رنگ حیات

" تا زمانی که عشق بورزیم، همواره آرزومندیم بهتر از آن باشیم که هستیم "

رنگ حیات

" تا زمانی که عشق بورزیم، همواره آرزومندیم بهتر از آن باشیم که هستیم "

رنگ حیات

نقطه (نمیتونم دخترم رو حذف کنم اما دیگه اینجا فعالیتی نخواهم داشت) هر کجا هستید، شاد باشید♡

مطالب پربحث‌تر

۴۴ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «داستان» ثبت شده است

زدم بیرون! انگار از همه دنیا زدم بیرون! ازکنار گورستانی گذشتم که آنجا با هم وضو گرفته بودیم. شیر آب، همان بود. چقدر طول می کشد که یک دختر بیست و یکساله؛ هفت بار از سرگیشا تا بالای تپه های آخر را بدود و یا علی فریاد کند؟
تپه های گیشا، آن زمان به یک بیمارستان می رسید، چند بار تا بیمارستان دویدم و گریه کردم و بیماران، پشت میله ها با من گریه می کردند. بی آنکه بدانند چه شده است! و چرا یک دختر، هفت بار نفس زنان، می آید و می رود!

صدای گریه من و بیماران در تپه ها پیچیده بود. کلاغها و سگهای ولگرد هم همراهمان شدند. همه از عمق فاجعه خبر داشتیم. پس علی رفت! پیک الهی من با یک زن کماندوی صرب مسیحی رفت؟

صدای حاجی مثل پتک بر سرم کوبیده می شد: پس اگه صدا تو ضبط نمیکنی، همه چی تمومه ها! نه تماس، نه پرس و جو و نه تلاش برای اینکه بری اونجا. هر کاری کنی جونشو به خطر انداختی! و عملیاتو. مجبورم نکن پدرتو به عنوان سرپرستت، دستگیر کنم! فراموشش کن دختر. برای ابد!
- حاجی تو حالا عاشق شده ای؟ تاحالا نگاه یکنفر دنیا را برایت زیباتر کرده است؟نه حاجی! تو نمی دانی وقتی نفست از سینه بیرون نمی اید یعنی چه؟

  • Fatemeh Karimi

حافظه گاهی زخم می زند. خاموشش کرده ام. چه سالی است؟ هفتاد و یک. علی بعد از جریان دفترخانه چه سالی رفت؟ شصت ونه. یعنی دوسال برای نجات صوفیا؟
در جنگ روزها را عادی نمی شمارند. گاهی یک دقیقه، یک قرن طول می کشد و گاهی صدها سال، ثانیه ای است.

علی برای ورود به جمع نظامیان مخوفی که صوفیا را اسیر کرده بودند، باید یکی از آنها می شد. عملیات سختی بود. باید زبان را مثل زبان مادری یاد می گرفت و به عنوان یک نیروی نفوذی، اعتماد صربها را جلب می کرد. با نیروی چریکی، نمی توانست صوفیا را نجات دهد. نقشه پچیده ای داشت و موفق شد!

اینها را بعدها دوستانش به من گفتند. علی آنچنان تأثیر عظیمی بر صربها گذاشت که به او، علاقه پیدا کردند. اما علی باید سیاهچال زیرزمینی را پیدا می کرد و تمام اسیران را همراه صوفیا نجات می داد.
آنها شکنجه می دیدند، گرسنگی می کشیدند و در آن سیاهچال، یکی یکی می مردند و علی موفق شد!

  • Fatemeh Karimi

هیچ جاده ای در زندگی بن بست نیست. اگر باور نمیکنی، چند قدم جلوتر برو. جاده دیگری باز می شود. تا وقتی نشسته باشیم، همه جا بن بست است!
من عادت به نشستن نداشتم. از روز دفترخانه، سه روز گذشته بود و خبری از علی نبود. مادرش هم به سردی جوابم را داد. باید حاجی را میدیدم. گرچه ممکن بود بهایش سنگین باشد!

