روز هشتم
به جملهای سؤالی مانند “چطوری؟” از دید ۵ نفر جواب دهید.
پیام را باز کردم: سلام مونا جان، حالت خوبه؟ یه کاری داشتم برات بی زحمت...
جواب دادم: سلام پروین بانو، ممنون، تو خوبی؟ باشه، من فردا...
از خانه بیرون آمدم، باید مواد مورد نیاز برای پختن ناهار را می گرفتم، در میانه ی راه نگاهم افتاد به نگار، دوست دوران بچگی که گاهی در محله همدیگر را می دیدیم، لبخند زدم: سلام، چطوری جانم؟
لبخند زد: سلام عزیزم، خوبی؟
کمی که حرف زدیم، دست تکان داد و رفت، با خودم گفتم: وقتی بزرگ می شویم انگار محبتهای کودکی را جا می گذاریم در میان موهای عروسک هایمان، انگار عمق علاقیمان بقدری دست نخورده و ناب بود که نمی توانستیم در سنین بالاتر حملش کنیم، ما سنگین بودیم برای مهرهای بی تکلف بچگی یا محبتهای صمیمی کودکی سنگین بودند برای ما؟
رسیدم سر خیابان، وارد سوپر مارکت حاجی خداداد شدم، گفتم: سلام حاجی، خوبی؟ سلامتی؟
پیرمرد لبخند زد، استحکام این لبخندهای پا به سن گذاشته هم میلیاردها ارزش دارد، تجربه هایی که مثل دوختست برای پیرهنهای پاره شده.
خریدهایم را که برداشتم، گفتم: خسته نباشی.
مهربان نگاهم کرد: سلامت باشی دخترم.
وقتی رسیدم خانه، کلید را که انداختم، محمد را دیدم، روی مبل نشسته بود و با موبایلش کار میکرد، گفتم: سلام، اومدی آقا، حالت چطوره؟
با شوق گفت: سلام، خوبم بانو جان، ناهار چیه حالا؟
خندیدم: محمد بذار عرقت خشک بشه بعد بپرس
همین که خریدها را گذاشتم روی اپن، موبایلم زنگ خورد، زهرا بود.
_سلام عزیز دل من، چطوریایی؟
+سلام مونای قشنگم، بد نیستم، تو چی؟
بسی ماهرانه جواب میدین:)