیدن عکسهای پسر آبجی جانم
۳) قبولی در رشته و دانشگاه مورد علاقه ام و بدنبالش پیامهای تبریک عزیزانم(این پست)
۴) وقتی دیدم تلاش دوستانم نتیجه داده و به آنچه که می خواستند رسیدند
۵) وقتی دوستی در بیان بهم گفت قدرت عشق رو در نوشته های من می بینه
۶) زمانیکه شعرم را زیباتر از شعر قبلی و نوشته ام را زیباتر از نوشته ی قبلی می بینم
۷) موقعی که این پست را نوشتم
۸) وقتی بالاخره یک درس تخصصی را بیست گرفتم
۹) وقتی برادرم در مورد سربازی اش گفت: بعضی وقتها جالب هم میشه، مثلاً رمز دیشبمون "تیربار، ژ۳، بادام" بود

شروع چالش: اینجا
دعوت میکنم از هر کسی که دوست داره بنویسه.

پی نوشت: ختم قرآن پایان سالی می چسبد، مخصوصاً وقتی نیت آن شادی روح رفتگان خاک باشد، اگر دوست دارید شرکت کنید، اینجا اعلام کنید.

  • Fatemeh Karimi

در نظرم خوندن جوابهای این چالش زیبا اومد و همون اوایل دوست داشتم شرکت کنم ولی بنا به دلایلی(که در پیامم زیر پست بهار جان گفتم)امتناع کردم تا اینکه بهار دعوتم کرد و دوست ندارم دعوت دوست خوبم رو نپذیرم، پس نوشتم.

  • Fatemeh Karimi

من با اینها میانه ی خوبی دارم: لجبازی با لجباز تر از خودم، بحث کردن، اهمیت دادن به چیزهایی که کوچکترین اهمیتی برای دیگران ندارد، تصور کردن تفکرات دیگران، حرف زدن با خودم، حرص دادن کسانی که بی نهایت دوستشان دارم.
اینها ویژگی هایی اند که از نظر بقیه عجیبند ولی با اراده و بی اراده انجامشان میدهم چرا که دوستشان دارم!
همچنین گاهی قربان صدقه ی عزیزانم میروم در حالی که مثل اختاپوس در باب اسفنجی نگاهشان میکنم!

  • Fatemeh Karimi

کرونا، کرونا، کرونا، امان از دست این ویروس منحوس که لنگر انداخته روی زمین و آدمهایش

ای دوست و مخاطب این نامه از آینده، بدان که من یک عدد کنکوری سال 99 بودم (حتماً در موردش اطلاعات زیادی در تاریخ ثبت شده، و اصلاً نیازی به توضیح نیست اما اگر نمی دانی باید بگویم که بی گمان از نحس ترین سالهای تاریخ بشریت بوده) بنده در سن 18 سالگی به استیصالی رسیده بودم که در یک روبه موتِ 180 ساله نبود...باور نمی کنی؟...اولین روزی که مدارس تعطیل شد، کلاس ما قرار بود به وسیله ی یک معلم سختگیر مورد امتحان قرار بگیرد، سختگیر که می گویم فکر نکنی فقط سختگیر بود، گردآفریدی بود برای خودش، جرئت نمی کردی به چشم هایش نگاه کنی، مخوصوصاً وقتی می گفت: نازنین و آن را طوری بیان می کرد که انگار می خواست "کودن" معنا شود، خلاصه که معلم درس تاریخمان بود و ما در سه سال دبیرستان می دانستیم که اگر ریاضی، زبان و یا فنون را ورق هم نزنیم، باید حتماً تاریخ را حفظِ حفظ باشیم، مدارس که تعطیل شد کلی خوشحال شدیم حتی تا جایی که به یاد دارم برای تعطیلی صلوات نذر کرده بودیم، فکر می کردیم به خیر گذشته اما ای کاش دهابار تاریخ 3 را با تمام وقایع دلنچسبش می خوانیدم یا هزار بار می شنیم معلم درس تاریخمان، طوری به ما نازنین می گوید که ابله معنا دهد، اما مدارس تعطیل نمی شد، به وضوح عذاب کشیدیم، هر بار که اخبار اعلام می کرد همه چیز باز هم عقب افتاده مساوی بود با حرص خوردن تا سر حدِ مرگ، چند ماهی هم که کلاً امروز و فردایمان می کردند و انگار که بازیچه ی دست این مقام و آن مسئول بودیم، هر کس هر حرفی می زد ما اهمیت نمی دادیم و منتظر حرف بعدی بودیم و بعدی و باز هم بعدی...من یکیِ که تا صبح روز امتحانات نهایی فکر می کردم دوباره همه چیز عقب بیفتد و فکر کنم حتی سر جلسه ی کنکور هم منتظر بودم جناب مسئولی از راه برسد و بگویید: اینها اینجا چیکار می کنند؟ سرنوشتشان را رقم بزنند و این دانشگاه و آن دانشگاه قبول شوند می ازد به اینکه کرونا بگیرند؟!!!