اینبار، مرا در دفترش پذیرا شد. حسم می گفت، این خوب نیست.
گفت: سیده خانم، منم آدمم. حس شما رو می فهمم. ولی قسم می خورم که نمی دونستم اون روز، عقدتونه!
بعد از نجات اون دو اسیر، ما از علی خواستیم یه سری از جوونای بوسنی رو تعلیم نظامی بده. بوی جنگ میاد! برای اینکه کسی بش شک نکنه، باید یه زن بوسنیایی می گرفت. اما اون ماموریتو ول کرد، اومد از من مدارکشو خواست.

ترسیدم بخواین با هم فرار کنین! باور نمی کردم دکتر یثربی، به همین راحتی اجازه عقد دخترشو بده. باور کن نمی دونستم دفترخونه قرار دارید!

  • Fatemeh Karimi

وقتی به اتاق برگشتیم، حس کردم پدرم سریع صورتش را پاک کرد. چشمانش قرمز بود. یعنی گریه کرده بود؟ من نمی خواستم خطبه ی عقد من، زیر نم نم باران اشک پدر خوانده شود. چه چیزی عذابش می داد که به من نمی گفت؟
مگر دیشب نگفت، دلم می خواهد تو خوشبخت باشی! علی خوشبختی من بود. هر حس خوبی که به زندگی داشتم، در علی خلاصه می شد. پس چرا اشک، پدرجان؟
چیزی نگفتم. دفتردار شناسنامه ها را خواست. شاهد هم لازم بود. پدرم گفت می رود از خیابان چند نفر را پیدا کند. با پول کمی می آمدند.

مرد به شناسنامه من خیره شد. نمی توانست اسمم را بخواند!
دوشیزه.. چیتا!
گفتم: چیستا یثربی.
علی لبخند زد و دستم را گرفت. بعد پاکت مدارک علی را باز کرد. کارت پایان خدمت، گواهی رانندگی. اما شناسنامه نبود!

  • Fatemeh Karimi

منتظر تماسم باش!
بیشتر از این نمی توانست حرف بزند یا شاید نمی خواست! همان اندازه هم که حرف زده بود، یعنی صابون همه چیز را به تنش مالیده بود. شاید مثل من، دیگر چیزی برای از دست دادن نداشت!
منتظر تماسش بودم. اما تا کی؟ بوسنی هنوز جنگی نبود که بتوانم اخبار را دنبال کنم. همه چیز مخفی بود. وقتی عشق زندگیت، باد می شود، طوفان می شود، رگبار می شود و بر سرنوشتت می بارد، دیگر انتظار همه چیز را داری، مگر نیامدنش را.

تا روزیکه همکارش در خانه ما را زد. در پادگان دیده بودمش. مودبانه سلام داد و سریع یک کاغذ مچاله در دستم گذاشت و رفت.
روی آن نوشته بود: فردا. دو بعدازظهر. دفترخانه ونک.
آدرس و تلفن را هم نوشته بود. دفتر آشنایش بود.
-فقط پدرت. چند دست لباس و شناسنامه! فردا خاتون!

شنیده بودم که بسیاری از زنان شاعر در جوانی عاشق شده اند. اما هیچکدام اینطور پنهانی ازدواج کرده اند؟
زمستان سختی بود. پدر داشت برفها را از ماشین کنار می زد. چند ماه دیگر بیست سالم می شد. حس کردم همه عمرم را منتظر زمستان بیست سالگی ام بوده ام.

  • Fatemeh Karimi

مادرم گفت: بهتری؟
فقط نگاهش کردم. همیشه زیبا بود. آنقدر که همیشه فقط دلم می خواست نگاهش کنم.
به خاطر من آمده بود؟ آن هم در خانه ای که قسم خورده بود، دیگر پایش رانگذارد؟ پس دوستم داشت.

