رنگ حیات

" تا زمانی که عشق بورزیم، همواره آرزومندیم بهتر از آن باشیم که هستیم "

رنگ حیات

" تا زمانی که عشق بورزیم، همواره آرزومندیم بهتر از آن باشیم که هستیم "

رنگ حیات

نقطه (نمیتونم دخترم رو حذف کنم اما دیگه اینجا فعالیتی نخواهم داشت) هر کجا هستید، شاد باشید♡

مطالب پربحث‌تر

قسمت هفدهم داستان پستچی

جمعه, ۲۱ آذر ۱۳۹۹، ۰۵:۱۵ ب.ظ

هیچ جاده ای در زندگی بن بست نیست. اگر باور نمیکنی، چند قدم جلوتر برو. جاده دیگری باز می شود. تا وقتی نشسته باشیم، همه جا بن بست است!
من عادت به نشستن نداشتم. از روز دفترخانه، سه روز گذشته بود و خبری از علی نبود. مادرش هم به سردی جوابم را داد. باید حاجی را میدیدم. گرچه ممکن بود بهایش سنگین باشد!

اینبار، مرا در دفترش پذیرا شد. حسم می گفت، این خوب نیست.
گفت: سیده خانم، منم آدمم. حس شما رو می فهمم. ولی قسم می خورم که نمی دونستم اون روز، عقدتونه!
بعد از نجات اون دو اسیر، ما از علی خواستیم یه سری از جوونای بوسنی رو تعلیم نظامی بده. بوی جنگ میاد! برای اینکه کسی بش شک نکنه، باید یه زن بوسنیایی می گرفت. اما اون ماموریتو ول کرد، اومد از من مدارکشو خواست.

ترسیدم بخواین با هم فرار کنین! باور نمی کردم دکتر یثربی، به همین راحتی اجازه عقد دخترشو بده. باور کن نمی دونستم دفترخونه قرار دارید!
علی خیلی پاکه. اما یه دفعه می زنه به سیم آخر. گفتم شاید راضیت کرده به فرار!اینجوری هم ما جلوی پدرت شرمنده می شدیم، هم علی رو از دست می دادیم. اون یکی از بهترینای ماست. ازهمون سربازیش فهمیدم.
از شما معذرت می خوام. اما بدون، مثل پسر خودم دوسش دارم.
گفتم:حالا کجاست؟
-فرستادیمش بوسنی. یکی از چریکاشون، یه دختر جوون، افتاده دست صربا. به علی احتیاج داشتیم. راه و چاه نفوذو بلده. اجازه تماس نداشت. اما یه نامه برات گذاشته.

پس پستچی من برایم نامه فرستاده بود! در راه نامه را به قلبم چسبانده بودم. دست خط عاشق، خودش بود.
چیستا جان. آشنایی من با تو، قسمت بود. اما ادامه اش سرنوشت ماست. چند ماه دیگر صبوری کن! من اگر بهشت هم دعوت شوم، بی تو نمی روم. پشت در بهشت می مانم تا تو بیایی! من تو را همسر خود می دانم. گرچه اسممان درشناسنامه هم نیست، اما مهر خدا روی دلهایمان خورده است. همین کافیست.

بقیه نامه را چند بار خواندم و فهمیدم که حالا علی هم پا به پای من عاشق است. همراه که داشته باشی، تمام جاده های بن بست جهان را عبور میکنی. صبر می کنم علی! چند ماه که چیزی نیست! در عوض عمری شریک همیم.

نمایش سرخ سوزان را با الهام از عشق خودم، شروع کردم. امین زندگانی، بازیگر نقش اصلی ام اولین کارش در فجر بود. از من پرسید: این شخصیتها رو از کجا آوردی؟
نگاهش کردم. واقعیت!
هر روز به یاد علی تمرین را شروع می کردم. دلم می گفت اگر این نمایش موفق شود، خبری از علی می رسد.
در جشنواره دانشجویی، اصغر فرهادی هم رقیبم بود. برایم آرزوی موفقیت کرد و کار درخشید. کار برتر شد و به فجر می رفت!
همان روز زنگ زدند: علی دست صربها افتاده! دختره رو نجات داد، اما خودشو گرفتن! جنگ شروع شده بود. بوسنی و قلب من در آتش و خون ! تیتر اخبار!

چیستا یثربی

  • Fatemeh Karimi

داستان

نظرات (۲)

  • نغمه ی پاییز
  • 😪😪

  • Sepideh Adliepour
  • حسودیم شد بهش😐😑

    پاسخ:
    من نیز 😶
    ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
    شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
    <b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
    تجدید کد امنیتی