روز پنجم
آخرین نوشیدنیای که شخصیت اصلیتان نوشیده او را به ابرقهرمان تبدیل کردهاست. این شخصیت حالا چه قدرتهایی دارد؟
بالاخره دیدشان، آن پرنده ها را می گوییم که در کارتونها دور سر آدم می چرخند، با خودش فکر کرد که چقدر سریعند و چقدر صدا دارند. نگاهش افتاد به لیوان، هنوز آن بوی عجیب حاکم بود بر مشامش، مزه اش هم که یک چیزی آنورتر از زهر مار.
خنده اش گرفت چرا که این پرنده ها از پشت تلویزیون انقدر مزخرف نبودند، اگر می توانست دستانش را حرکت دهد حتماً هر چهار یا پنجتایشان را به دیوار می کوفت.
هر کدام از دستانش شده بود یک وزنه پانصد کیلویی، مطمئن بود که قهرمان مردان آهنین هم تکاپو نیاز داشت برای بلندکردنشان.
عچه... بفرما این هم از کوویدش، نکند آب سوپ خفاش را نوشیده!
سرش سنگین و بیهوش شد.
چشم که باز کرد، یادش افتاد یک چیزی نوشیده که توی یخچال عمه اختر بود، کسی که همه فکر میکردند دیوانه است اما دریا دوستش داشت و گاهی به او سر میزد، ولی کاش به حرفش گوش داده بود و دست به چیزی نمیزد.
آخر تشنه اش بود، هنوز هم تشنه است، انگار بجای آن شربت عجیب ساقه طلایی خورده بود که حالا مثل کویر خشک بود.
یکدفعه در کابینت باز و لیوانی از آن خارج شد، خودش رفت زیر شیر سپس شیر باز شد و لیوان پر شد از آب، آنوقت پرواز کنان آمد سمتش، دریا دیگر مطمئن شد خواب می بیند.
لیوان را روی هوا گرفت و تا نصفه نوشید، بقیه آن را هم پاشید به صورتش، اما نه، با خودش گفت: انگار خوابم قصد دارد مرا ایستگاه کند.
صدایی گفت: ایستگاه دروازه شمیران، مسافرین محترم...
پس دست و پاهایش کو؟ با خودش فکر کرد: نه، این دیگر کابوس است، چرا هر چی من میگم همون میشه، باشه، عیبی نداره، یکم کیف کنیم با این خواب، یک، دو، سه، امتحان می کنیم، من دلم یه شهر میخواد که از کیک شکلاتی ساخته شده باشه، بعد خودم پرواز کنان از بالا منظره رو ببینم. به ثانیه نکشید که پرنده شد، چشمهایش باور نمیکرد چنین قدرتی را. با خودش حرف زد: خدای من، خونه ها رو نگاه کن، چه کسی گفته در شیرینی نمی توان زندگی کرد؟ بالهایم از جنس حریرند انگار. بذار تا بعدی رو امتحان کنم حالا، من دلم یه کوه بستنی میخواد و یه پیتزای خورشیدی و یه عالمه پاستیل ابری...
آنروز در خوابش فهمید چرا خورشید از پیتزا نیست، چون خودش به تنهایی، آنهم بدون سس، کل خورشید را خورد، یک وقتهایی به ذهنش می آید اگر دوباره آن خواب را ببیند دست به انتخابهای بهتری میزند مثلاً از بین رفتن آلودگی از جهان، نابودی ظلم، اینکه همه ی مردم همیشه با لبخند باشند، خوشبختی بی انتها برای همه و... نمیداند، فقط میداند باید همه چیز را برای خودش نمی خواست، حتی در خواب.
عمه اختر یخچال را باز کرد، بطری تنها نوشیدنی آنجا را برداشت، ریز گوشه ی آن نوشته بود: اگر آرزوها بدرد همه بخورد، حقیقت میشود.
سپس با افسوس گفت: این صد و دومین بار بود که یک نفر دیگر هم تنها برای خودش خواست.
وای خداااااااا
تو هم این چالش رو شروع کردی؟ از بس به وبلاگ ها سر نمیزنم از هیچی خبردار نمیشم:((
بذار امتحانات نهاییم رو بدم، قبل از این که شروع کنم واسه کنکور بخونم (منظورم کنکور 1401) میام خوب وبلاگارو جارو میکنم!