مثل وقتی کوچک بودم و او شاد بود و امیدوار. از صبح تا شب، پشت ماشین تایپ قدیمی، می نشست و می نوشت. انگشتهایش، بر دگمه های حروف ماشین تایپ، نوک می زدند. پرندگان بازیگوشی بودند که کلمه می دانستند. چه چیزی پرندگان را از انگشتان این زن، فراری داد؟ شاید هیچ. مگر جبر روزگار.

بعد از انقلاب، خانه نشین شد. دیگر کتابهایش چاپ نمی شدند. رمان انجماد را که تازه چاپ کرده بود، جلوی من، تکه تکه کرد. ماشین تایپ قدیمی را در انبار گذاشت و از صبح تاشب، مثل یک کبوتر کوچک، پشت پنجره می نشست و به باغچه مرده ی خانه، خیره می شد.

این زن، مادر من بود. زیبا، با هوش و شکننده که ناگهان حس کرد به کنیزی در خانه بدل شده است. همه می رفتند و می آمدند و رشد می کردند و او رخت می شست، لباس می دوخت. در صف نان، بن و کوپن می ایستاد و کم کم محو می شد. تا یک روز تصمیم گرفت به امامزاده داودبرود. نذری داشت و همان نذر، آنجا مقیمش کرد. اتاقی اجاره کرد که مدتی تنها باشد و چون پدر عاشقش بود و نمی گذاشت، از او جدا شد. حالا به خاطر دخترش، برگشته بود.

گفت: دنیا صبر نمی کنه ما حقمونو بگیریم. باید بری دنبالش. اگه چیزی رو میخوای، باید تا تهش بری.

  • Fatemeh Karimi

چند قسمت دیگر طول می کشد؟ مثل این است که بپرسیم زندگی شما، چقدر دیگرطول می کشد! نمی دانم. از آن صبح زودی که رفت، دیگر نمی دانم چقدر طول کشیده است. مگر آدم می تواند روزهای بی تو بودن را بشمرد؟ مثل برزخ است هر لحظه اش عمری..
و نفهمیدم که یک سال گذشت. نوزده ساله بودم و باید به جای نوشتن، شغل ثابتی پیدا می کردم. هر روز به ادارات مختلف می رفتم و همیشه با یک جمله مواجه می شدم.

-"اقلیتید؟"
-نه. ساداتم!
-پس این اسم کافری؟
-کجایش کافری است؟ چیستا در ایران باستان، یعنی دانش و دانایی. یک اسم فارسی قدیمیست! پدرم با خودش عهد کرده بود اسم دخترش را چیستا بگذارد. معنایش را دوست داشت.
-ببخشید. نیرو لازم نداریم.
چند جا هم که سوابق کاری ام را پسندیدند، تا به امتحان گزینش می رسیدند، بهانه می آوردند.
...کفن چند بخش است؟... نمی دانم !
بالاخره رییس پیشگیری بهزیستی، از قلمم خوشش آمد و شغل نیمه وقتی به من داد. تأتر درمانی!
گفت: میگی بلدی! ببینم چکار میکنی!
ممنون دکتر نقوی عزیز.

هر کجا که هستی!
هر روز قبل از دانشگاه، سری به پادگان می زدم. علی نه اجازه داشت به من نامه بنویسد، نه تماسی بگیرد. مگر ماموریت سری، چقدر طول می کشد که یکسال باید مخفیانه زندگی کنی؟
علی من، امروز بیست و چهار ساله می شد و من هنوز بی خبر!