یک مسائلی هم هست که در دلم جایشان امن تر است و سخت است گفتنشان اصلاً، به هر حال هر کس هر قصدی داشت، چه درست کردن اوضاع و چه خراب تر کردنش، چه پر کردن جیبش و چه سلامت مردم، دستش درد نکند، حتی دست رستوران هایی که سوپ خفاش سرو می کردند هم درد نکند...

پی نوشت: دوستم، یه سوال، آیا در آینده هم از آن معلم های ترسناکی که وقتی می گویند نازنین انگار می گویند ابله، ولی باز هم نمی شود دوستشان نداشت، وجود دارد؟

شاید کمی سبک شدم پس ممنونم از یومیکو که این چالش رو راه انداخت و خیلی ممنونم از آرتمیس که منو به این چالش دعوت کرد :)

دعوت می کنم از: وایولت، زری، منصوره

  • Fatemeh Karimi

در چالش این من هستم برنده ی قرعه کشی شدم و این در حالی است که فکر نمی کردم در قرعه کشی شانسی داشته باشم، یک چیزی هم بماند بین خودمان، مادرم هر وقت اسم من را برای قرعه کشی می نوشت نفر آخر یا یکی مانده به آخر در می آمد، آن هم فقط به این خاطر بود که هر قرعه کشی پایانی دارد و بالاخره باید اسم من هم برنده می شد :)

ولی اینبار به رغم افکارم عایدم شد و دوباره فهمیدم افکار ما (چه مثبت و چه منفی) شاید روزی لنگ بزند :)

این پست رو گذاشتم که بگم هدیه ی ارزشمند جناب هاتف رو دریافت کردم و تشکر کنم از خودشون و چالش جالبشون همچنین sepid جان که منو به این چالش دعوت کرد :))

صفحه ی قرعه کشی: اینجا هست

تصویر و ویدیوای که از مقدمه ی کتاب قرار دادم (به امید ترغیب دوستان برای خواندن یا شنیدن کتاب) هم شاهد می گیریم (:

 

 

 

 

در پایان هم جمله ای از کتاب که خیلی دوستش دارم و نوشتنش خالی از لطف نیست:

زیباترین اتفاقات زندگی ام، اصلاً در لیست《کارهایی که باید انجام بدهم》نبودند.

  • Fatemeh Karimi

آهای پیرزنِ 80 ساله ای به نام فاطمه کریمی که داری این متن را می خوانی، سوالی دارم: از چی می ترسی؟

مرگ، مگر کم تا دم مرگ رفتی و برگشتی؟ خداوکیلی چندبار این چرخه را تکرار کردی تا بفهمی زندگی وقتی فکر می کنی اتمام تنفس است اما زهی خیال باطل، خیلی سخت تر است از مرگ.

اینکه عزیزانت در کنارت نیستند، مگر همیشه آن که کنارت می خواستی را داشتی، سر کن، بنویس، هر کاری کن که در آن سن انجام می دهی، فقط تو را به خدا نرو پارک و ساعتها بیکار و الاف، زل بزن به درختها و آدمها...

مرگ در حالی که عزیزانت کنارت نیستند، چقدر بی رحم شده ای...دلت می آید عزیزانت مرگت را به تماشا بنشینند؟

از تنهایی، از تاریکی، برای اولی باید بگویم همیشه تنها بوده ای از ازل و باورت بشود یا نشود! تا ابد، خواهشاً نباف برایم واژه ها را که این تنهایی جنسش فرق می کند و چه و چه...

برای دومی هم سعی کن تاریکی را دوست داشته باشی، اگر نشد لامپ های خانه را روشن کن و تلویزیون را 24 ساعته، حدسم این است که پولدار شده ای و قبض برق را که ببینی، می گویی: به جهنم

اما اگر هنوز هشتت گرو نهت است که خاک بر سرت.

برای من دلیل نیاور، نگو که تو چه می دانی؟!

من فقط می دانم تو در 80 سالگی باید سرزنده و بامزه و مهربون تر و صبورتر و معروف و پولدار باشی و در انتظار برای فرشته ی مرگ که تو را تا آسمان ها می برد.

یک چیز دیگر: خواهش می کنم هر لحظه نگران و بدبخت نباش و به جایش هر لحظه توبه کن و بگرد دنبال صاف و صوف کردن گناهانت. به جای گناهان بزرگ، ثواب های بزرگ بکار اما گناهان بزرگت را هم پس از توبه اگر شد درست کن و اگر نشد گریه کن و کمک بخواه از خداوند و توکّل کن به او و متوسل باش به سرورت حسین(ع)، شهید کوچولویت علی اصغر(ع) و برترین ملکه ها و فرشتگان بانو فاطمه ی زهرا(س).

دوستت دارم...راستی، هنوز، عاشق که هستی، شکر خدا...مگر نه؟

 

پی نوشت: چالش خودمه و دعوت می کنم از سپیده، میم، آرتمیس، موچی، نسترن و مبینا

پی پی نوشت: خیلی های دیگر را هم می خواستم دعوت کنم ولی دیدم اگر بنویسم همه ی شما کسی مهم نمی شمارد برای همین هر کس دیگری هم خودش دوست داشت، می تواند بنویسد :))

  • Fatemeh Karimi