  • Fatemeh Karimi

گاهی بیداری، ولی انگار خواب میبینی. همه ی آن لحظه های خواندن صیغه محرمیت، در آن اتاق کوچک و خاکستری پادگان که پر از پوشه بود، به نظرم خواب می‌رسید و اگر پدرم کنارم نبود، شک می‌کردم که همه این‌ها واقعی است!
محرمیت چه بود؟ خودم هم درست نمی‌دانستم. می‌دانستم که زن و شوهر نخواهیم بود. اما می‌توانیم بدون حس گناه، دست هم را بگیریم وشانه به شانه، کنارهم برویم، تا انتهای جهان! تا جایی که فقط من باشم و او و خدایی که دلمان را آفرید!
برای من محرمیت، همین بود. اینکه نترسم زیر چتر، شانه ام به شانه اش بخورد. اینکه نترسم داد بزنم دوستت دارم و اینکه روی شانه اش گریه کنم!

کار عاقد تمام شد. پدر پیشانی ام را بوسید و علی را. دوستان علی همه محکم در آغوشش گرفتند.
صحنه‌ی غریبی بود. انگار علی نه به من، که به زندگی محرم شده بود، و شاید به مرگ....

  • Fatemeh Karimi

چرا یک فیلم خوب، یکدفعه بد می‌شود؟ چرا در خانه ات خوابیده ای؛ یک نفر زنگ می زند، خبر بد می‌دهد؟ چرا پستچی ها همیشه خبر خوب نمی‌آورند؟
روی دو صندلی نشسته بودیم. من و علی. مثل دو بچه خلافکار که از کلاس بیرونشان کرده اند! در پادگان جنگ شده بود. حاجی رییس می‌رفت و می‌آمد، تلفن می‌زد، دستور می‌داد و از زیر چشم ما را می‌پایید.

به علی گفتم: چه خبره؟
گفت: منتظر عاقدن!
گفتم: پدرم که هنوز نیامده!
گفت: میاد، بارونه!
گفتم: فکر نمی کردم تو هجده سالگی عروس شم. اونم با یه حاجی بیست و سه ساله!
گفت: من حاجی نیستم. بچه‌ها حاجی صدام میکنن! تو عمرم فقط تا مشهد رفتم.

همه با کنجکاوی یا لبخند از کنار ما رد می‌شدند. انگار همه چیزی را می‌دانستند که من نمی‌دانستم.
گفتم: چه شونه؟
علی خنده اش گرفت، برگشت و در چشمهایم خیره شد.
اولین بار بود از این فاصله نزدیک، نگاهم می‌کرد. انگار اولین بار بود که اصلا مرا میدید! نگاهش پر از هیاهو بود و در چشمهایش عروسی، پر از مهمانانی که من نمی شناختم، حسی غریب.. ترسیدم!

  • Fatemeh Karimi

در بوسنی هنوز جنگی نبود. برایم مهم نبود بوسنی کجاست، هر جا که بود، قرار بود علی را از من بگیرد.
حالا جنگ من با مادر علی یا مادر افسرده خودم نبود. جنگ من و بوسنی بود! و غنیمت، علی بود! رییسم گفته بود، صربها مسلمانان بوسنی را آزار می‌دهند. ماموریت مخفی علی، حتما درباره صربها بود.
پس حالا جنگ من با صربها هم بود! مگر یک دختر هجده ساله با چند نفر می‌تواند همزمان بجنگد؟ اما این جنگ به خاطر علی ارزش داشت!

پشت در پایگاه، زیر باران ایستادم. آن‌قدر که حس کردم کم‌کم تبدیل به ماهی می‌شوم. آسمان، فریادهایش را سر من خالی می‌کرد، مثل بوسنی قبل از جنگ، آواره ایستاده بودم. پشت در پادگان ویژه ای که آدرسش را مادر علی داده بود و مثل بوسنی آماده دفاع بودم، این همه پنجره تاریک! هیچکدامشان مرا نمی‌دیدند؟

گارد حفاظت دم در برای چندمین بار اخطار داد: خواهر از اینجا برو!
بالاخره جواب دادم: یا حاج علی را صدا کنید یا به من شلیک کنید!

  • Fatemeh Karimi